"طَــلا"


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Для взрослых


ممنوعه-اروتیک🔞
شروعِ رمانِ طَــلا:
https://t.me/c/1303844549/12698

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Для взрослых
Статистика
Фильтр публикаций


_اخ.....امیر ارسلان  بگو ،بگو که تو هم بی قرارم بودی
_دلم برات خیلی تنگ شده بود نفس،با همه ی حس شرمندگی که تو وجودم هست ولی بازم نمیتونم بیخیالت بشم
_آه ...آه....بخور برام ،آه ....من فقط برای توام ، منو بکن ارسلان محکم
_هیس ...صداتو بیار پایین نفس الان همه می‌فهمن تو دفترم دارم می کنمت

با چرخش یهویی که داشت منو زیر خودش برد و یه ضرب واردم کرد و.....💦🔞
https://t.me/+yZZBsqykr5FiMjY0
https://t.me/+yZZBsqykr5FiMjY0
نفس دختر زیبا و جذابی که دل در  گرو پسرعمویی گذاشته که خودش نفس رو بزرگ کرده🔞🔥❌


شروعِ رمانِ داغ و ممنوعهِ طَــلا🧡🎩🔞

ورود به ⭕️ طَــلا:
https://t.me/c/1303844549/19164

رمان جدید نویسنده🚨:
https://t.me/+wINO6hsp4GJlYmU8




Репост из: بنرهای شاتوت
-شانس تخمی منو ببین!
ننم می‌خواد دخترِ خواهرشو که پاش مادرزادی لَنگ می‌زنه واسم بستونه!

از لحن بدش دخترک بغض می‌کند. نفس لرزانی می‌کشد و سر به زیر میگوید:

-عَمَل کنم خوب میشه...

مرد پاهاش را روی میز انداخت و کراواتش را بی‌حوصله به چپ و راست کشید و شل کرد.

بدخلق و تندخو گفت:

-پس چرا نکردین؟!
آهان!
بابای مفنگیت هر چی داره دود میکنه نمی‌مونه برا دوا درمونت!

چشم‌های دخترک پر شد و چانه‌اش لرزید.

می‌دانست در حد و قواره‌ی فتاح مختاری نیست!
این پسرخاله‌ی عصبی و بداخلاق یک دندان پزشک معروف بود با یک میلیون فالوور!

-جور هزینه عملتو که منِ خدا زده باید بکشم. جهیزیه و این داستانا هم که عمراً داشته باشید...می‌بینی روزگارمو؟
اون همه در و داف خودشونو جِر می‌دن یه گوشه چشمی حرومشون کنم و نمی‌کنم...بعد توئه زپِرتی رو باید بکنم خانومِ خونم!
توئه گوساله یه نگاه به لِوِل خودت نکردی که به مامانم بله دادی؟!

دخترک دستش را جلوی دهانش گرفت و هِق زد...

چشم‌های عسلی‌اش گشاد شده بود و تند و تند پر و خالی می‌شد.

رنجور و تُخس گفت:

-ببخشید که اینجوری شد!
ولی منم عاشق چشم و ابروی قشنگتون نبودم
اصلاً جلو دوستامم خجالت می‌کشم بگم که...بگم که شوهرم سیزده سال از خودم بزرگتره
به خاطر اون صد تومن بدهی‌ای که بابام به خاله داشت مجبور شدم قبول کنم...

فتاح دندان قروچه‌ای می‌کند.
دخترک نصف قدش زیر زمین بود انگار!!

زبان درازِ بی‌چشم و رو جوری حرف می‌زد که انگار از سرِ مرد زیادی هم هست

خنده‌ی عصبی‌ و حیرت زده‌اش را خورد...

-چه بی‌غیرتیه توحید که دخترشو به خاطر صدتومن می‌فروشه!
من فقط به خاطر حالِ بد حاج خانوم عقدت می‌کنم تیمورِ لَنگ!
روزی که حاج خانوم نباشه تو هم با یه اُردَنگی تو خیابونی!

