𝙎𝙚𝙭 𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚🔞


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Для взрослых


بندازمت رو تخت خیمه بزنم روت، بیوفتم به جون لباتو کبودشون کنم🫦💦

این رمان مناسب همه سنین نیست🔞

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Для взрослых
Статистика
Фильтр публикаций


#پارت1

-اهیییی…درد دارممم…ک*صم داره ج.ر میخوره …اههه بسهههه…خیلی کلفتی اهیییی….
اسپنکی روی باسن گرد و تپلم زد و پاهامو روی شونه هاش انداخت و بی رحمانه توی ک*ص پف کرده و خیسم تل*مبه میزد
-خفه شو هرزه…اینجا زندانه الان همه میریزن سرمون جن*ده..

با ضربه محکمی به داخل ک*صم کوبید که جیغ بلندی از درد کشیدم
-اهههه…اوممم…خیلی درد دارممم…اهیییی..

ترشحات ک*صم حسابی زیاد شده بود و روی ک*یر زندانبان ریخته بود
با حس مایع داغی توی وا*ژن تنگ و خیسم خودمو عقب کشیدم و…👅🍑💦
https://t.me/+ezdPyrrbgkU3OGM0
https://t.me/+ezdPyrrbgkU3OGM0
توی زندان ک*ص و ک*ونشو با دیلدو یکی میکنن😱💦🔞




#معشوقه‌ی‌خراب

#پارت_1

- عزیزم لطفا لباساتونو در بیارید دراز بکشید روی تخت.

با خجالت نگاهم کرد و من دستگاه لیزر رو روشن کردم. همش این پا و اون پا می‌کرد و مردد بود.

- اولین بارتونه میاید لیزر؟

لبخند معذبی زد و سر تکون داد. کلافه نگاه به ساعت انداختم. از تایم جلسه‌اش داشت می‌گذشت.
دستگاه که آماده شد، بلاخره رضایت داد مانتو شلوارش رو در بیاره اما شورت و سوتینش رو نه!

نگاهی به دفترم انداختم.
- مگه فول بادی نیستید؟

دختر لاغر اندام مقابلم که اسمش بهناز بود و پوست سفیدی داشت، سری به معنای تایید تکون داد.

- خب خوشگلم باید شورت و سوتینتم در بیاری دیگه.

به ناچار اونها رو هم در آورد و با کلی سرخ و سفید شدن و جلوی ک..صش رو پوشوندن، اومد دراز کشید رو تخت.
سینه‌های گرد و بزرگش بنظر می‌رسید 80 باشه و نوک صورتی و سیخی داشت!

عینک رو دادم دستش:
- اینو بذار رو چشمات.

دستش رو از لای پاش برداشت و من خودم رو کنترل کردم تا به لای پاش نگاه نکنم.
اما همین که عینک رو گذاشت، خیره شدم به لای پاش. برخلاف هیکل لاغرش، ک..ص تپل و گوشتی داشت با یه چو..چول پفکی!

روی بدنش ژل ریختم و خوب زیر بغل و دست هاش رو بهش آغشته کردم. بعد از اینکه اون قسمت ها رو لیزر کردم، نوبت نوک سینه هاش بود.

کمی ژل ریختم کف دستم و خوب نوک سینه‌هاش رو با ژل خیس کردم. اما حواسم بود که اشتباهی نوک سینه‌هاش رو نمالم چون همین الانش هم خیلی معذب بود.

وقتی قسمت بالا تنه‌اش رو تموم کردم و رسیدم به پایین تنه‌اش گفتم:
- عزیزم کف پاهاتو بچسبون بهمدیگه.

انجام داد و حالا ک..ص تپلش، کاملا مقابل چشمام بود جوری میتونستم تا توی سوراخ خیس و صورتیش رو ببینم.

