قسمت سی و سوماسماعیل رفت سمت پنجره که یهو مادرشوهرم که لب حوض کوچیک نشسته بود با دیدنش داد زد
اسماعیل اونجایی؟؟ بعد هیجان زده داد زد ایوب برگرد نمیخواد بری اسماعیل اینجاست
هردومون وحشت کردیم مادرشوهرم ناخواسته همه چیزو خراب کرد اسماعیل از پنجره پرید پایین و به منم گفت از در برم بیرون چون دیگه فرقی نداشت دل دل میکردم ایوب صدای مادرشوهرمو نشنوه و برنگرده ..با عجله رفتم تو حیاط مادرشوهرم با دیدن من یهو انگار متوجه اوضاع شد .گیج و منگ نگاهی بهم کردو گفت
_:اسماعیل تو اصلا اتاق ایوب چیکار میکردی؟ پس چرا ایوب بهم چیزی نگفت ..اصلا کی اومدی ؟؟ اسماعیل خم شد یه مشت آب برداشت و صورتشوآبی زد
_:میگم مامان. میگم ...!
مادرشوهرم رو کرد بهم ..
_:اسماعیل چیز خورت کرده. این دختر؟ تو که براش خط و نشون میکشیدی حالا چی شد؟
اسماعیل نفسشو عمیق بیرون داد نگاهی بهم انداخت و گفت
_:به خاطر عشقی که بهش دارم اینبار بخشیدمش مادر
مادرشوهرم برافروخته شد! میدونم که اصلا انتطار شو نداشت پر از آشوب سرمو پایین انداختم.یهو صدای در اومد. همه برگشتیم سمت در. .لای در باز شد. ایوب سرشو داخل کرد و گفت. آبجی صدام کردی ؟؟ فکر کردم صدام کردی که همون لحظه اسماعیل گفت
_:به به ایوب !! نمیخواد جایی بری خودم اومدم ایوب ناباورانه نگاهشو بین من و اسماعیل چرخوند...دندون هاشو رو هم فشار داد. .تو نگاهش نفرت رو خیلی خوب دیدم. .و حس کردم. تمام عشق و مهربونی که تو چشمهاش میدیدم یک آن خاکسترنفرت شدن و از نگاهش باریدن ! اسماعیل یهو دوید سمتش. ایوب درو بست وفرار کرد اسماعیل تا در و بازکنه و بره ایوب خیلی دور شده بوداسماعیل درو باز کرد نگاهی اطرافش انداخت درو دوباره بست و رو به مادرش گفت.
_:اگه یک بار دیگه ایوب رو ببینم به سرت قسم خو...نشو میریزم
مادرشوهرم محکم زد رو پاش ..
_:آخه چی شده ؟؟!
اسماعیل اومد سمت من .بدون اینکه مادرشو نگاه کنه گفت ..
_:اگه زنم سودابه کمکم نمیکرد امشب برادرت منو میک..شت !
تا اینو گفت اکرم که فال گوش وایساده بود از پشت پنجره هین بلندی کشید.
اسماعیل دستشو رو کمرم گذاشت و گفت. .مامیریم اتاق تا فردا ظهر احدی مزاحم ما نشه ..
#آیدی ارسال تجربه ها و نظرات 👇👇
@donya_moshaver@khanomike_shomabashi