.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_659
حالا دومین بار بود که خوشحال بودم از این که اون شب نمردم...
که اون کبریا رو دنبال کردم...
که رسیدم به زیر زمینش!
من واسه رسیدن به این آغوش مسیر طولانی ای رو طی کرده بودم!
آیا از دستش می دادم.
هرگز! هرگز!
درست برعکس دفعه قبل که مات و مبهوت وسط تخت رها شدم...
حالا سرم روی بازوی کبریا بود و کف زیرزمین سرد خوابیده بودم.
جام نسبت به دفعه قبل سرد بود اما دلم نه. دفعه قبل تنها و رها شده نشسته بودم وسط تخت گرم و نرمم. اما حالا این زمین سرد رو به تخت دو نفره ترجیح میدادم.
کبریا یه پتوی نسبتا نازک رو که تو زیرزمین داشت رومون کشیده بود! دمای زیرزمین به شدت پایین بود و اون یه دونه پتو اصلا فایده ای برامون نداشت.
فقط با حرارت بدن همدیگه خودمون رو گرم نگه داشته بودیم.
کبریا سرش روی زمین بود و فقط بی صدا و آروم موهام رو نوازش میکرد و زل زده بود به چشمام و من داشتم به این فکر میکردم که من حالا دربرابر نگار پیروز شدم.
نگار تو همه سال های نوجوونی و جوونیم در تلاش بود تا با بالاترین قیمت، با ارزش ترین دارایی من رو به فروش بذاره!
دارایی با ارزشی که من دوست داشتم خرج یه آدم با ارزش بکنم. آرزوم این بود! آرزوم این بود جسم و تن دست نخورده و دخترانهام رو...
تقدیم کسی کنم که دلم رو برده. نه کسی که جیب نگار رو پر میکنه. از همون وقتی که فهمیدم دور و اطرافم چه خبره و نگار چی کار میکنه...
آرزوم این بود که این لحظه رو با کسی به اشتراک بذارم که عاشقانه نگاهم میکنه و منم عاشقانه نگاهش میکنم.
نه کسی که نگاهش سرشار از هوسه و نگاه منم سرشار از انزجار! من بالاخره از دستش دادم، اما به روشی درست و با کسی که خودم انتخابش کردم.
حالا که فکر میکنم...
نه فقط واسه رسیدن به کبریا و این لحظه،
من حتی برای حفاظت از خودمم کلی راه رو طی کرده بودم.
- حالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره! چطور مگه؟
بی حرف نگاهی به قطره های خون ریخته شده روی زمین اشاره کرد. خندیدم و گفتم:
- آها! نه. نگران اون نباش.
- گرسنه ات نیست؟
نوچی کردم که پرسید:
- به چی فکر میکردی؟
صادقانه گفتم:
- به گذشته ای که نگار چوب حراج زده بود به این لحظه از عمرم.
و بعد به خودش اشاره زدم.
- تو چی؟
به نقطه ای از پشت سرم خیره شد و گفت:
- خیلی هم بد نبود. یعنی... ترسناک نبود!
یه جنایت به نظر نمیرسید! ظلم نبود. قتل نبود.
تو نمیترسیدی! اذیت نمیشدی و منم اذیتت نمیکردم.
برعکس! لذت میبردی و خوشحال بودی.
پس اونم مثل من تفکرات گذشته خودش رو داشت! تمام این مدت وقتی کبریا جلو میومد، حس میکرد مثل کیوان قراره با زور و وحشیانه باهام برخورد کنه.
چون اونم مدتها شاهد دست و پا زدن و التماس کردن های مادرش تو آغوش اون مرد بود.
آروم خندیدم. مثل اینکه اونم مسیر طولانی ای رو طی کرده!
- به چی میخندی؟
با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.
- هیچی! فقط میخوام بخوابم.
میخوام واسه همیشه تو بغلت بمونم.
سینهاش لرزید و فهمیدم اونم داره میخنده.
- یه جوری میگی انگار قراره جای دیگه ای بمونی.
میدونستی من هیچوقت قرار نیست ولت کنم؟
بی توجه به سوالی که پرسید، سرم رو بلند کردم و گفتم:
- کبریا... تو لحظه اولی که منو دیدی رو یادت هست؟
تا حالا چیزی ازش برام نگفتی!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_659
حالا دومین بار بود که خوشحال بودم از این که اون شب نمردم...