چند بار صدای نوتیف گوشیم بلند شد و کلافه نگاهمو از ک..ص مشتری گرفتم. طبق معمول آرش بود که داشت زرت زرت پیام میداد.
گوشیمو برداشتم و پیام هاش رو خوندم که نوشته بود:
- مشتری جدید داری امروز؟ یادت نره از ک..ص و ک..ونش بهم عکس بدی.

لب گزیدم و نگاه به ک..ص دختره کردم. آرش عاشق ک..ص های تپل و گوشتیه. کاش الان اینجا بود و با اون ک..یر کلفتش جرش میداد.

بی سر و صدا دوربین گوشیمو باز کردم و چندتا عکس واضح، از ک..ص مشتری گرفتم وحواسم بود گوشیم فلش نزنه. عکس هارو فرستادم واسه آرش که پسره‌ی گشنه سریع سین زد! انگار من شبها کم بهش سرویس میدم و کم جلو عقبمو یکی میکنه که انقد گشنه‌ست!

- خانوم چیزی شده؟ پاهامو ببندم؟

هراسون گوشی رو گذاشتم کنار و ژل رو برداشتم.
- نه عزیزم منتظر بودم دستگاه داغ شه.

کف دستم ژل ریخته و ریختم روی ک..صش. خوب ژل رو پخش کردم و چند بار انگشتم رو روی کلی..توریسش کشیدم....

https://t.me/+_d3J1hhfG1I2ZmUx
https://t.me/+_d3J1hhfG1I2ZmUx
https://t.me/+_d3J1hhfG1I2ZmUx
https://t.me/+_d3J1hhfG1I2ZmUx
https://t.me/+_d3J1hhfG1I2ZmUx

ساناز اپراتور لیزره و بدون اینکه مدرک تخصصی لیزر داشته باشه، واحد بالایی خونه‌اش رو کرده سالن لیزر و مشتری میاره. اما داستان از اونجایی شروع میشه که مشتری‌ها خبر ندارن ساناز حین انجام دادن لیزر از ک..ص و ک..ونشون عکس میگیره می‌فرسته واسه دوست پسرش و حتی گاهی می‌مالتشون! تا اینکه یه روز یکی از مشتری‌هاش با مالش دست ساناز خیس میشه و وقتی آرش دوست پسر ساناز سر میرسه تریسام...🔞🔞💦


صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه!



تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟


نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟


صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟


من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.


- چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟


ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو‌ یه زنی؟!


ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت


ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...

غرید: - یالا... شیرش بده


به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟

لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش

روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی


سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت


نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.


بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو


وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟


بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...

- هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد


روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....

و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈

لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0

https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0


-میخوام ک.صمو تتو کنم بابا جونم ، بهم پول میدی براش؟

از آینه با اخم نگاهم کرد
-کجاتو؟

از روی تخت بلند شدم و از روی شورتکم به شیار ک.صم اشاره کردم.
-اینجارو ، میخوام اسم تورو تتو کنم روش..

+بیجا میکنی ، بری ک.ص و کونتو نشون غریبه بدی اسم منو تتو کنی؟

لبخند شیطونی زدم و آروم گفتم:
-تازه تتو کارشم پسره..

با حرفم سمتم یورش آورد و مچ دستمو پیچوند.
جیغی زدم و درحالی که تو چشمام اشک حلقه زده بود نالیدم:
-دستم..دستم شکست حافظ

+بار آخرت بود همچین حرفی زدی ، من انقدر بی غیرتم؟!

-زر زدم ، دستمو ول کن..

دستمو ول کرد و هولم داد رو تخت.
دوباره پشت میز نشست.
لبخند زیر زیرکی زدم و گفتم:
-پس بذار سینه هامو تتو کنم..

