Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
␥ 𝐒𝐚𝐮𝐝𝐚𝐝𝐞
«چشمهای قشنگت رو باز نمیکنی دلداده؟!»
پلکهای خسته و نیمهسوز جونگکوک به لرز افتاد اما از یکدیگر گشوده نگشت. دستهای ظریف و بیحالش را دور گردن مرد بزرگتر قلاب کرد و همانطور که گونهی دلتنگش را روی لبهای مرد مینشاند، کوتاه و نازدار زمزمه کرد.
چون غنچهی خفته و سپیدرنگی که تنها، به واسطهی بوسهی خورشید میل به گشودن داشت.
«ببوس..._»
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧
«چشمهای قشنگت رو باز نمیکنی دلداده؟!»
پلکهای خسته و نیمهسوز جونگکوک به لرز افتاد اما از یکدیگر گشوده نگشت. دستهای ظریف و بیحالش را دور گردن مرد بزرگتر قلاب کرد و همانطور که گونهی دلتنگش را روی لبهای مرد مینشاند، کوتاه و نازدار زمزمه کرد.
چون غنچهی خفته و سپیدرنگی که تنها، به واسطهی بوسهی خورشید میل به گشودن داشت.
«ببوس..._»
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