بـــرایم بـــمان VIP


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты



Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


پارت جدید 👆🏻👆🏻
سارا نبینه این صحنه رو😒😒😒


-آروم‌تر بخور، همش مال خودته، قربون ملچ ملوچ کردنت برم!

پسرک کوچکم رو غرق بوسه کردم و تو دلم هزاربار واسه رفیق صمیمی‌تر از برادرش دعا کردم که اجازه داده بود برای دقایقی با پسرکم خلوت کنم.

-مثل بابات وحشی‌ای...
تا وقتی پیشش بودم یه جای سالم تو تنم نبود، الانم از غصه‌ی نداشتن تو روحم مریضه!


موهای کوتاهشو کنار زدم و از مکیدن سینه‌ی پر از دردم آخ کشیدم.
از بیرون صدای رقص و پایکوبی به راه بود و شوهرم... داشت برای بار دوم داماد میشد. اشک تا پشت پلکم اومد.

-بخور نفس مامان، فقط محکم نخور هنوز نوک سینه‌هام از درد زایمان میسوزه!

حین دزدکی وارد شدن، اون داماد رعنا رو دیده بودم. با یه کت و شلوار زیادی شیک که برازنده‌ی اون مرد همیشه خشن بود.

مردی که نه کشتن براش سخت بود و نه شکنجه کردن زنی مثل من که یه‌بار لوش داده بودم و یه‌بار هم...

-شاید بابات منو نخواد و ازم جدات کرده اما من تا جون دارم همینجوری یواشکی هم شده میام پیشت مامانی، غصه نخوری پسرکم.

سینه‌های پر شیرم از فشار خالی نشدن سنگین بود و دردش خواب شب رو ازم گرفته بود
مقصر این هجران خودم بودم با پس زدن اریک...
حالا داشت دوباره داماد میشد!

مک زدن‌های بچه داشت خمارم می‌کرد که یکهو در با شتاب باز شد و شوکه هین بلندی کشیدم.

-اون سینه‌ی صاب‌مرده رو از دهنش دربیار بی‌شرف!

از ترس خشکم زد و دستام دور تن کودکم پیچ خورد.
مرد عصبی مقابلم با لباس دامادی و عروس دقیقا پست سرش بود.

-اریک؟! این زن اولت نیست؟! مادر بچه‌ت؟! شب حجله اینجا چیکار می‌کنه عشقم؟!
تو اتاق حجله‌ی ما...


با خشم وارد اتاق شد و از ترس بلند شدم.
دزد بدی تو قلبم حس کردم.

-نگفتم دیگه دور و بر خونه زندگیم نپلک؟! نگفتم اسم من و بچه‌ی منو بیاری زبونتو از حلقومت میکشم بیرون؟!

-اریک... به جون خودش فقط داشتم بهش شیر میدادم.

عربده‌ی بلندش شونه‌هامو از جا پروند و زن جدیدش به حقارتم خندید.

-تو گه میخوری خودتو مادر بدونی که بخوای سمتش بیای! بچه‌ی من مادر نداره، سر زا مرد!

خودمو از خشم اریک دور کردم. قبلا این چهره‌ی برزخی رو دیده بودم و خاطره‌ی خوبی نداشتم.

-بی‌انصاف بچه ترسیده، گرسنه‌ست.
رحم کن اریک!

چندتا از زن‌های برای واسطه گری وارد اتاق شدند.

ولی اریک عربده زد و با گریه بچه رو به خودم چسبوندم. حتی یادم رفت لباسمو مرتب کنم.

صدای یکی از زن‌ها به گوشم رسید.

-آقا اریک گناه داره بچه مدام گریه می‌کنه مادرشو میخواد بذار شیرش بده

اریک بی‌توجه به وحشتم و کسایی که وارد اتاق شده بودند، سمتم هجوم آورد تا بچه رو بگیره.

-بده من ببینم بچه رو...
همه واسه من شدن دایه‌ی عزیزتر از مادر شدن. من نمیذارم این زنیکه به بچه‌م شیر بده.
پاشو گمشو شیفته.

با زور بچه رو از بغلم گرفت و بلند به گریه افتادم.
مقصر بودم، خودم که این مرد رو پس زده بودم.

- نکن اریک لطفا بذار بچه‌مو سیر کنم سینه‌هام داره میترکه از بس شیر توش جمع شده.

توماس، رفیق اریک از بین جمعیت رد شد و با نفس‌نفس زدن جلو اومد. اریک بچه رو دستش داد و با صورتی برزخی فریاد کشید.