+آیــه!
سوتینمو کنار زدم که ناگهان روی تخت خمم کرد و از پشت..🔞💦
https://t.me/+o2-DLxKOAnY5Mjk8
https://t.me/+o2-DLxKOAnY5Mjk8
https://t.me/+o2-DLxKOAnY5Mjk8

شوگر ددیشو حرصی میکنه تا ک.صشو بگاد..🙈💦


#خلبان_هات با مهماندار حشری و زنش👅💦

🔞ک^صم و تو دهن هووم تکون دادم و به سینه های گرد و عملیش چنگ زدم:
-اوووف...ک^ص خیسم و بخور جنده...
پس اینجوری ک^ص میدی که مخ شوهرم و زدی و هر شب صدای ناله هات میاد؟

زیرم که‌ ناله کرد شوهرم کلاهک ک^یرش و توی بهشت خیسش فرو کرد و صدای شالاپ شلوپش خیسم کرد


جیغش کل اتاق وبرداشته بود دستمو بردم سمت سوراخش و  سه تا انگشتمو واردش کردم
+اییییی جرخوردمم اخخخ اوفف
نکن من لزبین نیستم

چنگی به هلوی خیسش زدم و زبونشو روی چ.وچ.ولم کشید که تنم لرزید.

+نکن ...اخ الان رو زبونت ارضا میشم
الناز چو^چولم و مک زد و ایزد تند تند توش تلمبه گفت:
-تند تر بکنم ...اههه...عاشق همین ک..یر کلفتت شدم که زنت شدم...
-اوف...اگه میدونستم کردن ۲ تا زنم با هم اینجوری حال میده هر شب گروپ میزدم

نوک سینه‌مو لیسید
- جوون اماده شو می خوام
#جرت بدم زن  جند.ه‌م!
https://t.me/+kL8kZDwpaY9jMDFk
https://t.me/+kL8kZDwpaY9jMDFk
https://t.me/+kL8kZDwpaY9jMDFk
با هووش به شوهرش ک^ص میده و واسه شوهرش جندگی میکنه💦🤤
#تریسام...🍆
#لزبین💦


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_265


پوف کلافه ای کشید و لحظه ای نگاهش رو به سمت دیگه چرخوند تا کنترل خودش رو حفظ کنه.

ولی خب مگه من میذاشتم؟
کنترل شیخ باید تو دستای من باشه.
برام مهم نبود کل دبی و شاید ایران تا کمر براش خم بشن ولی من ملکه گری تو کاخ این شاه میخواستم.

من قدرت تو این عمارت رو میخواستم.
خودم پیش قدم شدم و اجازه عقب نشینی بهش ندادم و لب هاش رو به کام گرفتم.

سریع دست هاش پشت کمرم نشست و تو بوسه همراهیم کرد.

سفت و عمیق تن خیسم رو به تن خیسش فشرد و انقدر بوسه مون خشن و پر التهاب شده بود که دلم میخواست تو همین آب خودش رو سفت و بدوت انعطاف تو واژنم فرو کنه.

با نفس نفس و چشم های بسته دستم رو به سمت باکسرش بردم و لبه شو گرفتم و به سختی اونو تا رون هاش پایین کشیدم.

سر قارچی شکل آلتش رو لمس کردم که دست شیخ با خشونت روی سوتینم نشست و سینه مو فشار داد.

تو دهنش "اومی" کردم و براش تو آب هندجاب رفتم.
از داغی آلتش واژنم خیس شد و چشم هام رو آروم باز کردم.

شیخ شاپور هم با نفس نفس چشم های سرخش رو باز کرد و با حرص و عجولانه بند سوتینم رو باز کرد که سینه هام بخاطر مشت و مالش های خودش بزرگتر شده بود رو به چنگ گرفت و هردو رو بهم چسبوند.

زبونش رو دور نوک هاش چرخوند و آه بلندم تو فضای استخر پیچید و منم همزمان نوک آلتش رو فشاری دادم که هیسی از لذت و حرص کشید.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_264


با عشوه خندیدم و همزمان سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.

دستش رو پشت گردنم برد و سرم رو جلو کشید و لب های خیسش رو روی لب های خیسم گذاشت.

