•••ایوای جاوید•••


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


پارت‌گذاری: روزهای زوج🔥
ژانر رمان: عاشقانه_ صحنه‌دار🔞
پایان خوش💝
شروع رمان👇
https://t.me/c/1962736477/28

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


پارت جدید بالا تر


پارت جدید بالا تر


از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥




Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
#پارت۲۵۰

- بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله...

مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد.
- نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟

لبهای کوچکش را جمع کرد.
- اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( می‌کنی) خوب بشه؟

مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت.
- گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه.

کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید.
- تو بوس بُتُن خوب میشه...

مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمی‌توانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد.
https://t.me/+809DFqpfdn45YjBk
- سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه.

نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد.
- سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟

مهزاد با چشم‌های قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد.
- این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی.

نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد.
- من نمیتونم خجالت می‌کشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه.

مرد سری تکان داد و کنارش نشست.
اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت.
- بوس تُن.

چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست.

- عمو زودباش.

با صدای  کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد.
لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید.
- بسه مهزاد...

اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد.
- دیوونه شدی جلوی بچه...

نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد.
نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند.
- مهزاد...

اما مرد توجه نکرده و....
https://t.me/+809DFqpfdn45YjBk
https://t.me/+809DFqpfdn45YjBk
https://t.me/+809DFqpfdn45YjBk
دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂
ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂
نیلرام بیوه است وبا بچه‌ش به پسری کله خراب پناه می‌بره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍
خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹

https://t.me/+809DFqpfdn45YjBk

#پارت‌آینده


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
_ برای بچه‌ی نامشروع ثبت‌نام مهدکودک نداریم‌‌ خانم محترم


ماهی مقنعه‌اش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت

_میشه داد نزنید؟ بچم می‌شنوه

مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد

_اگر خجالت می‌کشیدید بچه‌ی حاصل زِنا رو دنیا نمی‌آوردید!

ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده

بغض اجازه نداد حرفی بزنه

با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت

کیان با شادی به نقاشی‌ رو دیوار خیره بود

_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)

خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت

صداش گرفته بود

_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟

پسرکش مثل همیشه زود قانع شد

بی‌کسیشون باعث شده بود بچه‌ی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه

سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد

_میخوام برم هولدینگ شاهی

کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند

_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک

با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید

_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟


چشمش که به ساختمون‌های هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد

صدای مردونه‌اش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد


" این صیغه یک‌ساله‌ست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم می‌شه و ما با هم غریبه می‌شیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "


برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد

احتمالا فکر کرد خانواده‌ی یکی از کارمنداست

صداهای گذشته رهاش نمی‌کردن


" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
اینقدر خودتو سفت نکن
هرجا دیدم نمیتونی تحمل کنی میرم عقب خب؟
حالا بدنتو شل کن عزیزم
نفس عمیق بکشی سریع تموم میشه"



سه آسانسور توی راهرو بود

روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد

_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمی‌دونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟

کیان با مظلومیت سر تکون داد

صدا دوباره تکرار شد



" _ بخواب رو شکم عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید به محض تموم شدنِ رابطه بزنی

خواب‌آلود جوابش رو داده بود

_ ولم کن طوفان
دیروز که با هم بودیم بعدش قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
لگنم درد می‌کنه نمیتونم تکون بخورم"


از آسانسور خارج شد

ناخواسته پوزخند زد

اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه

سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت

منشی با دیدنش گفت

_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا

مستأصل جواب داد

_می‌خواستم آقای خسروشاهی رو ببینم

ابروهای زن بالا پرید

_وقت قبلی داشتید؟

آروم زمزمه کرد

_بهشون بگید ماهی اومده!

به پسرکش نگاه کرد

صداها آزارش می‌دادن

مثلا صدای وکیلِ بی‌رحمِ



" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "


و ماهی نگفت!

از بیبی‌چکِ مثبت شده‌اش نگفت

از نطفه‌ای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود

به قول نرجس‌خاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!

حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود

پادشاه بود!

