#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_98
با زنگ خوردن ساعت گوشیم با خستگی تو جام نشستم
این چند وقت زیادی الیاس باهام راه اومده بود
باید جدی تر دل به کار میدادم
تا بهونه دستش ندم
برای اون کاری نداشت حذف کردن من از اون رستوران
چون مهره مهمی نبودم
یه ظرفشور ساده!
اگه اون حس مسخره رو به من نداشت خیلی وقت پیش دکمهمو میزد!
الیاس هیچ رحمی تو کارش نداشت
جلوی چشمام خیلی از اعضارو اخراج کرد صرفا بخاطر یه اشتباه کوچیک
اما کارهای من از اشتباه کوچیک گذشته بود
ولی هیچ کاری باهام نمیکرد
فقط بلند بود سرم داد بزنه، غر بزنه اونم بعد نیم ساعت آتیش عصبانیتش میخوابید
از اتاق که بیرون زدم زهرا رو ندیدم
خداروشکر که صبحم با دیدنش خراب نمیشد
به رستوران که رسیدم لباسامو تو کمد شخصیم انداختم پیشبندم پوشیدم
خواستم به آشپزخونه برم
اما با فکری که به سرم زد گوشیم برداشتم و شماره مالک گرفتم!
#طلا
#پارت_98
با زنگ خوردن ساعت گوشیم با خستگی تو جام نشستم
این چند وقت زیادی الیاس باهام راه اومده بود
باید جدی تر دل به کار میدادم
تا بهونه دستش ندم
برای اون کاری نداشت حذف کردن من از اون رستوران
چون مهره مهمی نبودم
یه ظرفشور ساده!
اگه اون حس مسخره رو به من نداشت خیلی وقت پیش دکمهمو میزد!
الیاس هیچ رحمی تو کارش نداشت
جلوی چشمام خیلی از اعضارو اخراج کرد صرفا بخاطر یه اشتباه کوچیک
اما کارهای من از اشتباه کوچیک گذشته بود
ولی هیچ کاری باهام نمیکرد
فقط بلند بود سرم داد بزنه، غر بزنه اونم بعد نیم ساعت آتیش عصبانیتش میخوابید
از اتاق که بیرون زدم زهرا رو ندیدم
خداروشکر که صبحم با دیدنش خراب نمیشد
به رستوران که رسیدم لباسامو تو کمد شخصیم انداختم پیشبندم پوشیدم
خواستم به آشپزخونه برم
اما با فکری که به سرم زد گوشیم برداشتم و شماره مالک گرفتم!