بوسه داغ و شه.وت انگیز تو آب یه تجربه هات و جالبی بود.
دست هامو دور گردنش قفل کردم و همراه با بوسه اش شدم و من کمی بی حیایی کردم و زانوم رو از باکسرش به آلتش فشردم.

صدای بوسه مون تو سکوت فضای استخر بیشتر اکو شد جوری که هورنی ترم کرد.

وقتی نفس کم اوردم کمی لب هام رو فاصله دادم و برای اینکه نفسی تازه کنم منم کنارش به استخر تکیه دادم و لیوان آب پرتقال رو دوباره برداشتم.

بقیه محتویاتش رو بالا کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.

سینه ام بالا و پایین شد که نگاه شاپور بهش ثابت موند.
خودش رو جلو کشید و مقابلم ایستاد و انگشتاش رو جلو اورد و لای انگشتام که دو طرفم لبه استخر گذاشته بودم، قفل کرد.

الان انگشتام اسیر انگشتاش شد.
لبخندم اوج گرفت و سرش رو پایین برد و یه دفعه چنان گازی از سینه خیسم گرفت که جلوی چشمام سیاهی رفت و ناله ام بلند شد.

به دقیقه نکشید که جاش خون مرده شد و شاپور با پوزخند و مالکیت گفت:

_کمتر شیطونی کن ملودی خودت میدونی یک راندم حداقل یک ساعت طول میکشه.

بی توجه به درد سینه ام خندیدم و زانوم رو دوباره لای پاش کشیدم و چشمکی تحویلش دادم.

_کیه که بدش بیاد یک ساعت زیر بدنت له بشه.




#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_263


لحظه ای خودم رو زیر آب نگه داشتم و بعد با خنده بالا اومدم و نفس عمیقی کشیدم.

موهای خیسم رو عقب دادم.
شاپور فقط با باکسر مشکی رنگی خودش رو تو آب انداخت و به تن و موهای خیسش زل زدم.

بدن خیسش اونو سکسی تر کرد.
به گوشه استخر تکیه داد و به سمتش شنا کردم.

انگار قبل از اینکه خودش رو تو آب بندازه دوتا لیوان آب پرتقال اورده بود و گوشه استخر گذاشت.

از جلو بهش چسبیدم و یکی از لیوان ها رو برداشتم و کمی ازش خوردم.
شیخ شاپور هم یه دونه برداشت و تا نصفه سر کشید.

انگشتای لاک زده مو روی سینه عضلانی و تمیزش کشیدم و تا نزدیکی گردنش بردم و چشمای سیاه شیخ زوم حرکاتم بود.

آب ولرم داشت پاها و کمرم رو نوازش میکرد.
وسوسه شده بودم... خیسی تن و موهای و بدن سیکس پک دارش هورنی ام میکرد.

هیکلش عین پاول درف بود و انگشتام رو لای موهای نمدارش بردم و اونا رو به یک طرف کشیدم و با صدای خماری زمزمه کردم:

_اگه بچه مون پسر شد دوست دارم به تو بره چون مطمئنم خیلی جذاب میشه.

شیخ لیوان رو دوباره بالا برد ولی نگاه از من نگرفت و با حرفم، گوشه لبش با غرور بالا رفت و سرشو جلو کشید و آروم با شیطنت پچ زد:

_یعنی من جذابم؟


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_262


لب هام رو با ذوق بهم فشار دادم و بدون اینکه اینو تو صورتم نشون بدم سرمو چرخوندم و به چشماش که نزدیک صورتم بود، نگاه کردم.

ابرویی بالا انداختم و آروم مثل خودش پچ زدم:

_به یه شرط باهات میام!

سرش رو به نشونه "چیه" تکون دادم با چشمای سیاهش که برق زد منتظر نگاهم کرد.

خودم رو بهش نزدیک کردم و با زانوهام روی مبل نشستم.

دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و لبم رو به پایین لبش چسبوندم و شیطون گفتم:

_باید بذاری هروقت بدن من آماده بود بچه بیاریم.

پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گوشه لبش رو بوسیدم‌.

من عاشق بچه بودم و هیچوقت این عقیده نداشتم که با وجود بچه بدن من نابود میشه و برعکس دوست داشتم وقتی جوونم مادر بشم تا بتونم مادر سرحالی برای بچه ام باشم.

انگشتای شیخ از پشتم بالا اومد و زیر موهام رفت و با صدای خشک و خشداری گفت:

_من بچه میخوام ملودی ولی زمانش دست خودته... تو باید کم کم ورزش رو جدی بگیری که وقتی خواستی زایمان کنی بدنت کامل آماده بشه.

بوسه داغش روی پیشونیم نشست و منو از خودش جدا کرد و با اخم و جدیت ادامه داد:

_دغدغه ات این موضوع نباشه چون هروقت تو آماده بودی ما بچه دار میشیم.

از اینکه شیخ شاپور با وجود این همه ثروت و قدرت خودخواه نبود باعث شد از انتخاب و عشقی که بهش داشتم غرق لذت و غرور شدم.

محکم گونه اش رو بوسیدم که برای دوم در روز لبش کج شد و با ذوق درخواستش رو برای رفتن به استخر پذیرفتم.

به طرف استخر عمارت رفتیم و تا پا داخلش گذاشتم لباس هام در اوردم و فقط با سوتین و شرت قبل از اینکه شاپور اقدامی کنه، با ذوق خودم رو تو آب پرت کردم.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_261


قهوه رو تو فنجون سفید رنگی ریخت و کمی ازش مزه کرد و جدی و دستوری گفت:

_همه اینجوری نیستن ولی بعضی این افراد چشمشون دنبال اینه از نرده بون بقیه بالا برن پس تو نباید شان خودت و من رو پایین بیاری.

یه چیزی که خوب فهمیده بودم این بود که بحث کردن با شیخ شاپور بی فایده بود چون همیشه برنده خودش بود.

از پشت میز بلند شدم و موز رو تو سطل زباله انداختم و به طرف نشیمن گاه رفتم و تلویزیون رو روشن کردم.

بی هدف و بی دلیل شبکه هارو جا به جا میکردم که به چیز خاصی نرسیدم.

حضورش رو پشت سرم حس کردم که دست هاش رو دوطرفم روی مبل گذاشت و سرش رو به طرفم خم کرد.

وقتی زیر گوشم رو بوسید ورژن لوس بودنم سریع بیدار شد و سرم رو به طرف دیگه چرخوندم.

دوباره بی توجه به من همونجا رو بوسید و آروم تو گوشم پچ زد:

_اگه بعضی وقتها تند میشم بخاطر اینه فشار زیاد رومه میخوام بابایی رو ببخشی باشه دخترم؟

عین گربه لوس بیشتر تو خودم جمع شدم که دستش جلو اومد و دور سینه هام پیچید و با لحن آروم ادامه داد:

_بیا بریم استخر تا دخترم کمتر بهونه گیری کنه.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_260


گیج ایستادم و بهش نگاه کردم که آستین های پیراهن سرمه ایش رو تو آرنج بالا زده بود و به طرف آشپزخونه قدم برداشت.

به آسانسور نگاه کردم که به نظرم نیاز نبود ولی خب به حرفش گوش دادم و سوار آسانسور شدم.

بابا همیشه غرق در ثروت بود و من اصلا هیچ روزی احساس کمبود نداشتم ولی ثروت شیخ در حدی بود که برای بابا هم قفل بود.

به اتاقی که فقط مخصوص لباس هاش و کیف و کفش بود شدم و کتش رو بین انواع کت و شلوارهاش آویز کردم.

توجهی به کمد کمربند و ساعت هاش نکردم که همه شون حتی یکبار استفاده نشده بودن چون شیخ هیچ چیز از دبی به اینجا نیورده بود.

با همون آسانسور پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.

شاپور داشت برای خودش قهوه درست میکرد که صداش رو شنیدم.