و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت


_بفرمایید داخل

با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت

کیان ریز خندید

_من بزلگ شدم اینجا کار می‌کنم


تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!

تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست می‌کردی

با دست های لرزون در رو باز کرد

تمام بدنش منقبض شده بود

سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمی‌دید

کیان با خجالت گفت

_سلام

صدایی نشنید

گوشه‌ی مانتوی مادرش رو مشت کرد و آروم گفت

_آقاعه بی‌ادبه جوابمو نمی‌ده
مگه نگفتی مهلبونه؟

ماهی سرش رو بالا گرفت

هاله‌ی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش

دلتنگش بود اما حقی نداشت

اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!

آروم پچ زد

_وقتی... داشتی بدونِ خداحافظی ولم می‌کردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام


کیان ترسیده پاشو بغل کرد

_گلیه نکن ، دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟


سر پسرکش رو به خودش چسبوند

از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد

چهارسال پیش ته‌ریش نداشت

حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود

با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم و جدی به کیان زل زده بود

دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟

پچ زد

_ پول نمیخوام ، مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم

بغضش منفجر شد

_فقط یه شناسنامه می‌خوام واسه بچه‌ای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟

https://t.me/+O75Bka4E3aI3MWM0
https://t.me/+O75Bka4E3aI3MWM0


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت.

_هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا...

مرد را تکان داد، این وقت شب بلوط آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد.

_ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ...

سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن...

_این بوی چیه... آقا...پاشو...

قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی...

_من ...و ببر تو...

دست مرد به شال بلوط گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد.

_تو زخمی شدی؟...خدایا...

ترسیده کمی عقب رفت.

_زنگ بزن ...پلیس... زود...

مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود.

_باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست...

صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است.

_اون دنبال توئه؟...

مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود.

_بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد...

بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی...

" رد خون"

_زود ...باش دختر... بریم تو...

بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود...

_اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه...

آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست.

_پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش...

صدای مردهایی از پشت در می آمد.

" تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید"

بلوظ نمی دانست از آنچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در...

_بیا... اسلحه دختر...

می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد.

_با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم....

آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند.

" از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه"

اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود.

_آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ...

با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد...

مرد را دید که ارام می خندد... و باز بلوط جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد...

"بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..."

موتور رفته بود و صدا ها و بلوط هنوز جیغ می زد.

_بلوط... در و باز کن ...دزد اومده؟...

حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود.

اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد.

_زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده...

مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند.

_خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه.

به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی...

_کجا بیام؟...خونم چی؟

افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود.

_جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید...

دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟

_ولی کجا؟ من...

پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی.

_برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه...

https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0
https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0
https://t.me/+Tns-JQuTg48wNzI0


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
#پارت_۴۹۳

_کارا که تو محضر تموم شد از جاش بلند شده و سمت در رفت...با چشمای گرد شده مسیر رفتشو نگاه میکردم محضر دار سد راهش شد وچیزی بهش گفت، ثریا خانم که کنارم نشسته بود با حرص زمزمه کرد

ثریا:پاشو دیگه دختر مگه نمی بینی داره می‌ره؟ از این به بعدش دیگه گردن خودته که بتونی گلیمتو از آب بکشی بیرون به کوکب قول دادم نزارم دخترش تو شهر غریب تک و تنها بیفته...عروس پسرم کردمت اونم به زور باج و دعوا دیگه نوبت تو زندگیتو بسازی...

بغضی خانمان‌سوز به گلوم فشار می آورد تا بشینم و برای حال و روزم گریه کنم تو خوابمم نمی دیدم روزی اینجوری عروس بشم عروسی بیست ساله که تو لباس فرم مدرسه زن مردی شد که پانزده سال از خودش بزرگه...زن رادان فروزانفر که مغرور بود و بد اخلاق...

