#غربت_زیبا
#پارت_60
#فصل_2
ولی با وضعیتی خراب!
فکر کنم مست بود چون حالش خراب بود
اومد داخل شروع کرد خندیدن
گفت:
-میدونی چی شده؟
ـ نه چی شده ؟!
بلند بلند خندید و گفت:
ـ قرار امشب زیر آه و ناله کنی
تا اینو گفت:
آنا با حرص از اتاقش بیرون اومد
رفت سمت آرمان و
در گوشش چیزی گفت
ولی من نشنیدم چی گفت
خیلی اعصابم خورد شد
که نشنیدم چی گفت
ولی میپرسیدم
فقط خودمو خار میکردم
چون بهم نمیگفتن
وقتی آنا حرف زد و حرفش تموم شد
آرمان شروع کرد بلند بلند خندیدن
رو به آنا گفت:
ـ خیالت راحت
درسته مستم
ولی میدونم
باید چیکار کنم آنا خانم!
خیالت راحت!
آنا خندید و رفت داخل اتاقش
و در رو قفل کرد
با ترس گفتم:
ـ میخوای چیکار کنی ؟
ـ بهت میگم به وقتش عزیزم!!
فعلا پاشو یه چایی بیار بخوریم!!
ـ چایی ؟
ـ آره!
ـ چیز دیگه ؟!
ـ یه شکلات تلخ هم بیار.
با چشم های درشت شده
نگاهش کردم
دلم میخواست
خفش کنم
ولی نمیتونستم
چون کاری میکردم
می کشتم
با ترس بلند شدم
رفتم داخل آشپزخانه
تا براش چایی بریزم!!
رفتم داخل و چایی ریختم
یه تیکه شکلاتم گذاشتم بغلش و دلم میخواست توف کنم توش ولی
با حرص از آشپزخانه رفتم بیرون
چایی گذاشتم جلوش
و رفتم سمت اتاقم
که داد زد:
ـ بیا کارت دارم
کجا ؟
با ترس گفتم:
ـ چیکار ؟
ـ بیا بشین نفس؛
تا سگ نشدم!!
ـ خوب چیکار داری ؟
ـ گفتم بیا بشیننن!!!!
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_60
#فصل_2
ولی با وضعیتی خراب!
فکر کنم مست بود چون حالش خراب بود
اومد داخل شروع کرد خندیدن
گفت:
-میدونی چی شده؟
ـ نه چی شده ؟!
بلند بلند خندید و گفت:
ـ قرار امشب زیر آه و ناله کنی
تا اینو گفت:
آنا با حرص از اتاقش بیرون اومد
رفت سمت آرمان و
در گوشش چیزی گفت
ولی من نشنیدم چی گفت
خیلی اعصابم خورد شد
که نشنیدم چی گفت
ولی میپرسیدم
فقط خودمو خار میکردم
چون بهم نمیگفتن
وقتی آنا حرف زد و حرفش تموم شد
آرمان شروع کرد بلند بلند خندیدن
رو به آنا گفت:
ـ خیالت راحت
درسته مستم
ولی میدونم
باید چیکار کنم آنا خانم!
خیالت راحت!
آنا خندید و رفت داخل اتاقش
و در رو قفل کرد
با ترس گفتم:
ـ میخوای چیکار کنی ؟
ـ بهت میگم به وقتش عزیزم!!
فعلا پاشو یه چایی بیار بخوریم!!
ـ چایی ؟
ـ آره!
ـ چیز دیگه ؟!
ـ یه شکلات تلخ هم بیار.
با چشم های درشت شده
نگاهش کردم
دلم میخواست
خفش کنم
ولی نمیتونستم
چون کاری میکردم
می کشتم
با ترس بلند شدم
رفتم داخل آشپزخانه
تا براش چایی بریزم!!
رفتم داخل و چایی ریختم
یه تیکه شکلاتم گذاشتم بغلش و دلم میخواست توف کنم توش ولی
با حرص از آشپزخانه رفتم بیرون
چایی گذاشتم جلوش
و رفتم سمت اتاقم
که داد زد:
ـ بیا کارت دارم
کجا ؟
با ترس گفتم:
ـ چیکار ؟
ـ بیا بشین نفس؛
تا سگ نشدم!!
ـ خوب چیکار داری ؟
ـ گفتم بیا بشیننن!!!!
🌑 @Dark_moon_story