_یه خانم آشپز و یه خدمتکار دائمی اینجا استخدام شدن که تا 20دقیقه دیگه میرسن. اصلا باهاشون دمخور نشو چون دوست ندارم همسرم با کسی که هیج نسبتی باهاش نداره صمیمی بشه.

به دیس میوه وسط میز نگاه کردم و یه دونه موز برداشتم و مشغول پوست کندنش شدم.

_خب من با کسی حرف نزنم اینجا از تنهایی دق میکنم.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_259


با خجالت و سرخ شدن گونه هام لبم رو گزیدم و تیر آخر رو وقتی زد که لبخند کمرنگی روی لبش نقاشی شد.

برای اولین بار حس کردم قلبم برای شاپور لرزید.

نگاهش رو از من گرفت و دنده رو عوض کرد و من مات دست هایی شدم که دور فرمان قفل شده بودند.

نگاهم سر خورد روی حلقه ام.
آب دهنم رو قورت دادم و با حلقه ام بازی کردم... حتی از راه دور هم مشخص بود این یه حلقه گرون قیمتی که تو دست هرکسی دیده نمیشه.

حتی خونه ای که براش تدارک دیده بودن سلطنتی بود.
انگار یه شاه داره تو این عمارت زندگی میکنه.

ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و همزمان با شیخ شاپور پیاده شدم.
موبایلش رو از جیب کتش بیرون اورد و کنار گوشش گذاشت و محکم گفت:

_کی میان؟ تا نیم ساعت دیگه اینجا نبودن هم خودت اخراجی هم کسایی که این مسئولیت رو به گردن گرفتن.

متعجب دنبالش راه افتادم و به حرف هاش گوش دادم.
وارد خونه شدیم و کتش رو خواست روی مبل پرت کنه که سریع از دستش گرفتم و گفتم:

_میذارمش تو اتاق!

سرش رو به سمتم چرخوند و سری برام تکون داد و خواستم از پله ها بالا برم که صدای بمش تو خونه پیچید:

_از آسانسور برو کمتر و پاهات آسیب می بینن.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_258


انگشتام رو با ذوق بهم قلاب کردم و به نیم رخ شاپور نیم نگاهی کردم ولی نمی خواستم به این موضوع اشاره کنم که منو یه دختر ضعیف ببینه.

_وقتی کارهای شرکت اینجا تموم بشه بر میگردیم دبی؟

_کامل تموم بشه آره.

"آهان" آرومی زمزمه کردم و به اطراف زل زدم.
فعلا روز اول بودنم توی ایران بد نبود البته اگه مروارید رو فاکتور بگیرم.

شالم که روی شونه هام افتاده بود ناخواسته روی موهام کشیدم و دوباره خودم سکوت رو شکستم.

_من اینجا حوصله ام سر میره دلوین هم نیست که با اون سرگرم بشه نمیریم بیرون بگردیم و ایران رو ببینیم؟

مچ دستش رو چرخوند تا به عقربه های ساعت نگاه کنه و آروم گفت:

_کم کم میریم صبر کن! من دوست تو ایران زیاد دارم فقط واسه کار اینجا نیومدیم گردش هم میریم.

با شنیدن حرفش لبخندم اوج گرفت.
دست به سمت ضبط بردم و روشنش کردم و با پخش شدن آهنگ تو ماشین، شونه هام رو تکون دادم که نگاه شاپور به سمتم چرخید.

من و شاپور هیچوقت مثل رل های بقیه نبودیم و پر از عشق و محبت های لفظی باشیم.

حتی حالا که همسر قانونی همدیگه شدیم بازم مثل بقیه نبودیم.
حالا با نگاه خیره شیخ به تکون های ریز و یهویی ام یه حس عجیبی تو وجود جوشید.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_257


میلاد با حرفی که زدم لحظه ای مات شد و بعد لبخند زوری روی لبش نشوند.

مروارید پر حرص بشقاب غذاش رو عقب کشید و شیخ در سکوت به غذا خوردنش ادامه داد.