آب بینی‌اش را با آستین لباسش گرفت و مرد صورتش را در هم کرد.

هراسان لب زد:

-یعنی...طلاقم می‌دی؟
بعدش...بعدش جایی ندارم برم...آدمای روستامون پشت سرم حرف می‌زنن...بِهِم بد نگاه می‌کنن...خونوادم...خونوادم دیگه منو نمی‌خوان

-خب دیگه گمشو پیش حاج خانوم کمکش ، می‌خوام بخوابم

غوغا با گام‌هایی لرزان نزدیکش شد. خم شد ماگ قهوه‌ را از جلویش برداشت و بغض آلود گفت:

-تو حق نداری طلاقم بدی!

فتاح زیر بغلش را با خشونت گرفت و او را به سمت خود کشید و چزاندش:

-اگر با زنِ دوم گرفتنِ من کنار میای، طلاقت نمی‌دم!


درمانده پچ زد:

-باشه...

-اینقدر لاغر مردنی و صاف و صوفی که آدم رغبت نمی‌کنه نگات کنه!
تو خونتون نون نداشتید بخوری؟

دخترک از نگاه کردن به چشمانش فراری بود. سر به زیر و گریان پچ زد:

-نداشتیم...غذای خوب بخورم زود وزن می‌گیرم

فتاح با ضرب رهاش کرد و غوغا نفس آسوده ای کشید.

-من نونِ مفت نمی‌دمت!
جای رایگان نمی‌دمت!
باید واسشون زحمت بکشی.
وقتی تو تختمی...وقتی زیرمی...باید اَکتیو و پر جنب و جوش باشی...دخترای هفده ساله شلوغ و پر سر و صدان...زیاد بدم نمیاد!
هر چقدر جای پاتو توی تختم محکم‌تر کنی تو خونه‌ی من ماندگارتری!

مکثی کرد و با لذت به چشمان خجول و ترسیده ی دخترک نگریست.

-ولی یه وقت خوش خیالی نکنی که کار راحتیه. نه!
من گرایشای عجیب غریب و دردناکی دارم. وقتی میای تو تختم با یه ربع نیم ساعت راضی نمیشم و ولت نمی‌کنم...مکنه نیمی از شبتو زیرم باشی و برام اهمیتی نداره به خونریزی بیفتی یا از حال بری!

دخترک با شانه‌هایی خمیده و غروری لِه شده از اتاقش بیرون رفت.

و روزی می رسید که او برای همیشه می رفت...

روزی که دیگر یک دختر بی‌پناه و ترسیده نبود.
روزی که از غوغای امروز، یک دندان پزشکِ مُرفَه و قوی می‌ساخت.

زنِ زیبا و قوی‌ای که فتاحِ مختاری برای داشتنش باید زمین و زمان را به هم می‌دوخت!

https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0
https://t.me/+kqwtatMezxk3ZWY0


Репост из: بنرهای شاتوت
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟

-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟

ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید

میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت

-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!

-دیدی؟ عروسکه...‌عروسک!

-وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!


مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:


-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!


-خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست...

شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید

-با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه

نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:

-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟

باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...


-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!


نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد

وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد:

- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟


آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟


بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:

-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!

فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:

-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.


شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است

-خب؟ بعدش!

-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !


بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:

-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟


عزیز دست روی دست گذاشت :

-نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟


نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید

فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند

یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...


-عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !


گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر


-پسرت ماتش برد مامان!


نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:


-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟


ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش


-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!


شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید


-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!


چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات

یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:


-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه


آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:


-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم


-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده


خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند

دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:


-همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!


گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد


-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟


شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید


-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم!




❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk


Репост из: بنرهای شاتوت
- لباستو تنت کن! عقدت نکردم که باهات بخوابم!

دخترک که داشت از ترس و خجالت به خود می‌لرزید با شنیدن این حرف از خدا خواسته لباس‌هایش را از روی صندلی چنگ زد و داخل حمام رفت.

