داستان زندگی "سودابه"
قسمت سی و دوم
یهو فکری به سرم زد
_:ایوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
_:از پنجره میبرمش بیرون و میبرمش یه خرابه ای این نزدیکی هاس اونجا. .بعد عاقد میارم و عقدتون رو باطل میکنم ! بعدشم خلاصش میکنم !
با این حرف ایوب تو دلم خیلی ازش تر'سیدم. حق هم داشتم بتر'سم
کسی که چیزی برای از دست دادن نداره همیشه خطر'ناکه! ایوب چیزی برای از دست دادن تو زندگیش نداشت پس هرکاری ازش بر می اومد!آشفته شدم ولی خودمو کنترل کردم و گفتم خب. باشه ! الان چیکار کنیم ..؟
تا اینو گفتم چند ضربه به در خورد..ایوب به اسماعیل اشاره کرد صداش در نیاد. بعد صداشو صاف کرد و گفت بله ؟
صدای نگران مادرشوهرم اومد
_:ایوب بیا برو ببین اسماعیل چرا نیومده ؟ تا الان باید می اومد ..از حیاط هم انگار سرو صداهایی می اومد
_:چشم آبجی شما برو من الان میام
ایوب اومد سمت من. از جیبش یه تیز'ی بیرون آورد و گرفت سمتم
_:بگیرش.
بهت زده با دستهای لرزون گرفتمش
من میرم بیرون تا نیم ساعت دیگه برمیگردم. .درو قفل کنی .صداش در نیاد. از چیزی هم نتر س دست و پاشو محکم بستم
بااشاره سرم گفتم باشه.
برام لبخند زد
_:دیوونه نترس !! رنگت پریده
آب دهنمو بلعیدم ..سری به طرفین تکون دادمو گفتم
_:نهه . نهه نمیتر.سم !
_:پس خیالم راحت !
_:اره. .اره.
ایوب آروم درو باز کرد و رفت بیرون ..منم سریع درو قفل کردم صدای مادرشوهرم رو شنیدم که خیلی نگران بود مدام میگفت حتما براش اتفاقی افتاده دلم شور میزنه ..برو زود باش ایوب گوشهامو تیز کردم خیالم از رفتن ایوب که راحت شد. برگشتم سمت اسماعیل صورتش پر دونه های عرق بود ..چشمهاش پر بود از عجز و درموندگی با تیز.ی تو دستم رفتم سمتش ..ترس تو صورتش موج میزد ..کمی نگاهش کردمو بغضم شکست. .خفه به گریه افتادم تا صدامو کسی نشنوه ..سریع با همون تیز.ی تو دستم دست و پاش و دهنشو باز کردم .اسماعیل باورش نمیشد. .نگاهی به دستهاش کرد ..بی هوا بغلش کردم پاشوو بریم زود باش ..تا نیومده ..باید فرار کنیم اسماعیل. .اسماعیل گیج و منگ مکثی کرد. صورتمو بین دستهاش قاب گرفت و یهو محکم منو بو سید و بلند شد ..منم بلندشدم. از پنجره بریم. بهتره از در بریم شاید هنوز خونه باشه.اسماعیل رفت سمت پنجره که ...
#آیدی ارسال تجربه ها و نظرات 👇👇
@donya_moshaver
@khanomike_shomabashi
قسمت سی و دوم
یهو فکری به سرم زد
_:ایوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
_:از پنجره میبرمش بیرون و میبرمش یه خرابه ای این نزدیکی هاس اونجا. .بعد عاقد میارم و عقدتون رو باطل میکنم ! بعدشم خلاصش میکنم !
با این حرف ایوب تو دلم خیلی ازش تر'سیدم. حق هم داشتم بتر'سم
کسی که چیزی برای از دست دادن نداره همیشه خطر'ناکه! ایوب چیزی برای از دست دادن تو زندگیش نداشت پس هرکاری ازش بر می اومد!آشفته شدم ولی خودمو کنترل کردم و گفتم خب. باشه ! الان چیکار کنیم ..؟
تا اینو گفتم چند ضربه به در خورد..ایوب به اسماعیل اشاره کرد صداش در نیاد. بعد صداشو صاف کرد و گفت بله ؟
صدای نگران مادرشوهرم اومد
_:ایوب بیا برو ببین اسماعیل چرا نیومده ؟ تا الان باید می اومد ..از حیاط هم انگار سرو صداهایی می اومد
_:چشم آبجی شما برو من الان میام
ایوب اومد سمت من. از جیبش یه تیز'ی بیرون آورد و گرفت سمتم
_:بگیرش.
بهت زده با دستهای لرزون گرفتمش
من میرم بیرون تا نیم ساعت دیگه برمیگردم. .درو قفل کنی .صداش در نیاد. از چیزی هم نتر س دست و پاشو محکم بستم
بااشاره سرم گفتم باشه.
برام لبخند زد
_:دیوونه نترس !! رنگت پریده
آب دهنمو بلعیدم ..سری به طرفین تکون دادمو گفتم
_:نهه . نهه نمیتر.سم !
_:پس خیالم راحت !
_:اره. .اره.
ایوب آروم درو باز کرد و رفت بیرون ..منم سریع درو قفل کردم صدای مادرشوهرم رو شنیدم که خیلی نگران بود مدام میگفت حتما براش اتفاقی افتاده دلم شور میزنه ..برو زود باش ایوب گوشهامو تیز کردم خیالم از رفتن ایوب که راحت شد. برگشتم سمت اسماعیل صورتش پر دونه های عرق بود ..چشمهاش پر بود از عجز و درموندگی با تیز.ی تو دستم رفتم سمتش ..ترس تو صورتش موج میزد ..کمی نگاهش کردمو بغضم شکست. .خفه به گریه افتادم تا صدامو کسی نشنوه ..سریع با همون تیز.ی تو دستم دست و پاش و دهنشو باز کردم .اسماعیل باورش نمیشد. .نگاهی به دستهاش کرد ..بی هوا بغلش کردم پاشوو بریم زود باش ..تا نیومده ..باید فرار کنیم اسماعیل. .اسماعیل گیج و منگ مکثی کرد. صورتمو بین دستهاش قاب گرفت و یهو محکم منو بو سید و بلند شد ..منم بلندشدم. از پنجره بریم. بهتره از در بریم شاید هنوز خونه باشه.اسماعیل رفت سمت پنجره که ...
#آیدی ارسال تجربه ها و نظرات 👇👇
@donya_moshaver
@khanomike_shomabashi