Фильтр публикаций


#پارت_219👆
هیراد باز زن آورد خونه😑😡




Репост из: گسترده 💎مروارید 💎
.
صدای زناشویی از حموم میاد همسایه زنگ میزنه به خانوم خونه شکایت اما زنه خودش خونه نیست و شوهر بیشرفش...😭👇

https://t.me/+QwMKWif6H0s5MWU0
https://t.me/+QwMKWif6H0s5MWU0

ـ صداتو تو حموم بیار پایین زنیکه. من دختر مجرد دارم تو خونه!


پیام را از هر طرف که می‌خواندم باز هم چیزی دستگیرم نمی‌شد!

پروین خانوم بود. واحد دیوار به دیوارمان...
ولی چرا همچین پیامی برای من فرستاده بود؟

آن هم وقتی که من در خانه نبودم؟

مامان بالشت را سمتم پرت کرد و با حرص گفت:

- می‌شنوی چی میگم گلی؟ من با لباس سفید فرستادمت، با لباس سفیدم پست میگیرم. پاشو برو خونه‌ی شوهرت...

شماره‌ای پروین خانوم را گرفتم.

ذهنم را بدجوری مشغول کرده بود.

- مامان من فقط یه قهر ساده کردم. قهرم بین همه‌ی زن و‌ شوهرا هست. یه شب بمونم اینجا، بهزاد خودش میاد دنبالم.... الو پروین خانوم؟

نه سلامی، نه علیکی...
یکباره شروع کرد به فحش دادن:

- زنیکه‌ی خیر ندیده تو یه ذره حیا نداری؟ خجالت حالیت نمیشه؟

- چیشده پروین خانوم؟ چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟

- داری وظیفه واجبتو به عمل میاری، از شوهرت تمکین می‌کنی... صداشو ما باید بشنویم؟

گناه کردیم که هواکش حموممون به هواکش حموم شما راه داره؟

یک چیزی این وسط درست نبود.

- چی میگین پروین خانوم! من اصلا خونه نیستم!

و رویم نشد که بگویم شوهرم یکسال است که به تنم دست نزده.

پشت خط آرام‌تر شده بود. دیگر با عصبانیت داد نمی‌زد.

- پس این کدوم از خدا بی‌خبریه که داره آه و ناله می‌کنه؟

- مطمئنین از خونه‌ی ماست؟

- آره! صدای شوهرتم میاد. هی جانم جانم میگه... من فکر کردم خودتی...

نفهمیدم چطور قطع کردم و با چه سرعتی خودم را به خانه رساندم.

فقط انقدر به راننده‌ی تاکسی اصرار کردم تند برود که نزدیک بود چندبار تصادف کنیم.

بین زدن زنگ خانه‌ی خودمان و واحد پروین خانوم مردد بودم. ولی یادم به آن عطر زنانه که افتاد، زنگ خانه‌ی پروین خانوم را زدم.

هربار که به بهزاد گفتم لباس هایش بوی عطر زنانه می‌دهد و از روی کتش موی بلوند پیدا کردم، تهمت می‌زد که دیوانه شدم.
وقتش بود یکبار برای همیشه مچش را می‌گرفتم.

- اومدی دختر؟

سریع راه افتادم سمت حمام‌شان.

- هنوز هستن؟

- آره خیر ندیده‌ها... سیرمونی ندارن.

باورم نمیشد چیزهایی که می‌شنیدم را....
صدای خیانت بهزاد... صدای روابطی که یکسال از من، زنش، دریغ کرده بود و با زن‌های فاحشه می‌خوابید.

صدای قربان صدقه رفتن هایش را

«جووون.... چه کمر قلمی داریییی.... به این میگن بدن... »

خدا خیرت ندهد بهزاد، که من بخاطر زایمان دختر تو چاق شدم...

برایم مهم نبود می‌خواست چه شود.
یا قرار است در چه شرایطی آن‌ها را ببینم.


فقط بی‌سروصدا کلید انداختم روی در خانه و داخل شدم...

آرام گوشی‌ام را درآوردم که فیلم بگیرم ولی....


https://t.me/+4JNYvz34c-ViN2Zk
https://t.me/+4JNYvz34c-ViN2Zk
https://t.me/+4JNYvz34c-ViN2Zk
https://t.me/+4JNYvz34c-ViN2Zk
https://t.me/+4JNYvz34c-ViN2Zk
https://t.me/+4JNYvz34c-ViN2Zk

#پارت_رمان👆


Репост из: گسترده 💎مروارید 💎
‍ _ درد داره؟ تو رو خدا یکم آروم تر
_ تو که قبلا زیرم بودی ...
چرا اداتنگا میای؟
چونه لرزوندم بلکه دلش به رحم بیاد اما یادم نبود اون مرد ماهیچه ای به اسم قلب نداره

_ بعدش که کارت و کردی پول من و بده آخه ...آخه خودت قول دادی
خندید و همزمان دکمه های پیراهنش رو باز کرد
_دِ نَ دِ نشد ...به خاطر غلطی که کردی از پول خبری نیست
خودت خواستی زیرم بخوابی وگرنه فکر کردی برای من دختر کمه؟

بغض کرده التماسش کردم تا شاید کوتاه بیاد
هرسری یه پوزیشن جدید می‌خواست و وحشیانه تن و بدنم رو کبود میکرد.