با تنی لرزون از جا بلند شده و پشت سرش رفتم...با محضر دار دست داد و دوباره سمت در رفت...راننده یا شایدم محافظش که هم قد و هیکل خودش بود در چوبی رو براش باز کرد...نمی‌دونم متوجه من شده بود یا نه ولی رانندش که به سردی نگاهم میکرد...
مادرش صداش زد‌‌‌...
از حرکت ایستاد و چرخید...
اول نگاهش به من افتاد که مثل جوجه اردک لرزون پشت سرش میرفتم
دوباره با دیدنم گره اخماش کورتر شد...
ای لعنت به این بخت سیاهت آوا...

ثریا خانم مقابلش ایستاد...کوله مدرسمو سمتش گرفت..
ثریا:زنت کیفشو یادش رفت پسرم؟

حتی طرف شدن با مادرشم گره ابرو و پیشونیشو باز نکرد...

با همون صدای خشدار و مردونش که محکم بود و جدی ، با تمسخر پرسید

رادان:مگه زن من مدرسه هم میره؟ این کوله و لباسش برای چه کوفتیه دیگه؟

رادان دستاشو داخل جیب شلوارش فرو کرده و تلاشی برای گرفتن کیفم نکرد...راننده با اشاره ثریا خانم کوله منو از دستش گرفت...

ثریا:آره سه سال از مدرسه و درسش عقب مونده بود نزدیکای خونت یه مدرسه ثبت نامش کردم...

رادان دوباره پوزخند پر از زهری زد...بعد یه نگاه گذرا به من خجالت زده رو به مادرش گفت

رادان:دستت درد نکنه با این زنی که برام گرفتی مادر...دیگه ظرفیتمو تکمیل کردی از فردا باید به فکر سرویس مدرسه و تغذیه تو مدرسه‌اش باشم...

https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0

#پارت_۵۸۷
دستشو سمت چونم آورد...با اخلاقی که ازش سراغ داشتم فکر کردم بازم میخواد اذیتم کنه برای همین سرمو عقب کشیدم ولی اون کلافه دستشو به چونم رسوند و با دقت گوشه لبمو که زخمی شده بود نگاه کرد فکر کردم متوجه سرخی گونم که به لطف دوست دخترش از دیروز مهمون صورتم شده بود نمیشه ولی...

با جدیت پرسید
رادان:کار کیه؟

آب دهنمو قورت دادم...دستام از ترس یخ بسته بود...این مرد جدی‌تر و تیز تر از این حرفا بود که بشه گولش زد
ولی بازم گفتم

آوا:کار ...کار خودت...پری شب...موقع.‌..رابطه...

انگشت شستش که رو لبم نشست لال شدم...بیشتر بهم نزدیک شد...داخل آشپزخونه خفتم کرده بود...چسبیده بودم به یخچال...جایی برای فرار نبود

دست دیگه اش بالا اومد انگشتشو رو گلوم کشید
رادان:این کبودی کار منه...
انگشتش پایینتر رفت و کمی بلوزمو کنار زد...بالای سینمو با نوک انگشتش نواز کرد
رادان:این کبودیم کار منه‌....
نفس عمیقی گرفت
رادان:با چندتا کبودی دیگه که دقیق جاشون یادمه...
راست می‌گفت زور و اجباری تو رابطه پری شب نبود برعکس رفتار همیشگیش به نرمی باهام تا کرده بود و همین رفتارش منو احمقو خر کرده و باعث شده بود همراهیش کنم...به یاد کارهایی که کرده بودیم از خجالت سوختم...

دوباره با همون دستی که رو لبم مونده بود زخم گوشه لبم و بعد گونمو نوازش کرد
سرد و ترسناک پرسید
رادان:برای آخرین بار میپرسم کار کیه؟

طوبی:کار بیتا خانم آقا...
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0
https://t.me/+mybIQ7TSs2cwMDM0


° ایوای جاوید °
#پارت355

خیره به گردی ماه کامل، نخ آخر پاکت سیگارش را آتش زد.
کمتر از یک ساعت دیگر آفتاب طلوع می‌کرد و او یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشته بود.

با همان حوله‌ی تن پوش سورمه‌ای، روی تختش افتاده بود.
مسخره بود اما، در اتاقش را چند دور قفل کرده بود.

به خودش اعتمادی نداشت.
حتی بعد از اینکه چند دقیقه زیر آب سرد ایستاده بود.