که اون کبریا رو دنبال کردم...
که رسیدم به زیر زمینش!
من واسه رسیدن به این آغوش مسیر طولانی ای رو طی کرده بودم!
آیا از دستش می دادم.
هرگز! هرگز!
درست برعکس دفعه قبل که مات و مبهوت وسط تخت رها شدم...
حالا سرم روی بازوی کبریا بود و کف زیرزمین سرد خوابیده بودم.
جام نسبت به دفعه قبل سرد بود اما دلم نه. دفعه قبل تنها و رها شده نشسته بودم وسط تخت گرم و نرمم. اما حالا این زمین سرد رو به تخت دو نفره ترجیح میدادم.
کبریا یه پتوی نسبتا نازک رو که تو زیرزمین داشت رومون کشیده بود! دمای زیرزمین به شدت پایین بود و اون یه دونه پتو اصلا فایده ای برامون نداشت.
فقط با حرارت بدن همدیگه خودمون رو گرم نگه داشته بودیم.
کبریا سرش روی زمین بود و فقط بی صدا و آروم موهام رو نوازش میکرد و زل زده بود به چشمام و من داشتم به این فکر میکردم که من حالا دربرابر نگار پیروز شدم.
نگار تو همه سال های نوجوونی و جوونیم در تلاش بود تا با بالاترین قیمت، با ارزش ترین دارایی من رو به فروش بذاره!
دارایی با ارزشی که من دوست داشتم خرج یه آدم با ارزش بکنم. آرزوم این بود! آرزوم این بود جسم و تن دست نخورده و دخترانهام رو...
تقدیم کسی کنم که دلم رو برده. نه کسی که جیب نگار رو پر میکنه. از همون وقتی که فهمیدم دور و اطرافم چه خبره و نگار چی کار میکنه...
آرزوم این بود که این لحظه رو با کسی به اشتراک بذارم که عاشقانه نگاهم میکنه و منم عاشقانه نگاهش میکنم.
نه کسی که نگاهش سرشار از هوسه و نگاه منم سرشار از انزجار! من بالاخره از دستش دادم، اما به روشی درست و با کسی که خودم انتخابش کردم.
حالا که فکر میکنم...
نه فقط واسه رسیدن به کبریا و این لحظه،
من حتی برای حفاظت از خودمم کلی راه رو طی کرده بودم.
- حالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره! چطور مگه؟
بی حرف نگاهی به قطره های خون ریخته شده روی زمین اشاره کرد. خندیدم و گفتم:
- آها! نه. نگران اون نباش.
- گرسنه ات نیست؟
نوچی کردم که پرسید:
- به چی فکر میکردی؟
صادقانه گفتم:
- به گذشته ای که نگار چوب حراج زده بود به این لحظه از عمرم.
و بعد به خودش اشاره زدم.
- تو چی؟
به نقطه ای از پشت سرم خیره شد و گفت:
- خیلی هم بد نبود. یعنی... ترسناک نبود!
یه جنایت به نظر نمیرسید! ظلم نبود. قتل نبود.
تو نمیترسیدی! اذیت نمیشدی و منم اذیتت نمیکردم.
برعکس! لذت میبردی و خوشحال بودی.
پس اونم مثل من تفکرات گذشته خودش رو داشت! تمام این مدت وقتی کبریا جلو میومد، حس میکرد مثل کیوان قراره با زور و وحشیانه باهام برخورد کنه.
چون اونم مدتها شاهد دست و پا زدن و التماس کردن های مادرش تو آغوش اون مرد بود.
آروم خندیدم. مثل اینکه اونم مسیر طولانی ای رو طی کرده!
- به چی میخندی؟
با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.
- هیچی! فقط میخوام بخوابم.
میخوام واسه همیشه تو بغلت بمونم.
سینهاش لرزید و فهمیدم اونم داره میخنده.
- یه جوری میگی انگار قراره جای دیگه ای بمونی.
میدونستی من هیچوقت قرار نیست ولت کنم؟
بی توجه به سوالی که پرسید، سرم رو بلند کردم و گفتم:
- کبریا... تو لحظه اولی که منو دیدی رو یادت هست؟
تا حالا چیزی ازش برام نگفتی!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/banoyeemroz