-همه برید بیرون، بیرون.

حتی یه نفر هم جرات موندن نداشت. هقی زدم و ناله کردم.
عروس جدیدش رو با داد بیرون کرده بود و از چشم‌هاش خون می‌چکید.

-اریک...

با پوزخند به سینه‌ی نیمه برهنه‌م اشاره کرد.

-تو نگران بچه ای یا شیر تو سینه‌ت؟!

با حرص تنمو که مثل خرده شیشه بود، از زمین بلند کرد و با بی‌رحمی به دیوار کنار در کوبید.

-خودم دردتو کم می‌کنم کافیه تو اطراف من نپلکی در بیار سینه‌تو ببینم.

- میخوای چیکار کنی؟!
زنت بیرونه و باید الان بااون بری رو تخت...
فقط اومدم به بچه‌م، ش شیر بدم.

از چشماش شرارت میبارید ولی حق داشت وقتی خودم باعث شدم از اون قاتل خونسرد، چنین مرد خشمگینی دربیاد.

-نگران عملیات شب زفاف منی؟!
نترس... میخوام دردتو کم کنم تا به بهونه سینه‌ی پر از شیرت، نیای سراغ بچه‌م


دستش که به تن لختم برخورد کرد، شوکه لب زدم:

- ولی من اینو نگفتم فقط بچه‌مو....

- میگن شیر مادر زیا
دی شیرینه نظرت چیه خودم واست خالیش کنم؟!

سرشو پایین برد و با هجوم آنیش و خیسی دهنش روی سینه‌م، دهنم باز موند ولی اون بی‌اهمیت به حال زار و تن لرزونم به کارش ادامه داد.

-آخ اریک... من... ت تازه زایمان کردم. سینه‌هام خیلی د درد دارن.

نیشخند ترسناکی زد و صورت سرخ از خشمش‌و به رخم کشید.

-چنددقیقه پیش که بچه میک میزد هیچیت نبود، به من رسید دردات شروع شد؟!

دستش با بی‌رحمی و مهارت لای پاهام فرو رفت و فشاری به پایین تنه‌ی دردناکم داد.
من هنوز خونریزی داشتم و می‌خواست چیکار کنه؟!

-حشری که بشی دیگه درد نمی‌کشی... جات اینجاست. وقتی زن دومم پشت دره و تو از درد داری جون میدی...

https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8

https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8

https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8


Репост из: گسترده توکا
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!


فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد.

بچه گربه‌ی سفید فرار کرد.

بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.


وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.

چانه‌اش لرزید.

_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ...


زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.

نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...


زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.

دخترک خیلی سبک بود.

پر خشم غرید.

_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض.


دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند.

چطور داخل میماند پیش انها؟!


دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.

دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.


هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.


دخترک پر بغض در خودش جمع شد.

بازهم همان حرف های همیشگی....


اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.


هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟


هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.

با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد.

_بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!


دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش...


_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.


دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند.


نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.

_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.


تلفن را با حرص روی میز انداخت.

_خودم باید این دختر و ادم کنم.


زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد.


هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.


دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.

_لباساش و دربیارین.


ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.

_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته


دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...


پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد

_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم


دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!

_دست و پاشو بگیرین


زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...

لباس هایش را به زور از تنش دراوردند


هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد

_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست


دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد

_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه


تن دخترک لرزید

جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه


_بیاید صاف نگهش دارین


قلبش بازهم تیر می‌کشید

زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند

مظلومانه هق زد

_خـ..انم تروخدا...

موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!

زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد

زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه


دندان هایش بهم میخورد


هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد


قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید

_دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk

‼️پارت اول‼️

❌❌#پارت_اول_رمان❌❌

❌❌بنر واقعی❌❌

❌سرچ کنید❌


Репост из: گسترده توکا
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن.

قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه..

گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره.
دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده:

-حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون!


این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش.
و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرف‌هاست!؟

چونه‌اش محکم بین انگشتای آران فشرده می‌شه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتاده‌اش تصاحب بشه.

-پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی!

مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه‌.

-خوبه...

درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه.

-دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت..
مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی!

هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفت‌زده میکنه.
تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده.

اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره.

لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه.

آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش.

صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن!

- از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو!

اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه..

-برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش!

دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه.


https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk

https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk


Репост из: گسترده توکا
_ هووی یابو! مگه کوری؟

دختر از ماشین پایین امد، به پشت ماشین نگاه کرد و بعد به راننده.

_ پونه، طرفو...

نازی هم پیاده شد.

_ با توام، کوری؟ ماشین قرمز نکنه فک کردی پارچه قرمزه گفتی حمله کنم بهش...

مرد ااز شاسی بلندش پایین آمد با کت و شلوار و عینک دودی مارکدار.

_ وحشی نباش دختر، خسارتت و میدم.

_ بیا بریم پونه، آقا که گفتن خسارت...

نازی لبخند طنازی زد، اما پونه در ازایش یک لگد به ماشین گرانقیمت آقا.

_ خفه شو نازی، باز تو یه فوکل کرواتی دیدی شل کردی؟

روبروی مرد قد بلند ایستاد، روی نوک پنجه، تازه رسیده بود به گردنش. مردک عصا قورت داده.

_ این لگن همه‌ی دارایی منه، خسارت خسارت نکن، تا جمع بشه دو روز من از کار میوفتم...

مرد گوشی اش را بیرون اورد انگار دختر را ندیده.

_ اینقدر حرف نزن، بگو چقدر میخوای؟ لگنت و ببر تعمیرگاه من، شغلت چیه؟ خسارت اونم میدم...

نازی بازویش را کشید. اما پونه کوتاه نیامد.

_ همینه دیگه، وقتی به گاو وحشی گواهی نامه میدن همینه، رنگ قرمز میبینه رم میکنه، دیدم سرش تو گوشیه ها...

_ پونه، ولش کن، فقط ساعت یارو قد کل زندگی ما می ارزه.

نازی کنار گوشش زمزمه کرد ولی چه اهمیت داشت؟

_ جواب اسی رو چی بدم نازی؟

ماشین خودش که نبود. مرد پچ پچشان را شنید. با گوشی حرف زد و بعد قطع کرد.

_ گفتم الان میان ماشین و میبرن تعمیرگاه، بهتر از اولش میشه.

پونه به ماشین تکیه داد، اما نازی یک کاغذ را به سمت مرد گرفت.

_ این شماره‌ی منه، اسمم نازیه اگر...

مرد اخمالو نگاهش کرد.

_ شماره‌ی تو رو میخوام چکار؟

_ اوهوی... یابو برت داشته که چی؟ این ساده و خره فکر می‌کنه هر خری لباس تنش کرد و عطر و ادکلن مارک زد و عین خرمگس عینک، آدمه، تو چرا هوا برت میداره؟... گمشو تو نازی...

صدای جیغ دخترک باید ازار دهنده می بود اما برای گوش یونس نه...

_ شمارتو بده من پونه...

از بین حرفهای دختری که بغض کرده سوار ماشین شد نامش را فهمید.

_ شماره‌ی منو میخوای چکار؟ اصن زنگ بزن پلیس بیاد بابا.

رنگ پونه سرخ از عصبانیت بود، گوشه‌ی لب مرد کج شد، شبیه لبخند.

_ شمارتو بده چون دهنت به یه صافکاری نیاز داره از بس بی ادبی...

کمی طول کشید تا حرف مرد را هضم کند.

_ بیا سرویس کن ببینم چه گهی میخوای بخوری؟...

مشت زنانه اش را در هوا گرفت، مثل او را ندیده بود.

_ شمارتو بده بهت میگم... بچه پرو من از تو دیوث ترم، نگاه کت و شلوارم نکن ها...

مردم جمع شده بودند، دو دست پونه بی اخطار محکم روی سینه اش کوبیده شد...

_ بی شرف! به ماشینم زدی حالا درخواست کارای خاکبرسری داری؟

یونس فکر اینجایش را نکرده بود، کسی جلو امد...

_ بی ناموس! زدی ماشین دختر مردمو داغون کردی چه گهی میخوای بخوری؟

مرد هیکلی بود، یونس خونسرد نگاهش کرد.

_ شما خودتو دخالت نده داداش، این زیادی شلوغش کرده، با هم کنار میایم.

پونه گوشی به دست میخواست به پلیس زنگ بزند که گوشی از دستش قاپیده شد، یونس شماره اش را با گوشی او گرفت. نمی‌گذاشت همینجا تمام شود.


https://t.me/+s1Y6IiZtJWQ3ZmU0
https://t.me/+s1Y6IiZtJWQ3ZmU0
https://t.me/+s1Y6IiZtJWQ3ZmU0


#پارت_صدوهشتادوچهار

در حالی که سعی داشت با او چشم در چشم نشود با صدای آرامی جواب میدهد

- گرسنه نیستم ..