بعد از پوشیدن لباس‌هایش، با سری زیر افتاده از شرم و خجالت رو به روی وریا ایستاد.

- بـ... ببـ... ببخشید پسرعمو.... من... من....

وریا دود سیگارش را آهسته بیرون داد و با همان اخم نشسته بر پیشانی گفت:

- تو چی پیش خودت فکر کردی که واسه من لخت شدی؟ ها؟ یادت رفته به زور غالبت کردن به من؟!
به همین زودی فراموش کردی که زندگی منو نابود کردی؟!

ولی مگر دست خودِ ویان بود؟ ناف‌بر بودند و به زور عقدشان کرده بودند... حتی با وجود اینکه وریا ازدواج کرده بود!
مجبورش کرده بودند دخترعموی ناف‌برش را عقد کند...
و دخترک 18ساله، شده بود زنِ دوم استاد دانشگاهی که در آن درس می‌خواند!

- من زن دارم ویان! اینو چند بار بگم که به گوشت بره؟ ها؟ و زنم هم نباید بو ببره که تو هووشی! خر فهم شدی؟

ویان با بغض سر تکان داد.

- بله... چشم...

- خیلی خب، جمع کن بساط اشک و آهتو. از فردا هم مثل همیشه میای می‌شینی سر کلاس.
باد به گوشم برسونه که توی دانشگاه به کسی گفتی با هم ازدواج کردیم خونت پای خودته!

دخترک ترسیده گفت:

- چـ... چشم پسرعموـ..

مگر می‌توانست جز چشم چیز دیگری هم بگوید؟ وریا پسرِ عمو خسرو بود! رییس بزرگترین طایفه کورد!
رگ کوردش اگر می‌جوشید بعید نبود سرش را گوش تا گوش ببرد!

از روی تخت برخاست و جلو رفت. رو به روی دخترک ترسیده و لرزان ایستاد. دستانش را در جیب شلوار پارچه‌ای خوش دوختش فرو برد و تای ابرویی بالا انداخت.

- این چیزا رو کی یادت داده؟ آره ویان؟ مادرت گفته بود لخت بشی برام؟ بگو، کاریت ندارم. فقط می‌خوام بدونم چی بهت گفتن!

ویان کم مانده بود از خجالت اب شود. آرزو می کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد.

- هیــ... هیچ‌کس...

با لحنی اغواگر گفت:

- یعنی خودت دلت میخواست زیرم جر بخوری؟ آره ویان؟ خودت می‌خواستی امشب پرده‌تو بزنم؟

از ترس و استرس می‌خواست بالا بیاورد. آب دهانش را به همراه اسید معده‌ی بالا آمده تا گلویش فرو داد و پاسخ گفت:

- نــه به خدا... فقط... فقط مادرم گفت اگه امشب نتونم پیش شما بخوابم، شما منو برمی‌گردونی داهات... دیگه نمی‌تونم برم دانشگاه...

مرد و زنده شد تا همین دو جمله را گفت. وریا با حرص دندان بر هم سایید.

- مثلا فکر کردن اگه پرده‌تو بزنم دیگه نمی‌تونم بفرستمت بری؟!
منو سر لج می‌ندازن؟! هنوز نفهمیدن با کی طرفن!

بعد بی‌رحمانه دستش را زیر بلوز ویان برد و سینه‌اش را چنگ زد.

- نه، خوشم اومد، واسه یه شب می‌ارزی!

ویان وحشت زده در حالی که گریه می‌کرد تلاش کرد خودش را خلاص کند ولی بی‌فایده بود.

- ولی... ولی شما زن دارین... خودتون قول دادین که دست به من نمی‌زنین...

صورت ظریف دخترک را میان انگشتان خوش تراشش محصور کرد و دستش را از زیر بلوز پایین سُر داد و داخل شورتش برد...