موقع صورت حساب شد توقع داشتم اون دونفر خودشون غذای خودشون رو حساب کنن ولی با تمام پروو بازی حساب رو گردن شیخ انداختن.

خونم به جوش اومد.
خیره به مروارید پوست لبم رو با حرص کندم.
تا حالا تو عمرم به بی حیایی این زن ندیده بودم.

شیخ بهم اشاره کرد که بریم.
مروارید باز خودش رو جلو انداخت که کدوم هتل سکونت داریم اوناهم بیان شیخ اندفعه محکم و جدی گفت:

_بهتر دیدار ما فقط برای کار باشه بعد ما خونه داریم فعلا خدانگهدار!

بعد از این حرفش دست من رو گرفت و از رستوران بیرون زدیم.
از واکنش شیخ انقدر غرق در شادی شدم که تمام کدورت دلم از بین رفت.

لبخندم عمق گرفت و با شادی و هیجان سوار ماشین شدم.
لحظه آخری دیدن قیافه کنف مروارید انقدر برام دیدنی بود که دلم می خواست برای قدردانی صورت شیخ رو بوسه بارون بکنم.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_256


شیخ پیشونی اش رو ماساژ داد و با "باشه" زوری که گفت اوناهم همراهمون شدن.

دستم رو مشت کردم.
لعنتی نمیشد هیچ جوره از گیر این زن هرزه فرار کرد... بیشرف نمی فهمید هم شیخ زن داره هم خودش شوهر؟

وقتی به رستوران رفتیم و من استیک سفارش دادم.
جوری قاشق و چنگال رو تو استیک فرو کردم و به مروارید و خنده های چندشش نگاه کردم.

کاش میشد همین چنگال رو تو چشم هاش فرو کنم.
شوهرش به سیب زمینی گفت برو من جات هستم.

با حرص استیک رو تو دهنم بردم و جوری جوییدم انگار گوشت این زن زیر دندون هامه.

مروارید لبش رو با دستمال پاک کرد و با خنده نیم نگاهی به شوهرش انداخت و رو به شیخ که سرش پایین بود و مرتب غذاش رو میخورد، گفت:

_داشتم میگفتم اون تایمی که من پیشت کار نمیکردم تو خونه افسرده شده بودم دیگه میلاد گفت بیا میرم به پاهای شیخ میفتم تا تو برگردی سرکارت.

به دماغم چینی دادم که میلاد حین خوردن به حرف های مروارید سری تکون داد.

دیگه نتونستم تحمل کنم.
چنگال و کارد رو تو بشقاب رها کردم و با خنده حرصی گفتم:

_مردی که بخاطر زنش به پای یه مرد دیگه بیفته حتما یه جای کار میلنگه.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_255


هنوز گیج و بهت زده بودم.
مروارید و شوهرش اینجا چکار میکردن؟
مروارید با لبخند حرص دراری بهم خیره شد و روسری لبنانی اش رو مرتب کرد و همراه شوهرش شد.

من و شاپور پشت سرشون حرکت کردیم و با صدای آرومی پرسیدم:

_این اینجا چکار میکنه؟

نگاهی از بالا بهم انداخت و لبه کتش رو درست کرد و به طرف مهندس رفت و در همون حین گفت:

_نیرو اینجا کم داشتم و این دونفر داوطلب شده بودن.

ثانیه ای پلک بستم تا خونسردی ام رو حفظ کنم.
وقتی نگاه خیره مروارید روی خودمون حس کردم برای اینکه حرصش رو در بیارم با لبخند دست چپم رو بالا اوردم و دور بازوی شاپور حلقه کردم.

اینجوری حلقه ام مخصوصا زیر نور آفتاب چنان برق زد که خودمم لذت بردم.

نگاه مروارید میخ حلقه ام شد ولی سریع به خودش اومد و با خونسردی نگاه ازش گرفت.

