#عشق_یا_دوستی
#پارت_32
#آبی
بعدش همه نشیتیم و یه فیلم خنده دار گذاشتن و ماهم داشتیم فیلم میدیدیم
خداییش خیلی خوب بود!!!
فیلم واقعا خنده دار بود؛
یهویی صدای داد مامانم آمد:
_آرزو!!!!!!!
چیشد؟!! چرا مامانم داد زد ؟ همه رفتیم سمت صداش که از بالکن میومد،
مامانم پاهاش خورد به لبه بالکن و پاهاش تمیز پاره شده بود!!!!!
خیلی بد بود!!
گریم گرفته بود!!
بردنش دکتر پاهاش رو بخیه زدن،
کل مدت زمانی ک من و یزدان و مهدی تنها بودیم؛
من داشتم پیش یزدان غر میزدم!!!!!
اونم هعی میخندید میگفت خفه شو دیگه ؛خسته شدم!!!!
همینجوری وسط غر غر کردن چشمم گرم شد و خوابم برده بود!
صبح پاشدم دیدم،
بغل مهدی خوابم!!!!!!
وای داشتم سکته میکردم!!!!
من اینجا چیکار میکردم ؟
یعنی فقط خدا میدونست چجوری از خواب پریدم!!!!
واقعا خیلی ترس بدی بود!!!!!
بابا من چم شده ؟!!!!!
چرا از مهدی میترسم ؟!
پاشدم دیدم مامانم اینا برگشتن و همه خوابیدن،
رفتم پیش مامانم دراز کشیدم و خوابیدم .......
یهو با صدای مامانم از خواب پاشدم داشت میگفت:
_ آهو پاشو امروز قراره بریم شمال!!!!!
منم گفتم بهش:
_ بیدارم!!! بیدارم!!!
بیدار شدیم دیگه؛
مامانم زنگ زده بود به بابام اونم راه افته بود ، قرار بود بیاد اینجا دنبال ما و مارو ببره خونه!!!
منم کم کم وسایلم رو برداشتم
و آماده شدم برای رفتن دیگه،
ناهار نخوردم!!!!
صبحانه نخوردم!!!!
و همش یه گوشه بودم دیگه حس راحتی توو اون خونه نمیکردم!!!
بیشتر حس غریبی داشتم؛
یه حس خیلی بد!!!
بابام غروب رسید
اومد بالا؛ یکم غذا خورد و با شوهر خالم یکم حرف زد!!!
یه ساعت خوابید
و بعدش حرکت کردیم!!
توو راه طبق معمول اونا بحث خودشون رو داشتن!!
منم هنذفریم رو گذاشتم توو گوشم
و خوابم برد؛
بد چند ساعت بیدار شدم توو کوهین بودیم!!
مامانمم خواب بود و بابام داشت لقمه میخورد؛
نشستم از پنجره بیرون نگاه میکردم
یهویی یادم آمد که .........
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_32
#آبی
بعدش همه نشیتیم و یه فیلم خنده دار گذاشتن و ماهم داشتیم فیلم میدیدیم
خداییش خیلی خوب بود!!!
فیلم واقعا خنده دار بود؛
یهویی صدای داد مامانم آمد:
_آرزو!!!!!!!
چیشد؟!! چرا مامانم داد زد ؟ همه رفتیم سمت صداش که از بالکن میومد،
مامانم پاهاش خورد به لبه بالکن و پاهاش تمیز پاره شده بود!!!!!
خیلی بد بود!!
گریم گرفته بود!!
بردنش دکتر پاهاش رو بخیه زدن،
کل مدت زمانی ک من و یزدان و مهدی تنها بودیم؛
من داشتم پیش یزدان غر میزدم!!!!!
اونم هعی میخندید میگفت خفه شو دیگه ؛خسته شدم!!!!
همینجوری وسط غر غر کردن چشمم گرم شد و خوابم برده بود!
صبح پاشدم دیدم،
بغل مهدی خوابم!!!!!!
وای داشتم سکته میکردم!!!!
من اینجا چیکار میکردم ؟
یعنی فقط خدا میدونست چجوری از خواب پریدم!!!!
واقعا خیلی ترس بدی بود!!!!!
بابا من چم شده ؟!!!!!
چرا از مهدی میترسم ؟!
پاشدم دیدم مامانم اینا برگشتن و همه خوابیدن،
رفتم پیش مامانم دراز کشیدم و خوابیدم .......
یهو با صدای مامانم از خواب پاشدم داشت میگفت:
_ آهو پاشو امروز قراره بریم شمال!!!!!
منم گفتم بهش:
_ بیدارم!!! بیدارم!!!
بیدار شدیم دیگه؛
مامانم زنگ زده بود به بابام اونم راه افته بود ، قرار بود بیاد اینجا دنبال ما و مارو ببره خونه!!!
منم کم کم وسایلم رو برداشتم
و آماده شدم برای رفتن دیگه،
ناهار نخوردم!!!!
صبحانه نخوردم!!!!
و همش یه گوشه بودم دیگه حس راحتی توو اون خونه نمیکردم!!!
بیشتر حس غریبی داشتم؛
یه حس خیلی بد!!!
بابام غروب رسید
اومد بالا؛ یکم غذا خورد و با شوهر خالم یکم حرف زد!!!
یه ساعت خوابید
و بعدش حرکت کردیم!!
توو راه طبق معمول اونا بحث خودشون رو داشتن!!
منم هنذفریم رو گذاشتم توو گوشم
و خوابم برد؛
بد چند ساعت بیدار شدم توو کوهین بودیم!!
مامانمم خواب بود و بابام داشت لقمه میخورد؛
نشستم از پنجره بیرون نگاه میکردم
یهویی یادم آمد که .........
🌑 @Dark_moon_story