Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت.
_هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا...
مرد را تکان داد، این وقت شب بلوط آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد.
_ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ...
سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن...
_این بوی چیه... آقا...پاشو...
قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی...
_من ...و ببر تو...
دست مرد به شال بلوط گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد.
_تو زخمی شدی؟...خدایا...
ترسیده کمی عقب رفت.
_زنگ بزن ...پلیس... زود...
مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود.
_باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست...
صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است.
_اون دنبال توئه؟...
مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود.
_بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد...
بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی...
" رد خون"
_زود ...باش دختر... بریم تو...
بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود...
_اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه...
آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزهی او، سر خورد و همانجا نشست.
_پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش...
صدای مردهایی از پشت در می آمد.
" تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید"
بلوظ نمی دانست از آنچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در...
_بیا... اسلحه دختر...
می لرزید، انگار وسط چلهی زمستان باشد.
_با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم....
آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند.
" از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه"
اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود.
_آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ...
با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد...
مرد را دید که ارام می خندد... و باز بلوط جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد...
"بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..."
موتور رفته بود و صدا ها و بلوط هنوز جیغ می زد.
_بلوط... در و باز کن ...دزد اومده؟...
حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود.
اسلحهی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد.
_زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده...
مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند.
_خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه.
به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانهی خالی...
_کجا بیام؟...خونم چی؟
افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود.
_جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید...
دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟
_ولی کجا؟ من...
پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی.
_برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه...
https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0
https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0
https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0
_هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا...
مرد را تکان داد، این وقت شب بلوط آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد.
_ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ...
سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن...
_این بوی چیه... آقا...پاشو...
قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی...
_من ...و ببر تو...
دست مرد به شال بلوط گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد.
_تو زخمی شدی؟...خدایا...
ترسیده کمی عقب رفت.
_زنگ بزن ...پلیس... زود...
مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود.
_باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست...
صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است.
_اون دنبال توئه؟...
مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود.
_بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد...
بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی...
" رد خون"
_زود ...باش دختر... بریم تو...
بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود...
_اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه...
آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزهی او، سر خورد و همانجا نشست.
_پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش...
صدای مردهایی از پشت در می آمد.
" تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید"
بلوظ نمی دانست از آنچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در...
_بیا... اسلحه دختر...
می لرزید، انگار وسط چلهی زمستان باشد.
_با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم....
آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند.
" از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه"
اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود.
_آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ...
با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد...
مرد را دید که ارام می خندد... و باز بلوط جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد...
"بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..."
موتور رفته بود و صدا ها و بلوط هنوز جیغ می زد.
_بلوط... در و باز کن ...دزد اومده؟...
حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود.
اسلحهی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد.
_زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده...
مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند.
_خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه.
به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانهی خالی...
_کجا بیام؟...خونم چی؟
افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود.
_جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید...
دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟
_ولی کجا؟ من...
پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی.
_برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه...
https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0
https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0
https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0