- نظرم عوض شد. می‌خوام زنمو بکنم! واسه تو هم چه افتخاری بالاتر از اینکه وریا خسروشاهی پرده‌تو بزنه؟

حرصی بود و از چشمانش خون می‌چکید... فشاری به وسط پای دخترک وارد آورد و ادامه داد:

- دربیار لباساتو بخواب رو تخت. امشب جوری بکنمت که سه قلو حامله شی، بعدم می‌فرستم ور دست خودشون تا بفهمن بازی کردن با وارث خسروشاهی‌ها تاوان داره!

و بی‌توجه به گریه‌های دخترک کمربندش را باز کرد و.... 👇

پارت‌آینده و واقعی رمان

https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8


دختره به خاطر اینکه خانواده مذهبی و سنتیش بذارن از روستا بیاد تهران درس بخونه، صوری زن دوم پسرعموش میشه....
ولی...
https://t.me/+fW9jTi767-A2ZDk8

#مثلث_عشقی
#زن_دوم
#ناف‌بر
#استاد_دانشجویی
#پایان_خوش


Репост из: بنرهای شاتوت
_ حشری شدم برات استاد!

ساواش با اخم چانه‌ی کوچیکش رو گرفت و غرید

_ تو دانشگاهیم لادن خانوم

دخترک با طنازی دستش رو روی زانوی ساواش سر داد

_ تو هم رئیس دانشگاهی!

ساواش سعی کرد به حال و هوای میان پاهاش توجهی نکنه

عصبی غرید

_ حراست!

لادن لب هاشو روی گردنِ ساواش گذاشت و پچ زد

_ من نامزدتم!

_ شب میام دنبالت بریم خونه‌ام
الان وقتش نیست

لادن آروم زمزمه کرد

_ پریودم تازه تموم نشده... الان می‌خوام

ساواش با پشت دست آروم گونشو نوازش کرد

_ یعنی باور کن اون دانشجوییم که از همه خجالتی تر بود حالا میخواد تو دانشگاه با استادش باشه؟

لادن زمزمه کرد

_ با نامزدم!

ساواش دکمه‌ی بالای پیراهنش رو باز کرد

کلاس گرم شده بود

نمی‌تونست بیش از این طاقت بیاره!

ناخواسته غرش کرد

_ بیا پارکینگ اساتید

لادن خندید

نقشه‌اش گرفته بود!

_ تو پارکینگ؟

ساواش با اخم به در اشاره زد

_ تو ماشین

به پایین تنه‌ی شلوارش نگاه کرد

اگر با این حال بیرون می‌رفت کسی متوجهش نمیشد؟!

ریموت درهای پارکینگ رو برداشت تا قفل مرکزی رو فعال کنه و از اتاق خارج شد

لادن با شیطنت خندید

کیفِ چرم گرون قیمتِ ساواش رو از روی میزش چنگ زد و برگه های امتحان رو ازش بیرون کشید

به سرعت از هر ۳ صفحه عکس گرفت و برگه ها رو سرجاشون برگردوند

_ یک هیچ به نفعِ من استاد!
منتظر باش تا بیام پارکینگ...

نمیدونست شب تو خونه‌ی ساواش چی در انتظارشه ، وگرنه بخاطر یک نمره‌ی بیست حتی برای درسِ چهار واحدی راضی نمیشد چنین کاری کنه.....🔞😱

https://t.me/+ylM5aqoSOe0xMTQ0
https://t.me/+ylM5aqoSOe0xMTQ0
https://t.me/+ylM5aqoSOe0xMTQ0


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_106

_چیزی نیست که بخاطرش اعصابت بهم بریزی!این اتفاقا برای هرکسی میتونه پیش بیاد


دستی به چتری‌هام کشیدم و نگاهم ازش دزدیدم

چطور برای آدمایی امثال الیاس و مالک باید توضیح داد گرفتن یه گوشی ساده که کف قیمتش حداقل ده تومنه باعث میشه نصف حقوق یک ماه‌م براش بره؟


واسه منی که تصمیم داشتم با حقوق این ماهم و ماه قبلم برای نبات رورک بگیرم این اتفاقی که الیاس ساده ازش میگذشت یه افتضاح بود


به من نیومده بخوام برنامه ریزی کنم!

درسته نبات برخلاف مادرش تو ثروت غرق بود
اما من میخواستم حتی شده ناچیز براش چند تا وسیله بگیرم


چونه‌م که گرفت به ناچار سر بلند کردم

_ناراحت نباش اوکی؟

از لمس دست یه مرد به غیر از مالک بی‌زار بودم

دست خودم نبود که جلوی همشون گارد میگرفتم

الیاس هم اینو میدونست که چقدر از این تماس‌ها بدم میاد که سریع دستش عقب برد

_تو ماشین منتظرتم
لباس بپوش بیا


ورود به ⭕️ طَــلا:
https://t.me/c/1303844549/19164


🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_105

وقتی وارد اتاق شدم مثل همیشه بوی عود مشامم پر کرد

با دیدنم بلافاصله از پشت میزش بلند شد

_طلا؟ چرا از صبح نیومدی ببینمت؟


وقتی نزدیکم شد برق نگاهش دیدم

ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم

_باید میومدم؟

تک‌خندی زد
_قطعا! تو همیشه باید قبل از شروع کار روزانه‌‌ت بیای اتاقم

با اینکه مدتها بود از فاز رئیس کارمندی در اومده بودیم و بیشتر باهاش احساس صمیمیت میکردم

اما بازم با حرفی که زد مزه دهنم زهر شد

اون هیچ کار خارج از عرفی انجام نداده ولی همین حرفاش باعث آزارم میشد

چون میدونستم پشت هر حرفش چه چیزی پنهان شده

اینکه میدونستم چه حسی بهم داره و سعی در عادی جلوه دادن اوضاع برای خودم و خودش میشدم برام عذاب آور بود

وقتی دید چیزی نمیگم نزدیک تر شد

_چیزی شده؟

کلافه گوشیم جلوش گرفتم

_به فنا دادمش

سوالی نگام کرد و گوشی از دستم گرفت

_داشتم با دوستم حرف میزدم کوکب خانوم صدام زد حواسم پرت شد افتاد تو آب

الیاس انگار یه چیز بی ارزش و بنجول دستشه که سالم بودن و نبودنش به دردی نمیخوره
ریلکس گفت

_اشکال نداره

چشم درشت کردم و ناباور لب زدم

_اشکال نداره؟مثل اینکه گوشیم سوخته‌ها


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_104

وای بلندی گفتم اب سریع بستم

کوکب خانوم دویید سمتم

_چیشد؟؟؟

با غضب رو ازش گرفتم گوشیم برداشتم

بدبخت شدم
رسما بدبخت شدم

باورم نمیشد تو یه لحظه گوشیم به فنا رفت

_ای بابا حواست کجاست دختر!


دندون روی هم سابیدم

_کوکب خانوم شما حواسم پرت کردی

_بسمه الله من فقط حرف اقارو بهت رسوندم
نکنه دست دلت برای آقا رفته اینجوری هول کردی

خواستم بگم گور پدر خودت و آقات اما جلوی دهنم گرفتم

_گوشیم به فنا رفت

_اشکال نداره یکی دیگه میگیری

چقدر سخت بود مراعات سنش بکنم

از کنارش رد شدم پیشبند با حرص در اوردم کنار سینک انداختم

قطعا سوخته بود

همون اول ازدواجم جابرخان گوشی برام گرفت

همینجوریشم داغون شده بود حالا هم که تو یه سینک پر از آب افتاده بود دیگه هیچ امیدی بهش نداشتم


پشت در اتاق مدیریت وایسادم دم عمیقی گرفتم

تقه‌ای به در زدم


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_103

_وای طلا باور کن همین الان پامو گذاشتم خونه
بعد از اینکه تو رفتی منم رفتم ویلا از اونورم رفتیم خونه مادرشوهرم اینا باغشون
دیگه خودتم که میدونی اونورا آنتن نیست


بشقابایی که کف زده بودم زیر آب گرفتم

گوشی بین گوشم و شونه‌م تنظیم کردم

_شوخی میکنم عشقم
دیگ بهم پیام دادی از نگرانی دراومدم
همیشه به خوشی باشی

_اره دیگه خودت که میدونی بهروز اصلا مرخصی نداره همینم غنیمت بود یکم از فضای کار دور بشیم

_خداروشکر خوش گذشت بهتون

_خب تو چه خبر؟ نبات خاله چیکار میکنه

_منم هیچی سرکارم،کم مونده کارم تموم شه
نباتم صبح زنگ زدم صداشو بشنوم ولی متاسفانه خواب بود

_آهان...مالک اون شب اومد دم خونه کرک پرم ریخت

خندیدم

_چرا؟

اونم خندید
_چرا؟ واقعا میگی چرا؟هرچقدر بهروز مهربون خوش خندس شوهرت قطب مخالفشه

خندم خشک شد از نسبتی که بکار برد

سرفه‌ای کرد

_البته شوهر سابقت!والا دیدمش قبض روح شدم
ماشالا قدشم بلنده سرتاپا مشکی هم میپوشه کاملا به قول خودت شبیه عزرائیل میشه

کوکب : دخترم برای رئیس چایی بردم گفت کارت تموم شد بری اتاقش

خواستم جواب ثریا بدم اما ورود یهویی کوکب خانوم و حرفش باعث شد حواسم پرت بشه و قبل از اینکه دست بجنبونم گوشیم از سرشونه‌م سر خورد داخل سینک افتاد!


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_102

_سلام! چیزی شده؟

تک سرفه‌ای کردم

_نه،فقط میخواستم صدای نبات بشنوم


صدای باز بسته شدن کمد شنیدم

_کجایی؟

_من..من سرکارم

_نبات خوابه
دیشب برگشتم خونه در کمال تعجب با بنفشه داشت بازی می‌کرد

خنجر حسادت بود که مستقیم قلبم هدف گرفت

نبات دختر من بود و سهم بنفشه!

گُر گرفتم

_باشه پس..ببخشید مزاحم شدم، خدافظ

منتظر موندم تا چیزی بگه اما زودتر از خودم قطع کرد

سری از تاسف تکون دادم به آشپزخونه رفتم...





به یکی از کارکنا که تازه استخدام شده بود گفتم

_سرویس قاشق چنگالارو این زیر گذاشتم حواست باشه

با زنگ گوشیم دیدن شماره ثریا لبخندی زدم تماس وصل کردم

_چه عجب!


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_101

_باشه بعدا بهش زنگ میزنم! درضمن ممنون میشم هر وقت شماره من رو گوشی مالک دیدی جواب ندی
لطف بزرگی در حقم میکنی بنفشه جان!

_امم طلا!!واقعا ناراحت شدم
یعنی انقد از من بدت میاد؟

گو‌شی تو دستم فشار دادم

هیچ علاقه‌ای به ادامه دادن این مکالمه مسخره نداشتم

جوابی بهش ندادم و خواستم قطع کنم که صدای مالک از دور شنیدم

_گوشیه منه دستت؟

ولوم گوشیم بالا بردم و سعی کردم صداشون بشنوم

_اره

_صدبار نگفتم گوشیمو جواب نده بدم میاد؟

کلافه گفت
_زن سابقته

شک نداشتم از قصد این نسبت بکار برد

دیگه صدای بنفشه رو نشنیدم

یکم بعد صدای مالک واضح اومد

_پنجره بازه لخت نمون سرما میخوردی....طلا؟

چشمام با درد بستم

نمیدونستم برای نگرانی‌ش واسه بنفشه زار بزنم یا وقتی اسمم ادا کرد قلبم بلرزه

_سلام مالک‌‌خان

🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای لاله بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@LALE_ADMINN🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_100

آه ظریفی کشید

_جانم؟ کاری داری؟

گوشه لبم گاز گرفتم

اون بدنیا اومده بود تا منو به جنون برسونه

خودم جمع جور کردم

درسته بنفشه تو یه لول دیگه ای از من بود اما منم اونقدرا ضعیف نبودم تا جلوش کم بیارم


تنها کسی که همیشه سرم جلوش پایین بود و جرئت نداشتم رو حرفش حرف بیارم مالک بود

از هیچکس جز اون نمیترسیدم

بنفشه هم میدونست فقط وقتی باهاش خوب حرف میزنم که مالک تماشاگر ما باشه

وگرنه هر وقت که هر دومون بودیم نیاز به نقش بازی کردن نبود

به همون اندازه که من ازش متنفرم و اونو باعث خراب شدن زندگی مشترکم میدونستم
اونم من باعث نابود شدن زندگیش میدونست

_من به گوشی مالک‌ زنگ زدم نه تو

با ناز صدای همیشگیش خندید


_مالک رفته حموم


معنی پشت حرفش به قدری برام واضح بود که نیازی نبود حتی یه لحظه فکر کنم که چرا رفته حموم


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_99


با تردید دستم رفت رو شماره مالک

به کمدم تکیه زدم اسمش با انگشتم لمس کردم

هدفم از اینکار این بود که صدای نبات بشنوم

با اینکه هیچوقت کلمه مامان نمیگه

اما همینکه صدای نفساش بشنوم یا حتی بابا گفتنش برام یه دنیا بود

ولی ته دلم.. دل سادم دوس داشت صدای مالک بشنوه

مخصوص صبحا که صداش خش دار میشد

خداروشکر که کسی نمیتونست ذهن منو بخونه وگرنه برچسب احمق بودن روم میزدن

برای منی که دلتنگ صدای کسی بودم که دلیل بدبختیامه

نفس عمیقی کشیدم

دل زدم به دریا شمارشو گرفتم

وقتی دیدم تماس وصل شدم تا خواستم بگم سلام صدای خواب‌آلود بنفشه تو گوشم پیچید

_الو؟

دستم ناخوداگاه مشت شد

_الو طلا؟

احساس کردم دنیا داره رو سرم میچرخه

تو یه لحظه همه جارو تار دیدم

صدای بنفشه مثل یه پتک سنگین خورد تو سرم تا از خیالات خام خودم بیرون بیام

کاش قدرت اینو داشتم تا تماس قطع کنم

اما نتونستم

با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد لب زدم

_سلام


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_98

با زنگ خوردن ساعت گوشیم با خستگی تو جام نشستم


این چند وقت زیادی الیاس باهام راه اومده بود


باید جدی تر دل به کار میدادم


تا بهونه دستش ندم


برای اون کاری نداشت حذف کردن من از اون رستوران

چون مهره مهمی نبودم


یه ظرفشور ساده!


اگه اون حس مسخره رو به من نداشت خیلی وقت پیش دکمه‌مو میزد!

الیاس هیچ رحمی تو کارش نداشت

جلوی چشمام خیلی از اعضارو اخراج کرد صرفا بخاطر یه اشتباه کوچیک

اما کارهای من از اشتباه کوچیک گذشته بود
ولی هیچ کاری باهام نمی‌کرد

فقط بلند بود سرم داد بزنه، غر بزنه اونم بعد نیم ساعت آتیش عصبانیتش می‌خوابید

از اتاق که بیرون زدم زهرا رو ندیدم

خداروشکر که صبحم با دیدنش خراب نمیشد




به رستوران که رسیدم لباسامو تو کمد شخصی‌م انداختم پیشبندم پوشیدم

خواستم به آشپزخونه برم

اما با فکری که به سرم زد گوشیم برداشتم و شماره مالک گرفتم!


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_97

_فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه پس تویی!
با فنچ قدت برای من قلدری میکنی؟

چشم ریز کردم

_اره! مشکلی داری؟

زیر بینی‌ش خاروند

_حیف که سر پول اجاره اذیت نمیکنی وگرنه همین الان وسایلت پرت میکردم وسط خیابون
ولی کارم باهات همینجا تموم نمیشه
میدونم باهات چیکار کنم

_هر غلطی دلت میخواد بکن! گفتم که من اینجا موندنی نیستم

بی‌اعتنا به چشماش که از عصبانیت می‌پرید در اتاقم محکم به روش بستم


دستم به هوا تکون دادم

به دخمه طلا خوش اومدید

احمق منت چند متر جا سرم میزاشت

لباسام بی‌حوصله در اوردم روی تخت خودم انداختم

گاهی وقتا به حدی از بیچارگی می‌رسیدم که کم میموند جابرخان نفرین کنم

خیلی پرو بودم اگه از این حرص میخوردم که چرا زودتر قبل از اینکه بمیره یه چیزی به نامم نزد؟

حداقلش این بود اینجوری آوارگی نمیکشیدم


کاش یا من از اون محله بیرون نمی‌کشید و با دنیای رنگیشون آشنا نمیکرد یا حالا که آشنا کرده بود انقدر زود از دنیا نمی‌رفت که من اینجوری ناکام بمونم


فقط باعث شد با یه آدمی که هیچ حسی به من نداره خاطره بسازم
یه بچه به این دنیا بیارم و بعدش مثل یه اشغال از اون کاخ بیرون انداخته بشم


🔗🔗🔗🔗🔗


🤍3 ماه جلوتر از اینجا

🔗بیانی‌باز و بدون‌سانسور

🤍به‌همراه‌وانشات‌مختص‌اعضای‌vip 🔞

🔗پارتگذاری بسیار منظم

🤩هزینه vip🤩
برحسب توان و حمایتتون
مبلغ
🔗🔗 تا 🔗🔗

🤩6219861965562696
محمدی/بانک‌سامان

فیش همراه با اسم رمان برای عسل بفرستید و بلافاصله لینک 🚨 طلا دریافت کنید

🔗@rosii_ad🔗


#آهو_مرشدی
#طلا
#پارت_96

دندون روی هم سابیدم

اشتباه کردم نباید میزاشتم مالک من بیاره

باید سر میدون پیاده میشدم

چند باری هم الیاس منو رسونده بود الان کاملا اتو دادم دست زهرا

_به تو ربطی نداره من چیکار میکنم
جا دادی عوضش پول گرفتی
الان اصل حرفتو بزن
میخوام برم بخوابم خستم

_اره دیگه چندروزه در حال دادنی تو خسته نباشی کی خسته باشه؟

بی‌تفاوت نگاهش ازش گرفتم در اتاقم باز کردم

_مثلا با این حرفات میخوای عصبیم کنی؟واقعا برام مهم نیست چه فکری راجبم میکنی
بزودی هم از اینجا میرم از دستت راحت میشم

_اوه نکنه یکی از همین بالاشهریا میخواد گردن بگیرتت؟

_اگه حرفات تموم شد برم؟

_تموم نشده! پول بده بهم

آه تصنعی کشیدم

_زهرا پول چی؟ من دستگاه پول میبینی؟
فکر میکنی چون سر ماه پول اجازه میدم کیفم پر از پوله
اصلا چرا باید پول بدم بهت

_من نمیدونم اینهمه میری میای باید یه نفعی هم برای من داشت باشه دیگه! کافیه یکی از این همسایه های فضول امارت در بیاره
منم بدبخت میشم این وسط اینجارو پلمپ میکنن

_منو خر نکن اصلا همچین چیزی امکان نداره
هیچوقت بخاطر این چیزای مسخره جایی رو پلمپ نمیکنن
به جای اینکه از من پول بگیری برو از طبقه بالایی پول بگیر که هر شب یه مرد میره تو اتاقش

زدم رو شونش

_من ساده گیر آوردی؟ یه قرون هم بهت نمیدم
حالا هم گمشو

Показано 20 последних публикаций.