#فاصله
#part572
- مخصوصا که چی؟!
لبم را به دندان گرفتم.
- یه جوری نگاهم می کرد! تو کل ترم!
امید بازرگان چند لحظه خیره نگاهم کرد.
- بهترین کار ممکن رو کردی! اگه لازم باشه، حتی می تونی از دانشگاه انتقالی بگیری!
ناباورانه نگاهش کردم.
- اما... شرکت چی؟!
- شرکت... خب می تونیم بریم شعبه ی اول کار کنیم!
- پس همکاری با نیما... شایسته چی؟!
امید بازرگان طوری نگاهم کرد که گویی معنی اش چیزی جز فحش نبود! با این حال گفت: فعلا منتفیه!
***
ترم جدید شروع شد و من نیما را گهگاهی در راهروی دانشگاه می دیدم.
با این حال هیچ حرفی نمیزد و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد که من بتوانم از طریقش نیما را بچزانم.
از طرف دیگر، روزی نبود که امید بازرگان سؤالی راجع به دانشگاه و نیما نپرسد!
با آنکه سؤالاتش سخت برایم آزاردهنده بود، اما تحمل می کردم تا شاید روزی چیزی که می خواهم عملی شود!
با اتفاقاتی که در روزهای بعد افتاد، تحقق آرزوی من چندان هم سخت نشد!
صاحب یک زمین بسیار بزرگ قصد داشت چندین ساختمان را کنار هم بسازد و از ما خواست تا از نزدیک زمین را ببینیم.
کلی پارت جلوتریم👇
https://t.me/c/1518559436/49124
#part572
- مخصوصا که چی؟!
لبم را به دندان گرفتم.
- یه جوری نگاهم می کرد! تو کل ترم!
امید بازرگان چند لحظه خیره نگاهم کرد.
- بهترین کار ممکن رو کردی! اگه لازم باشه، حتی می تونی از دانشگاه انتقالی بگیری!
ناباورانه نگاهش کردم.
- اما... شرکت چی؟!
- شرکت... خب می تونیم بریم شعبه ی اول کار کنیم!
- پس همکاری با نیما... شایسته چی؟!
امید بازرگان طوری نگاهم کرد که گویی معنی اش چیزی جز فحش نبود! با این حال گفت: فعلا منتفیه!
***
ترم جدید شروع شد و من نیما را گهگاهی در راهروی دانشگاه می دیدم.
با این حال هیچ حرفی نمیزد و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد که من بتوانم از طریقش نیما را بچزانم.
از طرف دیگر، روزی نبود که امید بازرگان سؤالی راجع به دانشگاه و نیما نپرسد!
با آنکه سؤالاتش سخت برایم آزاردهنده بود، اما تحمل می کردم تا شاید روزی چیزی که می خواهم عملی شود!
با اتفاقاتی که در روزهای بعد افتاد، تحقق آرزوی من چندان هم سخت نشد!
صاحب یک زمین بسیار بزرگ قصد داشت چندین ساختمان را کنار هم بسازد و از ما خواست تا از نزدیک زمین را ببینیم.
کلی پارت جلوتریم👇
https://t.me/c/1518559436/49124