اتفاقات ساعاتی پیش دوباره از جلوی چشمش گذشت.

روی تن ایوا خم شده بود و با اراده‌ای در هم شکسته، داشت او را می‌بوسید اما به محض اینکه سرش را بالا آورده بود و در چشمان مست و خمار دخترک خیره شده بود، تازه عمق فاجعه برایش نمایان شد!

ایوا مست بود‌...
ایوا مست بود و تمام حرکاتش از روی غریزه بود!
مست بود که بعد از آن رابطه‌ی کذایی‌اش، وسط معاشقه با جاوید دچار حمله‌ی عصبی نشده بود.

مست بود که حرف‌هایش را رک و بی پرده بر زبان می‌آورد!

مست بود و جاوید؛ نمی‌توانست تا این حد نامرد باشد...
نمی‌توانست به خاطر امیال سر برآورده‌اش، در مستی، با دخترک رابطه داشته باشد.

وسط معاشقه، مانند کسی که سطل آب سرد روی سرش خالی شده باشد؛ خشکش زد.

با تمام سرعت خودش را به اتاقش رساند و بعد از اینکه چند دور در اتاقش را قفل کرد، خودش را درون حمام اتاق انداخت.

و تا حالا که چندین ساعت از رابطه‌ی نیمه تمامش با ایوا می گذشت، با اینکه کل پاکت سیگارش را دود کرده بود، با اینکه سلول به سلول تنش داشت خماری پس می‌داد، هنوز سرش داغ بود!

نفسش را کلافه بیرون فرستاد و با کرختی از تخت بلند شد.
وقتی داشت لباس های راحتی‌اش را تن می‌زد، کل بدنش سست شده بود.

نمی‌دانست چه مرگش شده.
ایوا مست کرده بود اما سر او داغ بود!

با غیظ شلوارش را بالا کشید و لب زد:

- پادینا خدا لعنتت کنه پدرسگ... چه مصیبتی بود داشت سرم میومد امشب!

نفسش را با حسرت بیرون فرستاد.
ته سیگارش را درون زیر سیگاری خاموش کرد و نامطمئن به در اتاقش زل زد.

ایوا را در همان حال رها کرده بود‌.
نمی‌دانست حالش چطور است.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20439
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


این شما و این جاوید سادیسمیِ وی‌آی‌پی‌مون🥰
بچه دوست داری جاوید خاااان؟
😏
نمی‌ذاره دخترمون بره بیرون وحشی خان
😭😂
آخهههه می‌دونید چیههه؟ شوخی‌هاشم خشنه بچه‌م😂😂😂
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت354

یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد و بعد دوباره، ضربان گرفت و خون را با تمام توان در تمامی ارگان های بدنش پمپاژ کرد!

بوسه‌ای سطحی بود.
بوسه‌ای که ایوا فقط لب‌هایش را محکم روی لب جاوید فشرد و پس از چند ثانیه عقب کشید‌.

اما همین چند ثانیه هم کافی بود تا اراده‌ی جاوید در هم بشکند!

ایوا که فاصله گرفت و لب‌هایش را بی منظور درون دهانش کشید، حکم آتش به انبار باروت را داشت.

نگاهش را پر عطش و بی قرار درون صورت ایوا چرخاند‌.
دستی که تا چند لحظه پیش به قصد پس زدن دخترک بالا آمده بود، اینبار پشت گردنش قفل شد و دیگر امان نداد.

صورت ایوا را جلو کشید و با ولع به جان لب‌هایش افتاد.

گفته بود بد بازی‌ای را آغاز کرده!

لب پایین ایوا را در دهان کشید و دستش پیشروی کرد.
مانتوی ایوا را جوری از تنش کشید که صدای پاره شدنش به گوششان رسید.

ایوا در همان حالت غرق در لذتش، مستانه، درون لب‌های جاوید خندید.
جاوید با خشونت گاز ریزی از لبش گرفت که صدای ناله‌اش بلند شد.

و همین حال جاوید را دگرگون‌تر کرد.
دستش را تخت سینه‌اش گذاشت و کامل روی کاناپه خواباندش.