با اینکه شوهر داشت ولی کرم داشتنش فریاد میزد.
من آدم حساسی نبودم ولی مروارید قشنگ زنگ خطر بود مخصوصا با پرویی و بی حیایی عشوه های زیرکی برای شیخ میرفت.

_گشنمه شاپور!

با صدای من نگاه از مهندس گرفت و به من داد و با حرف من مهندس هم حرفش رو قطع کرد.

_یه دقیقه صبر کن الان میریم رستوران!

لبخندی زدم و همون دقیقا یک دقیقه شد که کارش رو تموم کرد و قرار شد بریم رستوران ناهار بخوریم.

مروارید سریع خودش رو از پشت بهمون نزدیک کرد و با خنده گفت:

_شیخ ماهم گشنمه مونه همراهتون میشیم با اجازه نترسید ها پول ناهارمون رو خودمون حساب میکنیم.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_254


از ماشین پیاده شدیم و سرم رو بالا گرفتم و به ساختمون خیره شدم.

بخاطر آفتاب دستم رو سایه بون پیشونیم کردم تا کمتر اذیتم بکنه.
بابا راست میگفت ثروت شاپور اصلا قابل شمارش نبود و اون راحت میتونست یه کشور رو بخره.

وارد ساختمون نیمه کاره شدیم و تا خواستم جلو قدم بردارم دست شاپور برای محافظت پشت کمرم قرار گرفت.

که از این کار کوچیکش تو دلم قند آب شد.
با دیدن یه زن و مرد که داشتن با یه مرد حرف میزدن و پشتشون به ما بود، چشم ریز کردم.

از پشت آشنا بودن.
وقتی صدای قدم هامون رو شنیدن و تا سرشون به سمت ما برگشتن کپ کردم.

اینا اینجا چکار میکردن؟
دختر با لبخند نگاهی بین من و شاپور رد و بدل کرد و با ذوق گفت:

_اومدید شیخ؟ ما امروز رسیدیم و سریع اومدیم اینجا تا کار عقب نمونه.

باز هم این مرواریدی که اصلا حس خوبی بهش نداشتم.
شوهرش خندید و با شیخ دست داد و بعدش دستش رو به سمتم دراز کرد و خواست بهم دست بده که شیخ مچ دستش رو ازم دور کرد تا این اتفاق رخ نده.


#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_253


_کونتو بندازی بیرون یعنی خوب شد؟ برو یه چیز درست و درمون بپوش ملودی تا اعصاب منو بهم نریختی.

چونه مو با اون یکی دستش گرفت و تو صورتم توپید:

_اینجا ایران نه دبی یا هرجای دیگه بودی! من حوصله بچه بازی ندارم که بیفتم دنبالت تو این پاسگاه و اون پاسگاه.

پوف کلافه ای کشیدم.
خودش از داخل چمدون یه تیشرت لانگ دیگه به زور تنم کرد که باسنم رو پوشوند و شال رو پوشیده تر روی سرم گذاشت.

انگار با اومدنش تو ایران یه آدم دیگه شده بود خب بهش حق میدادم اینجا قانون هاش فرق میکرد.

سوار ماشینی که از قبل خریده بود شدیم و اون به سمت مقصدی که نمیدونم کجاست، حرکت کرد.

_قرص ضد بارداری نخوری!

دست به سینه شدم و به رو به رو خیره شدم.
با اینکه هیچوقت چیزی که باعث جلوگیری بارداری بشه رو نمیخوردم ولی خب چون از شاپور از قبل حرص داشتم جوابی بهش ندادم.

_الان کجا داریم میریم؟
_به سمت شرکتی که قراره اینجا افتتاح کنم!

با چیزی که شنیدم ابروهام از شدت تعجب بالا پریدن.
میخواست اینجاهم شرکت افتتاح کنه؟ ماشین با ورود به خاکی ها و جلوی ساختمون نیمه کاره که توقف کرد، فهمیدم اصلا شوخی نداره.

Показано 20 последних публикаций.