#پارت_216
بغضی ته گلویم دل میزند
تمام بدنم به رعشه افتاده بود
چشمانم از اشک پر شده بود
- نه کاری ندارم
خیله خب میریم هر جا که تو بگی ..
داشتم پس می افتادم
این حال بدم معنا نداشت
مگر برایم تمام نشده بود؟
مگر معتقد نبودم از او متنفرم
پس حالا چه مرگم بود؟
چرا داشتم میمردم؟
- هوا سرده ، درست حسابی لباس بپوش ...
نگرانش بود
نگران لباس پوشیدنش
سرد بودن هوا
یادم به روزی بود که در بالکن خانه اش داشتم جان میدادم
که تا پای مرگ رفته بودم و برایش اهمیت نداشت
بغضی ته گلویم دل میزند
تمام بدنم به رعشه افتاده بود
چشمانم از اشک پر شده بود
- نه کاری ندارم
خیله خب میریم هر جا که تو بگی ..
داشتم پس می افتادم
این حال بدم معنا نداشت
مگر برایم تمام نشده بود؟
مگر معتقد نبودم از او متنفرم
پس حالا چه مرگم بود؟
چرا داشتم میمردم؟
- هوا سرده ، درست حسابی لباس بپوش ...
نگرانش بود
نگران لباس پوشیدنش
سرد بودن هوا
یادم به روزی بود که در بالکن خانه اش داشتم جان میدادم
که تا پای مرگ رفته بودم و برایش اهمیت نداشت