لیوانی برمیدارد
سمت چایی ساز می رود و هنوز دستش به آن نرسیده است که هاکان در حالی که ماهیتابه را از رو اجاق گاز برمیداشت بازویش را میگیرد .

- بیا بشین ..

- گفتم که ..

اخم کمرنگی روی صورتش می نشیند ، ماهیتابه را روی میز میگذارد و دست دیگرش را هم روی شانه او مبگذارد

- زر نزن بچه جون قیافه ات داره داد میزنه از گشنگی داری میمیری ، بشین ..

فشار دست هاکان و اجبارش باعث میشود تا روی صندلی بنشیند

- زورکیه مگه؟

هاکان در حالی که لقمه ای پروپیمان پیچیده و به سمتش میگرفت می گوید

- واسه شما دخترا اره ، مخصوصا تو یکی که زیادی با آدم تعارف داری ...بگیر...

دهان باز میکند
میخواهد بگوید نمیخوام که هاکان با چپاندن لقمه در دهانش راه گلویش را می بندد.


پارت جدید 👇👇


#پارت_صدوهشتادوسه

مضحک بود

اگر به جاوید این را میگفت باور میکرد؟

هر چند که جاوید از شب عروسی تا به الان جواب تماس هایش را نداده بود

حتی پیام هایش در تلگرام و اینستاگرام را هم نخوانده بود.

از یادآوری جاوید و نصیحت هایش بغض میکند

کاش به حرفش گوش داده بود

کاش لجبازی نمیکرد و تن به این ازدواج نمیداد

هر چقدر هم که میخواست نادیده بگیرد

بگوید برایش مهم نیست اما مهم بود

درد داشت

پشت دستش را به روی گونه اش میکشد ..

چند دم عمیق میگیرد و از اتاق بیرون می رود

چند دقیقه ای میشد که دیگر صدای هاکان را نمی شنید.

سمت آشپزخانه که می رود
او را پای اجاق گاز در حالی که محتویات درون ماهیتابه را هم میزد می بیند ..

- غذا سفارش دادم ، تا برسه طول میکشه ، بشین ته بندی کن...


پارت جدید 👇👇👇👇


#پارت_صدوهشتادودو

* * *

در اتاق را بسته بود
مشغول تعویض لباس هایش بود و صدای هاکان همچنان می آمد

بیخیال نشده بود

داشت از وجنات رفیق عزیزش میگفت

فرحان ، مردی که طبق گفته‌های هاکان از آن دست مردهای بود که تمام وقتش صرف کار ورزش و تفریح میشد

میگفت در طول عمر سی و چندساله اش شاید نهایت با دو دختر رابطه داشته است...

آن هم رابطه ای که او بعید میدانست به تخت خواب کشیده شده باشد.

از موقعیت اجتماعی
اخلاق و رفتارش میگفت و تمام تلاشش این بود که آن دو را با هم آشنا کند

- بهتر از فرحان نمیتونی پیدا کنی ، تیپ ، قیافه ، تحصیلات ، موقعیت اجتماعی عالی ، چی میخوای دیگه؟


کلافه پوفی میکشد و موهایش را محکم با کش می بندد

باور کردنی نبود

شوهرش داشت تلاش میکرد که او را برای رفیقش لقمه بگیرد ...


پارت جدید 👇👇


#پارت_صدوهشتادویک

نگاهش مات چهره جدی و خونسرد هاکان میماند

هیچ ردی از شوخی در چهره اش دیده نمیشد..

کاملا جدی گفته بود ...

لبهایش تکان میخورد و اما پیش از برخاستن صوت از گلویش با پیچیدن دست هاکان دور بازویش و کشیدنش سمت به طور کامل لال میشود

دهان باز میکند

میخواهد اعتراض کند

بپرسد که چیکار میکنی که نگاهش به در ورودی خانه که حالا باز شده بود می افتد.

دست هاکان از دور بازویش باز میشود

- برو تو ...

با حرف او تکانی به خود میدهد و با برداشتن گامی بلند وارد خانه میشود.

هاکان حین انکه پشت سرش داخل می آمد می گوید

- اگه بخوای میتونم با یکی از رفقام آشنات کنم ، پسر خوبیه!


پارت جدید 👇👇


#پارت_صدوهشتاد


- این به درخت میگن ...