به سختی از لب های سرخ و درشت ایوا دل کند و با عطش و شوری که برای خودش هم جدید بود، به جان گردن و سینه‌اش افتاد.

آنچنان می‌بوسید و می‌مکید که مطمئن بود فردا چندین جای کبودی روی گردن ایوا به یادگار خواهد ماند!

روی تنش چنبره زد و از بالا تا پایین تنش شد بوسه‌گاه لب های جاوید...

جاوید با چشمانی تب دار کمی از ایوا فاصله گرفت و به چشمان مخمورش خیره شد.

نگاهِ غرق لذتش و صورت گل انداخته‌اش، حال جاوید را منقلب‌تر از این چیزی که بود می‌کرد.
حتی ناشی‌گری‌اش در معاشقه هم برایش جدید و جذاب بود!

دستش روی ران برهنه‌ی ایوا پیشروی کرد و با خشونت مماس لب هایش غرید:

- دارم دیوونه می‌شم از دستت!

جواب ایوا تنها لبخندی عمیق به این نوع خواستن جاوید بود.

قرار نبود ایوا انقدر او را به وجد بیاورد و اراده‌اش را در هم بشکند.
در حین اینکه عطش وحشتناکی نسبت به ایوا داشت اما مراعات دخترک و روح آسیب دیده‌اش را می‌کرد.

هرچند که در آخر این وحشی‌گری در خون آن‌ها ارثی بود...

ایوا خودش تنش را از کاناپه فاصله داد و به کمک جاوید زیپ پشت لباسش را باز کرد.

لباس ایوا که روی زمین افتاد، مقصد بعدی دست های جفتشان، دکمه های لباس جاوید بود.

نمی‌توانست عقب بکشد.
ایوا مثل مخدر، خمارش می‌کرد.
و هرچه بیشتر پیشروی می‌کرد، بیشتر می‌خواست!

عاجزانه نگاهش را روی برهنگی تن ایوا چرخاند.
او مرد این بازی نبود.
نمی‌توانست از این دختر بگذرد.
پیشانی‌اش را با درماندگی به شکم ایوا چسباند و ناتوان گفت:

- من نمی‌تونم عقب بکشم... من آدمش نیستم... تو باش... تو منو پس بزن!


آب قندددد لطفاااااا🥺🥺🥺🥺
جاوید چقدر خشنهههه:))))
پارت‌های بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20439
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


این شما و این جاوید سادیسمیِ وی‌آی‌پی‌مون🥰
بچه دوست داری جاوید خاااان؟
😏
نمی‌ذاره دخترمون بره بیرون وحشی خان
😭😂
آخهههه می‌دونید چیههه؟ شوخی‌هاشم خشنه بچه‌م😂😂😂
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت353

لرزی به تن جاوید نشست.
مثل برق گرفته‌ها خواست ایوا را از تنش فاصله بدهد که دخترک سفت دستش را دور گردنش حلقه کرد.

جاوید رسما به نفس نفس افتاده بود.
ایوا لبش را از گردنش سر داد و تا نزدیکی لب جاوید نگه داشت.

بلد نبود ببوسد.
فقط از غریزه‌اش پیروی می‌کرد.
دوست داشت جاوید را لمس کند.
دوست داشت تنش را غرق بوسه کند...

لبش را همانطور گوشه‌ی لب جاوید نگه داشت و با صدای پچ پچ‌وار، تاکید کرد:

- من بچه نیستم... من زنتم... جاوید!

پهلویش را چنگ زد.
صورتش را چرخاند و اینبار جاوید بود که بی تاب سرش را درون گردن دخترک پنهان می‌کرد.

نالید:

- داری بد بازی‌ای رو شروع می‌کنی ایوا... من اونقدرهام که فکر می‌کنی... جلوی تو...

حرفش را نصفه گذاشت و نفسی گرفت.
بوی عطر تن ایوا، ترکیب شده با تلخی شراب و آن ادکلنی که نمی‌دانست از کی انقدر محرک و خوشبو شده، تمام حواس و غرایز و احساساتش را به جوش و خروش وا می‌داشت.

