#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_255
هنوز گیج و بهت زده بودم.
مروارید و شوهرش اینجا چکار میکردن؟
مروارید با لبخند حرص دراری بهم خیره شد و روسری لبنانی اش رو مرتب کرد و همراه شوهرش شد.
من و شاپور پشت سرشون حرکت کردیم و با صدای آرومی پرسیدم:
_این اینجا چکار میکنه؟
نگاهی از بالا بهم انداخت و لبه کتش رو درست کرد و به طرف مهندس رفت و در همون حین گفت:
_نیرو اینجا کم داشتم و این دونفر داوطلب شده بودن.
ثانیه ای پلک بستم تا خونسردی ام رو حفظ کنم.
وقتی نگاه خیره مروارید روی خودمون حس کردم برای اینکه حرصش رو در بیارم با لبخند دست چپم رو بالا اوردم و دور بازوی شاپور حلقه کردم.
اینجوری حلقه ام مخصوصا زیر نور آفتاب چنان برق زد که خودمم لذت بردم.
نگاه مروارید میخ حلقه ام شد ولی سریع به خودش اومد و با خونسردی نگاه ازش گرفت.
با اینکه شوهر داشت ولی کرم داشتنش فریاد میزد.
من آدم حساسی نبودم ولی مروارید قشنگ زنگ خطر بود مخصوصا با پرویی و بی حیایی عشوه های زیرکی برای شیخ میرفت.
_گشنمه شاپور!
با صدای من نگاه از مهندس گرفت و به من داد و با حرف من مهندس هم حرفش رو قطع کرد.
_یه دقیقه صبر کن الان میریم رستوران!
لبخندی زدم و همون دقیقا یک دقیقه شد که کارش رو تموم کرد و قرار شد بریم رستوران ناهار بخوریم.
مروارید سریع خودش رو از پشت بهمون نزدیک کرد و با خنده گفت:
_شیخ ماهم گشنمه مونه همراهتون میشیم با اجازه نترسید ها پول ناهارمون رو خودمون حساب میکنیم.
#پارت_255
هنوز گیج و بهت زده بودم.
مروارید و شوهرش اینجا چکار میکردن؟
مروارید با لبخند حرص دراری بهم خیره شد و روسری لبنانی اش رو مرتب کرد و همراه شوهرش شد.
من و شاپور پشت سرشون حرکت کردیم و با صدای آرومی پرسیدم:
_این اینجا چکار میکنه؟
نگاهی از بالا بهم انداخت و لبه کتش رو درست کرد و به طرف مهندس رفت و در همون حین گفت:
_نیرو اینجا کم داشتم و این دونفر داوطلب شده بودن.
ثانیه ای پلک بستم تا خونسردی ام رو حفظ کنم.
وقتی نگاه خیره مروارید روی خودمون حس کردم برای اینکه حرصش رو در بیارم با لبخند دست چپم رو بالا اوردم و دور بازوی شاپور حلقه کردم.
اینجوری حلقه ام مخصوصا زیر نور آفتاب چنان برق زد که خودمم لذت بردم.
نگاه مروارید میخ حلقه ام شد ولی سریع به خودش اومد و با خونسردی نگاه ازش گرفت.
با اینکه شوهر داشت ولی کرم داشتنش فریاد میزد.
من آدم حساسی نبودم ولی مروارید قشنگ زنگ خطر بود مخصوصا با پرویی و بی حیایی عشوه های زیرکی برای شیخ میرفت.
_گشنمه شاپور!
با صدای من نگاه از مهندس گرفت و به من داد و با حرف من مهندس هم حرفش رو قطع کرد.
_یه دقیقه صبر کن الان میریم رستوران!
لبخندی زدم و همون دقیقا یک دقیقه شد که کارش رو تموم کرد و قرار شد بریم رستوران ناهار بخوریم.
مروارید سریع خودش رو از پشت بهمون نزدیک کرد و با خنده گفت:
_شیخ ماهم گشنمه مونه همراهتون میشیم با اجازه نترسید ها پول ناهارمون رو خودمون حساب میکنیم.