بخاطر چندر غاز پولی که میذاشت کف دستم هر بار با خشونت و تحقیر تن و بدنم رو میلرزوند
به شلوارش چنگ زدم و قطره اشکی از چشماش چکید:

_ بیا از پشت ...
به جون خودم اعتراض نمیکنم ...
فقط...فقط پول و بهم بده...میدونی که نیاز دارم
میخوای التماس کنم؟
به پاهات بیفتم خوبه؟

با نامردی تنم رو به عقب هل داد و با بی رحمی گفت
_ یه ساله زیرم‌میخوابی و هر بار گریه و التماس میکنی که از پشت نه
هنوز نمیدونی از اشک و التماس خوشم نمیاد

سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با بیچارگی هق زدم
من به اون پول برای شهریه دانشگاه نیاز داشتم و اون هر بار وادارم میکرد هر کاری کنم

اینبار بدون هیچ انعطافی پام رو کشید که روی تخت دراز شدم
_ هنوز که لخت نیستی
هر بار باید تو تنت جر بدم و تنت و کبود کنم تا بفهمی؟

_ دانشگاه بودم...از امور مالی خواسته بودنم
گفتن...گقتن شهریه این ترم و نریختی
میخوان اخراجم کنن

شورتم رو توی یک حرکت دراورد و خندید :
_ اره نریختم...
۱۰ میل پول کمی نیست ، اینجا هم خیره باز نکردم
دفعه قبلم که نتونستی راضیم کنی

روم که خیمه زد تنم منقبض شد،با حرص به رون‌پام کوبید

-سگم نکن دختر...
مگه شهریه ترم جدیدتو نمیخوای؟
هق هق کنان گفتم :
_ فقط تو رو خدا آروم تر...
از پشت...درد داره

_ گوش کن به من...

با همون چشمای اشکی نگاهش کردم که ادامه داد :

_ میدونی که از داروی بی‌حسی و وازلین خوشم نمیاد

وحشت زده خواستم بلند شم که محکم روی تخت نگهم داشت :
_ آروم بگیر تا سگ تر نشدم ...
خودت و شل کن اگه شهریه این ترم و میخوای

هق هق کنان نالیدم :
_ قول میدی بدی؟
منکه هر کاری که بگی رو میکنم

_ یادته دفعه قبل جفتک مینداختی که نمیخوام و درد دارم؟

دستم رو روی صورتم گذاشتم و زار زدم :
_ لااقل بی حسی بزن...
بخدا از درد میمیرم

_ یالا گمشو برو حوصله زر زرت و ندارم

از شدت گریه بی حال شده بودم اما چاره دیگه ای نداشتم
آروم زمزمه کردم :
_ باشه...هر چی تو بگی...

لبخند کجی زد و
_ بخواب روی تخت پاهاتو بده بالا ...
https://t.me/+SFRNp2sA9D42YWRk
https://t.me/+SFRNp2sA9D42YWRk
https://t.me/+SFRNp2sA9D42YWRk


🔞 دختره رو به خاطر انتقام شکنجه میکنه اما بعد پشیمون میشه و😔


Репост из: گسترده 💎مروارید 💎
- اخ که امروز چقدر هات شدی پریزاد، دلم میخواد تا صبح روت بالا پایین بشم.

لگنم رو گرفت و منو محکم به خودش کوبید که جیغ بلندی کشیدم و اون به کارش ادامه داد.

- پریزاد اخ پریزاد، چقدر تنگی تو پدرسگ.

با درد دستمو روی سینش گذاشتم و هق هق کردم. لای پام میسوخت و از ارضا شدنم حالم به هم میخورد.

- ولم...کن. الان بابام میاد...

- جوجو ولت کنم، پنج بار زیرم ارضا شدی. شیشمی رو هم بهت میدم.

باز‌گریه کردم و نمیدونم چرا میگفت زیرش ارضا شدم، هر پنج بارش فقط درد کشیدم و اون همچنان بدون توقف توی بدنم ضربه میزد.

با استرس شونه هاش رو گرفتم.

- به..خودت بیا، مست کردی. وای ولم کن.

دهنشو کنار گوشم گذاشت:

- مست نکردم دخترهمسایه، هشیار هشیارم. یادته پشت سرم چی گفتی؟
که مرد نیستم.
یادته دوست پسرخواهرت بودم بهش گفتی بازیچه ی پسرای محلم؟
مردونگیم رو بردی زیر سوال. حالابا همون دارم جرت میدم.
با همون مردونگی که گفتی ندارم.

رونامو از هم فاصله داد و ضربه ی محکم تری زد. من فقط گریه می‌کردم...
باورم‌ نمیشد حرفی که پنج سال پیش زدم حالا گردنم رو گرفته بود.
یادش مونده بود.

- برو از خونمون، برو تا بابام نیومده.

نیشخندی زد.

- اتفاقا منتظرم اون بیاد یه دور جلو چشم خودش حسابتو برسم. یه دورم جلوی خواهرت.

صدای در که اومد سریع رو تنم خوابید و...

https://t.me/+44f2V3I4OiFjMjk8


https://t.me/+44f2V3I4OiFjMjk8

❌💦
اون خوشکل ترین پسر محله بود و دوست پسر خواهرم. ولی من اینقدر ازش خوشم میومد که دست به‌ کار بدی زدم.
به خواهرم گفتم مردونگی نداره، گذاشتم همه بهش بخندن و بعد اون از محل رفت.
یک روز که از دانشگاه اومدم اونو رو خودم پیدا کردم و...


Репост из: گسترده 💎مروارید 💎
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود!


متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد!


بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم:
- وای وای چه دختر خوشگلیه

صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید:
- پسره!

نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم:
- خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی


احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟

پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره


هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟


هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید!

ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد:
- آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر

https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0

چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد:
- من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود

- پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌

هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین

از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان

لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت:
- بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم 

و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا.

تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم.
شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد:
- چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست

آقا جون هم صداش بالا رفت:
-تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم


نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد:
- با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید
اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه

هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت:
- کلاس چندمی؟

از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم:
- سال آخرم دیگه

سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید.
سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد

و من با چشم های درشت شده وا رفتم
-چی؟ چی میگید؟

اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید

مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی هاکان بودم...

با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ هاکان کجا رفتی اه


صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد:
- ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن

روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت.

با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم.
چشمامو‌ بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟

با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه

پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟

بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید:
- منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن!

و...

https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0


#پارت_219

دهانم را به زحمت باز میکنم

- هیچی

صدایم بیش از اندازه ضعیف بود

اصلا شک داشتم به گوشش رسیده باشد

- ولم کن

رهایم نمیکند

تنم را بیشتر به خود چفت میکند

دست دیگرش را روی شکمم میگذارد

برجستگی زیر شکمم نامحسوس بود

هیچ کجایم شبیه زنان باردار نبود

هیچ شباهتی نداشتم

- حرفتو بزن ..

دستم را روی دستش میگذارم

نمیخواستم لمسم کند

لمس دستانش را دوست نداشتم

کاش می رفت

کاش رهایم میکرد

باز هم تکرار میکنم

- ولم کن ...

لبخندی به رویم میزند

- با تو کاری ندارم ‌...

لمس دستش که روی شکمم طولانی میشود می گویم

- میخوام سقطش کنم ...

میخندد

خنده اش تمسخر آمیز است

- چه گه خوریا عزیزم


پارت جدید 👇👇


#پارت_218

بی هیچ حرفی تکانی به دستم میدهم

داشت گریه ام میگرفت

نه که چون دستم را محکم گرفته بود

آن مکالمه ...

آن نگرانی اش برای شخص پشت خط ...

- با توام ...

از تقلاهایم
بی جواب ماندنش

عاصی میشود

دستم را بیشتر میکشد

می چسبم به سینه اش

میخواهم فاصله بگیرم نمیگذارد

دست دیگرش را پشت کمرم میگذارد

- چیکار داشتی؟

آرام تر پرسیده بود

جواب نمیدهم

فقط میخواهم بروم

از او بدم می آید

تا آخرین روز زندگیم از او متنفرم


#پارت_217

اشک به چشمانم هجوم آورده بود

دست و پای رعشه افتاده ام هم آرام نمیگرفت

پیش از آنکه حرکتی کنم و بخواهم در اتاقم گم و گور شوم متوجه حضورم میشود

به عقب می چرخد

سر تا پایم را از نظر می گذراند و سپس با اخمی که بر چهره می نشاند میپرسد

- چی شده

کافی بود دهانم را باز کنم

تا کلمه ای بگویم و رسوا شوم .

حالا وقت صحبت نبود

من تاب زل زدن در چشمان او را نداشتم

نگاه میگیرم

روی پاهای لرزانم می چرخم و سمت اتاق قدم برمیدارم

چند قدمی را طی کرده ام

فاصله ای تا اتاق ندارم که دستی بزرگ و مردانه بند بازویم میشود

تنم را به سمت خود می چرخاند

نگاهش چهره ام را می کاود و با همان اخم‌میپرسد

- با من چیکار داشتی؟


پارت جدید 👇


#پارت_216

بغضی ته گلویم دل میزند

تمام بدنم به رعشه افتاده بود

چشمانم از اشک پر شده بود

- نه کاری ندارم
خیله خب میریم هر جا که تو بگی ..

داشتم پس می افتادم

این حال بدم معنا نداشت

مگر برایم تمام نشده بود؟

مگر معتقد نبودم از او متنفرم

پس حالا چه مرگم بود؟

چرا داشتم میمردم؟

- هوا سرده ، درست حسابی لباس بپوش ...

نگرانش بود

نگران لباس پوشیدنش

سرد بودن هوا

یادم به روزی بود که در بالکن خانه اش داشتم جان میدادم

که تا پای مرگ رفته بودم و برایش اهمیت نداشت


پارت جدید 👇👇


#پارت_215

مشغول صحبت با تلفن بود

نمی دیدم

پشتش به من بود

- خیله خب الان من چیکار کنم حالت بده؟

با شنیدن حرفش می ایستم

دلیل تند شدن ضربان قلبم را نمی دانستم

فاصله ام با او ده قدمی بیشتر نبود

که از حال بدش پشت تلفن میگفت؟

- یه قرص بخور ، کارام تموم شه تا عصر میام دنبالت ...

دستانم درهم می پیچد

سرمایشان را حس میکردم

لرزشان به پاهایم هم سرایت کرده بود

عصر دنبال که میرفت؟
با که انقدر با ملایمت حرف میزد

نمی دانم شخص پشت خط چه می گوید که از خنده آرامش ، قلبم فشرده میشود

- تو قراره بلای جون من باشی دختر؟


پارت جدید 👇👇👇


#پارت_215

* * *

انگیزه شده بود

زمین زدن او

نابود کردنش

انگیزه شده بود تا ادامه دهم

تا از پا نیفتم

تا خودم را از خورد و خوراک نی اندازم ..

از آن روز یک دیگر را کمتر می دیدیم

اصلا کمتر به خانه می آمد

وقتی می آمد هم کاری به کارم نداشت

اگر می دیدم رفتار تندی نشان نمیداد

شب ها که میخوابیدم حضورش را بالای سرم حس میکردم

می آمد

چند دقیقه ای را کنارم می نشست و می رفت ...

امروز زودتر بیدار شده بودم

میخواستم با او حرف بزنم

میخواستم بگویم حضور آن زن در این خانه را نمیخواهم

از اتاق که بیرون می آیم

حاضر و آماده می بینمش ..

روز اول گول همین ظاهرش را خوردم ...

گول این جذابیتی که هنوز هم احمقانه دلم را می لرزاند


پارت جدید 👇


#پارت_214

بغضم میترکد

صدای هق هق خفه ام بالا میگیرد و تنم میان سینه او کشیده میشود

لبهایش برای چندمین بار به بناگوشم بوسه میزنند

دستانش هم نرم نوازش میکنند

از همین نوازش هایش هم میترسم

من از او به اندازه تمام دنیا میترسیدم

چند دقیقه ای به همان حال سپری میشود

بی قراری هایم که آرام میگیرد

همان دم گوشم می گوید

- میخوای منو نابود کنی ، نابود کن ، ولی نه با غذا نخوردنت ، من با نخوردن و آسیب زدن به خودت نابود نمیشم ‌...

من بلد نبودم
راه زجر دادن او را نمی دانستم

- من بهت فرصت میدم برکه ، فرصت میدم زمینم بزنی که دلت آروم بگیره ، حالت خوب بشه.


....


#پارت_214

بغضم میترکد

صدای هق هق خفه ام بالا میگیرد و تنم میان سینه او کشیده میشود

لبهایش برای چندمین بار به بناگوشم بوسه میزنند

دستانش هم نرم نوازش میکنند

از همین نوازش هایش هم میترسم

من از او به اندازه تمام دنیا میترسیدم

چند دقیقه ای به همان حال سپری میشود

بی قراری هایم که آرام میگیرد

همان دم گوشم می گوید

- میخوای منو نابود کنی ، نابود کن ، ولی نه با غذا نخوردنت ، من با نخوردن و آسیب زدن به خودت نابود نمیشم ‌...

من بلد نبودم
راه زجر دادن او را نمی دانستم

- من بهت فرصت میدم برکه ، فرصت میدم زمینم بزنی که دلت آروم بگیره ، حالت خوب بشه.

Показано 20 последних публикаций.