Репост из: گسترده مهربانی❤
پسره پلیسه، نصفه شب میره دختره رو دسبند بزنه که از دستش فرار نکنه خانواده مذهبیش مچشونو میگیرن🤣🤣🤣
فوگان
#پارت_۷۲
نگاهی به تن دراز به دراز افتادهاش کردم و
پاورچین قدم برداشتم که صدایش غافلگیرم کرد.
-ننت یادت نداده تو اتاقی که دختر مردم خوابید قایمکی نری!؟
هیچ تغییر حالتی نداد.
انقدر بی خیال که حتی به خودش زحمت نداد دستش را از روی چشمانش بردارد.
آب دهانم را بلعیدم و نامحسوس، دسبند را پشتم قایم کردم.
-بو میکشی که کی نزدیکت شده!؟
-اونو که سگ میکشه. ولی تو این یه فقره، آره. بو کشیدم. ننهت از این عطرای تند و تیز نمیزنه.
لعنتی، انگار واقعا شامهی سگ داشت.
-خب نگفتی، چیمیخوای!؟ نکنه باز هوس کتک کاری کردی؟! به حضرت عباس دستت بهم بخوره یه جوری میزنم تو تخمات تا صدای سگ بدی.
مثلا یک مرد غریبه بالای سرش ایستاده بود.
دهانش را که دیگر نگویم، چاک نداشت.
خیر سرش دختر بود مثلا!؟
بدون اینکه جوابش را دهم، فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت، یک لنگ دستبند را دورِ مچش قفل کردم.
خواستم لنگِ دیگرش را به میلهی تخت ببندم که شوکه از جا پرید با انداختن نگاهی پر بهت به دستش، یقهام را گرفت و نفهمیدم چطور لگدی بیخِ دلم خواباند.
-آخخخخ....
-مرتیکهی بی ناموس، منِ خرو بگو فکر کردم آدمی، میخوای منو دستبند بزنی؟!
به جلو کشیدم و دو دستی روی تخت پرتم کرد و خودش هم روی سینهام نشست.
انقدر حرکاتش تند و سریع بود که من جای دست و پایم را هم گم کرده بودم.
آرنجش را بیخِ گلویم گذاشت و محکم فشار داد.
دندان کلید کرد و غرید
-خارِتو م***م. خیلی بی ناموسی، مگه من چیکارت کردم.
هیچ جوره در کتم نمیرفت یک دختر چرا باید انقدر زور داشته باشد.
هیکلِ آنچنانی هم نداشت داغِ دل.
اما زورِ من هم کم چیزی نبود.
تقلا کردم و سرتق تر از این حرف ها، بی خیال نشد و ناچار با هم گلاویز شدیم.
سرش را جلو آورد و با سوختنِ گوشم، دیگر صدایم را کنترل نکردم و ناخودآگاه داد کشیدم.
-آخخ...گوشمو ول کن.
لجوج با یک دست موهایم را کشید و دندان هایش را بیشتر فشار داد.
ناچار مجبور شدم برای مهارش پاهایش را بین پاهایم قفل کنم و تنم را روی تنش بیاندازم تا مهارش کردم.
بیخ گوشم جیغ کشید
-ولم کننننننن...ول کن تا نشونت بدم دور زدن من یعنی. به زور نگهم میدارید بعدم میخوای دسبندم بزنی تحویلم بدی؟! خیلی بی شرفی.
سنگینی تنم را روی تنش انداختم تا کمتر تکان بخورد.
هیچ جوره نمیتوانستم کنترلش کنم، لعنتی دستش هم سنگین بود، بد میزد.
-نه که تو از خدات بود بری، خوبه میدونم جایی واسه رفتن نداشتی.
زیر تنم نفس نفس زد.
صورتِ گردش از خشم سرخِ سرخ شده بود.
-تنِ لشتو بکش کنار، مرتیکه.
-منم میلی به موندن تو این وضعیت ندارم، جفتک انداختنو تموم کن تا بلند شدم.
کلامم کامل از دهان خارج نشده بود که در اتاق با شدت باز و به دیوار کوبیده شد.
-هیععع یاخدا!
مادرم...وای...
در همان وضعیت سرچرخانم و دیدنِ قیافهی مات پدرم، به درد هایم اضافه کرد.
یاخدا! این را چطور جمع میکردم؟!
-بابا! کی اومدی!؟
پدرم زیر لب استغفار کرد و از وضعیت اسفناک ما نگاه گرفت.
-حیا کن محمد، پاشو از روی این دختر، از بابات خجالت بکش.