تک خندی روی لبهای هاکان می نشیند

-خب میگفتی وایسه آشنا شیم ...

دم عمیقی میگیرد

- چه دلیلی میاوردم برای آشنا کردنش با تو؟

- آشنا شدنش با من دلیل نمیخواد ، باید از خداش باشه

کفری و پر حرص از حرص از لجبازی قفل در و حرف هاکان میخواهد به عقب برگردد که با سر میان سینه او فرو می رود

کی انقدر نزدیک آمده بود؟

نیم قدم به عقب برمیدارد

کمرش به در می چسبد و هاکان اما بی توجه به او دست از کنار پهلویش سمت کلید روی قفل در پیش میبرد

- همیشه انقدر ضعیف عمل میکنی؟

با حرف او متعجب سر بلند میکند

- تو چی ضعیف عمل کردم؟

- انتخاب شریک عاطفیت ...
اون از پسرخاله ات ،
این از این پسره ...حداقل یکی رو انتخاب کن که سرش به تنش بی ارزه ، در حد و اندازه ات باشه ...


پارت جدید 👇👇


#پارت_صدوهفتادونه

لحظه ای بهت زده و حیران به او زل میزند

سپس به خود می آید و بی توجه به هاکان با بستن در ماشین و تکان دادن دستش برای یاسین سمت خانه می رود.

یاسین با تک بوقی راه می افتد و اوباز هم با نادیده گرفتن هاکان کلید را از کوله اش بیردن می اورد و در قفل در می اندازد .

- کی بود؟

با شنیدن صدا درست از پشت سرش آن هم از فاصله ای نزدیک برای چندثانیه تمرکز خود را از دست میدهد

کلید میان دستانش میلرزد و با تن صدایی که سعی داشت هیچ تنشی نداشته باشد جواب میدهد

- یکی از بچه های دانشگاه ...

نگاه هاکان به نیم رخش بود

قفل در همین لحظه لجبازی اش گرفته بود

- دوستی که میگفتی باهاش برمیگردی این بود؟

باید نه میگفت

مثلا توضیح میداد که حتی اولین بار است که فراتر از یک سلام با یاسین مولوی همکلام میشود

اما مرضش گرفته بود

دروغ و کم نیاوردن دربرابرش را میخواست

اگر هاکان سارا را داشت ،

او هم کم خاطر خواه نداشت!


پارت جدید 👇👇


#پارت_صدوهفتادوهشت

پذیرش پیشنهاد یاسین مولوی وسوسه انگیز بود

نباید می پذیرفت

در واقع در شرایط معمولی بود هرگز نمی پذیرفت

حالا هم شرایط معمولی بود اما

امروز به قدری خسته بود که دیگر توان رد کردن این پیشنهاد وسوسه انگیز را نداشت...

سوار اتومبیل یاسین مولوی شده بود .

در راه بازگشت به خانه بودند .

میان راه یاسین از سختی های کار و همزمان تحصیل میگفت و او به این فکر میکرد اگر این مرد می دانست متاهل است هم اینطور دست و دلبازانه پیشنهاد رساندنش را میداد.؟

قطعا که نه...

دست به سینه گوش میداد

گاهی هم میان صحبت های یاسین چیزی میگفت که خود را متمرکز روی حرف هایش نشان دهد ..

با توقف ماشین و رسیدنشان از یاسین تشکر میکند .

در را باز میکند و درست حین پیاده شدنش از ماشین است که سر و کله اتومبیل هاکان پیدا میشود


پارت جدید 👇


#پارت_صدوهفتادوهفت

* * *

ساعت شش عصر بود که بالاخره کلاس هایش تمام شد

در برگشت به خانه اولین گزینه ای که به ذهنش میرسید اسنپ بود

اما پیش از آنکه بخواهد نسبت به آن اقدامی کند

این یک صدای مردانه است که خطاب قرارش میدهد

- خانم فکور

چشم از صفحه تلفن همراهش برمیدارد

سر بلند میکند و یاسین مولوی که یکی از سال بالایی ها بود را در یک قدمی خود می بیند

با تعجب نگاهش میکند و یاسین ادامه میدهد

- ماشین نیاوردین امروز؟

با لحن مغموم و ناراحتی جواب میدهد

- نه ، داشتم اسنپ میگرفتم

نگاه یاسین میان چشمانش و آن تکه موی فر بیرون افتاده از مقنعه اش جا به جا میشود

- اسنپ چرا؟
بفرمایید میرسونمتون ..

Показано 20 последних публикаций.