آنقدرها هم که فکر می‌کرد، جلوی ایوا، خوددار نبود!

نفسش را حبس کرد.
سرش را عقب کشید.
باید از ایوا فاصله می‌گرفت.

- درست نیست... این کار...

حرف در دهانش ماسید.
به محض اینکه سرش را عقب کشید، ایوا بود که با بوسه‌ی ناگهانی روی لب‌هایش غافلگیرش کرد‌.



بالاخرهههههه بوسیدشششش🥺🥺🥺
یه اسپویل واضح کنم؟؟؟
توی پارتای بعدی جاوید وحشییییی می‌شهههه😂😂😂😂
یکی باید بیاد فقط دخترمونو از دستش نجات بده نخورتششش:))))
محدودیت سنی رو رعایت کنیییداااا😒😒😒
پارت‌های بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


این شما و این جاوید سادیسمیِ وی‌آی‌پی‌مون🥰
بچه دوست داری جاوید خاااان؟
😏
نمی‌ذاره دخترمون بره بیرون وحشی خان
😭😂
آخهههه می‌دونید چیههه؟ شوخی‌هاشم خشنه بچه‌م😂😂😂
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت352

محکم و شمرده لب زد:

- من فعلا قرار نیست زن بگیرم! انقدر با این مزخرفات خودت و من رو اذیت نکن...

آسانسور در طبقه‌ی آخر ایستاد و ایوا آنچنان یک‌دفعه‌ای و ناگهانی زیر گریه زد که جاوید ماتش برد.

با چشمان گشاد شده، دستش را گرفت و همانطور که از آسانسور بیرون می‌برد، هاج و واج پرسید:

- چت شد یهو؟

ایوا خیلی بد گریه می‌کرد.
به قدری که نفسش هم بالا نمی‌آمد!

به هق هق افتاده بود.
جاوید نگران شانه‌اش را تکان داد.

- می‌گم چت شد یهو؟ داری تلف می‌شی! یه نفس بکش.... ایوا؟ منو ببین!

ایوا با همان گریه های جانسوزش، به جاوید چشم دوخت و گریه‌اش شدت گرفت.

جاوید که نمی‌توانست آرامش کند، تنها کاری که کرد، سریع در را باز کرد و دستش را دور کمر ایوا حلقه کرد.

خم شد کفشش را دم در از پایش درآورد و بلاتکلیف مقابلش ایستاد.

روی صورتش خم شد.

- حرف می‌زنی باهام؟ تلف شدی بس گریه کردی!

بدن ایوا می‌لرزید.
جاوید کلافه چنگی به موهایش زد.
دور خودش چرخید.

نمی‌دانست چه کار باید بکند.
اصلا نمی‌دانست دخترک چرا یک‌دفعه اینطور بهم ریخت.

تا آمد حرفی بزند، متوجه خالی شدن زانوی ایوا شد.

با عجله دست انداخت زیر پا و گردنش، با یک حرکت دخترک را در آغوش کشید و به سینه چسباند.

با ناراحتی و نگرانی همانطور که سمت کاناپه می‌رفت، با خودش حرف زد:

- چه غلطی کنم الان؟

اول خواست ایوا را روی کاناپه بخواباند اما ایوا آنچنان دستش را دور گردن جاوید حلقه کرد و خودش را به بدنش چسباند که هیچ راهی برایش باقی نگذاشت.

ناچار خودش روی کاناپه نشست.
در همان حالتی که ایوا را در آغوش داشت.

از بالا به صورت خیس از اشک و چشمان ملتهبش خیره شد.
آرام گفت:

- باهام حرف بزن. نمی‌دونم چته!

لب های ایوا لرزید و بالاخره با صدایی گرفته گفت:

- گفتی..‌. گفتی‌... فعلا!

جاوید گیج اخم در هم کشید.

- گفتم فعلا چی؟

- گفتی فعلا زن نمی‌گیری!

ایوا این حرف را زد و دوباره گریه‌اش اوج گرفت.

جاوید نمی‌دانست بخندد یا گریه کند.
با بی‌چارگی خندید و سرش را به سر ایوا تکیه داد.

- پدر صلواتی دو ساعته داری برا من اشک می‌ریزی؟ بده؟ می‌خوای تا زن بگیرم؟

ایوا با غم نگاهش کرد.
گریه‌اش کم شد.
با حزن و اندوهی فراوان، خیره در زمردی‌های جاوید، با لحن معناداری گفت:

- تو زن داری جاوید! من زنتم! تو اصلا نباید زن بگیری!

لبخند نم نمک از لب های جاوید محو شد.
نگاه ایوا، حرف داشت...
حتی آب دهانش را هم نمی‌توانست قورت بدهد.

لبش چندبار باز و بسته شد‌.
دخترک رسما آچمزش کرده بود!

ایوا از حالت خوابیده در آغوش جاوید به حالت نیم خیز بلند شد و سمتش چرخید.

پاهایش را از دو طرف جاوید رد کرد و حالا در حالی که روی پاهای جاوید نشسته بود و دستش دور گردنش حلقه بود، مستقیم با آن نگاه معنادار به جاوید زل زده بود.

قلب جاوید انگار در سرش نبض می‌زد.
نفس هایش به شماره افتاده بود.

دستش بی اراده بالا رفت و دور کمر باریک ایوا قفل شد.
مسخ چشم‌های خمارش، لب زد:

- داری چیکار می‌کنی بچه؟

ایوا سرش را کج کرد.
شالش که خیلی وقت بود روی زمین افتاده بود و مانتوی جلو بازش هم کنار رفته بود.
موهای حالت دارش، روی لختی سینه و گردنش پخش شد.

لب مرطوبش را به گردن جاوید چسباند.



بعلهههه اینجوریاسسس.... اون اراده فولادین جاوید بود خدمت حضورتون؟ از این لحظه به بعد فولادشو ایوا جونمون پنبه می‌کنه🍿🍿🍿🍿🍿
با حفظ شئونات اسلامی و محدودیت سنی برای ادامه‌ی داستان😔😂
پارت‌های بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


این شما و این جاوید سادیسمیِ وی‌آی‌پی‌مون🥰
بچه دوست داری جاوید خاااان؟
😏
نمی‌ذاره دخترمون بره بیرون وحشی خان
😭😂
آخهههه می‌دونید چیههه؟ شوخی‌هاشم خشنه بچه‌م😂😂😂
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت351

تکیه‌اش را به در ماشین داد و با سرگرمی به ایوا خیره شد.

تای ابرویی بالا انداخت.

- دیگه چیا دیدی؟

ایوا "پوف"ی کشید و به جای جواب دادن صورتش را به پنجره چسباند.
با دیدن پارکینگ، دستش روی دستیگره در نشست و بی تعادل از ماشین پیاده شد.

جاوید با دیدن وضعیتش، سریع پیاده شد و خودش را به دخترک رساند‌.

با آن کفش های پاشنه بلند در حالت هوشیارش هم نمی‌توانست درست راه برود، چه رسیده به این حالِ مستِ ناهوشیارش!

زیر بغلش را گرفت و غر زد:

- تف به روح پر فتوح پادینا بیاد با این نونی که امشب گذاشت تو کاسه‌مون!

ایوا تا وارد آسانسور شدند، واکنش خاصی نداشت.
اما به محض اینکه وارد آن اتاقک مربعی شدند، تمام مسیر تا پنت هاوس را خون به جگر جاوید کرد.

اول که بی تعادل سرش را به سینه‌ی جاوید تکیه داد.
نفس های بلند و داغ و کشدارش درون سینه‌اش پخش می‌شد و سیب آدمش را بی اراده جا به جا می‌کرد.

چند لحظه بعد، سرش را بالا کشید و در حالی که لب‌های مرطوبش، مماس با خط فک جاوید قرار داشت، با بی تابی لب زد:

- زن نگیر جاوید!

صدایش لرزید وقتی ادامه داد:

- من جز تو هیچکس رو ندارم... اگه زن بگیری دیگه رسما بی کس و کار می‌شم!

جاوید در تمام مدت، چشمش را بسته بود و نفسش را در سینه‌اش حبس کرده بود.

چشمش‌ را آرام از هم فاصله داد.
خیره به چشمان درشتِ خمار دخترک، شانه‌اش را گرفت و کمی از تنش فاصله‌اش داد.

پیغمبر خدا هم اگر بود، نمی‌توانست با این کنش و واکنش‌های امشب ایوا، به خودش مطمئن بماند!

سرش را خم کرد تا صورتش دقیقا مقابل صورت ایوا قرار بگیرد.


پارت‌ها چه توی وی آی پی چه توی کانال عمومی از این قسمتا به بعد دیگه تا آخر داستان محدودیت سنی داره خوشگلا لطفا خودتون رعایت کنید🙏❤️
پارت‌های بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


این شما و این جاوید سادیسمیِ وی‌آی‌پی‌مون🥰
بچه دوست داری جاوید خاااان؟
😏
نمی‌ذاره دخترمون بره بیرون وحشی خان
😭😂
آخهههه می‌دونید چیههه؟ شوخی‌هاشم خشنه بچه‌م😂😂😂
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت350

با همان صدای بم شده، آرام گفت:

- بخواب ایوا. بخواب تا برسیم.

ایوا مطیع چشم بست تا بخوابد.
اما هنوز پلکش گرم نشده بود که دوباره سر جایش تکان خورد و صاف نشست.
با استرس گفت:

- کیو می‌خوای بگیری جاوید؟

مسخره بود اما، جاوید گفتنش، به مزاق جاوید خوش آمد.
لبخند کجی روی صورتش نشست.

- من کیو می‌خوام بگیرم بچه؟ چرا جو می‌دی؟

ایوا دوباره چانه لرزاند و چشمش تر شد.

- جانان و جیران گفتن!

با حالت قهر، دوباره سرش را به پنجره چسباند و آرام اضافه کرد:

- خواهر شوهرهای منن... می‌خوان واسه شوهرم زن بگیرن!

جاوید همزمان هم اخم غلیظی کرد و هم لب‌هایش از ناباوری به خنده باز شد.
دخترک نیم وجبی، چه ادعای مالکیتی هم داشت!

در دلش جانان و جیران را به باد ناسزا گرفته بود.
نمی‌شد یک امشب را از خیر زن دادن او می‌گذشتند؟
دیگر این دردسرها را با ایوا نداشت.

با تاسف سری تکان داد و گفت:

- برو دعا کن بچه فقط فردا از این خزعبلات امشبت چیزی یادت نیاد!

ایوا با همان حالت قهر سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود.

کمی بینشان سکوت برقرار شد که ایوا، ناگهانی سمت جاوید چرخید.
اخم ظریفی روی پیشانی‌اش جا خوش کرده بود.

- از باران خوشت اومده بود نه؟ دختر حاج آقا فاتحی! می‌خوای باران رو بگیری؟

جاوید چشم ریز کرد.
سوالی پرسید:

- از کی؟

- از باران.... خودم دیدم وقتی جیران نظرتو پرسید مکث کردی!

چشم جاوید گشاد شد.
اینبار نتوانست خودش را کنترل کندو شلیک خنده‌اش به هوا رفت.

- توی جغله تو جمع دوستات بودی یا منو زیر نظر داشتی؟

ایوا شانه‌ای بالا انداخت.

- دیدم دیگه...

جاوید ماشین را درون پارکینگ پارک کرد.

خببببب خبببب من جییییغ بالاخره رسیدن خونههههه...🤫🤫🤫🤫
از چندتا پارت دیگه ( که پارسال ما توی وی‌آی‌پی خوندیمشون ) پارتا دیگه محدودیت سنی دارن❌❌❌❌
لطفا خودتون رعایت کنید.🙏
پارت‌های بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


این شما و این جاوید سادیسمیِ وی‌آی‌پی‌مون🥰
بچه دوست داری جاوید خاااان؟
😏
نمی‌ذاره دخترمون بره بیرون وحشی خان
😭😂
آخهههه می‌دونید چیههه؟ شوخی‌هاشم خشنه بچه‌م😂😂😂
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)

Показано 20 последних публикаций.