پارت کاملااااااا واقعییییی🤣🤣🤣
زجمون مینقدر دیوونه و لجباز تشریف دارن
https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk
https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk
فوگان
#پارت_۷۲
نگاهی به تن دراز به دراز افتادهاش کردم و
پاورچین قدم برداشتم که صدایش غافلگیرم کرد.
-ننت یادت نداده تو اتاقی که دختر مردم خوابید قایمکی نری!؟
هیچ تغییر حالتی نداد.
انقدر بی خیال که حتی به خودش زحمت نداد دستش را از روی چشمانش بردارد.
آب دهانم را بلعیدم و نامحسوس، دسبند را پشتم قایم کردم.
-بو میکشی که کی نزدیکت شده!؟
-اونو که سگ میکشه. ولی تو این یه فقره، آره. بو کشیدم. ننهت از این عطرای تند و تیز نمیزنه.
لعنتی، انگار واقعا شامهی سگ داشت.
-خب نگفتی، چیمیخوای!؟ نکنه باز هوس کتک کاری کردی؟! به حضرت عباس دستت بهم بخوره یه جوری میزنم تو تخمات تا صدای سگ بدی.
مثلا یک مرد غریبه بالای سرش ایستاده بود.
دهانش را که دیگر نگویم، چاک نداشت.
خیر سرش دختر بود مثلا!؟
بدون اینکه جوابش را دهم، فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت، یک لنگ دستبند را دورِ مچش قفل کردم.
خواستم لنگِ دیگرش را به میلهی تخت ببندم که شوکه از جا پرید با انداختن نگاهی پر بهت به دستش، یقهام را گرفت و نفهمیدم چطور لگدی بیخِ دلم خواباند.
-آخخخخ....
-مرتیکهی بی ناموس، منِ خرو بگو فکر کردم آدمی، میخوای منو دستبند بزنی؟!
به جلو کشیدم و دو دستی روی تخت پرتم کرد و خودش هم روی سینهام نشست.
انقدر حرکاتش تند و سریع بود که من جای دست و پایم را هم گم کرده بودم.
آرنجش را بیخِ گلویم گذاشت و محکم فشار داد.
دندان کلید کرد و غرید
-خارِتو م***م. خیلی بی ناموسی، مگه من چیکارت کردم.
هیچ جوره در کتم نمیرفت یک دختر چرا باید انقدر زور داشته باشد.
هیکلِ آنچنانی هم نداشت داغِ دل.
اما زورِ من هم کم چیزی نبود.
تقلا کردم و سرتق تر از این حرف ها، بی خیال نشد و ناچار با هم گلاویز شدیم.
سرش را جلو آورد و با سوختنِ گوشم، دیگر صدایم را کنترل نکردم و ناخودآگاه داد کشیدم.
-آخخ...گوشمو ول کن.
لجوج با یک دست موهایم را کشید و دندان هایش را بیشتر فشار داد.
ناچار مجبور شدم برای مهارش پاهایش را بین پاهایم قفل کنم و تنم را روی تنش بیاندازم تا مهارش کردم.
بیخ گوشم جیغ کشید
-ولم کننننننن...ول کن تا نشونت بدم دور زدن من یعنی. به زور نگهم میدارید بعدم میخوای دسبندم بزنی تحویلم بدی؟! خیلی بی شرفی.
سنگینی تنم را روی تنش انداختم تا کمتر تکان بخورد.
هیچ جوره نمیتوانستم کنترلش کنم، لعنتی دستش هم سنگین بود، بد میزد.
-نه که تو از خدات بود بری، خوبه میدونم جایی واسه رفتن نداشتی.
زیر تنم نفس نفس زد.
صورتِ گردش از خشم سرخِ سرخ شده بود.
-تنِ لشتو بکش کنار، مرتیکه.
-منم میلی به موندن تو این وضعیت ندارم، جفتک انداختنو تموم کن تا بلند شدم.
کلامم کامل از دهان خارج نشده بود که در اتاق با شدت باز و به دیوار کوبیده شد.
-هیععع یاخدا!
مادرم...وای...
در همان وضعیت سرچرخانم و دیدنِ قیافهی مات پدرم، به درد هایم اضافه کرد.
یاخدا! این را چطور جمع میکردم؟!
-بابا! کی اومدی!؟
پدرم زیر لب استغفار کرد و از وضعیت اسفناک ما نگاه گرفت.
-حیا کن محمد، پاشو از روی این دختر، از بابات خجالت بکش.
پارت کاملااااااا واقعییییی🤣🤣🤣
زجمون مینقدر دیوونه و لجباز تشریف دارن
https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk
https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk