📚همسر خطر ناک💥رمان های شایسته نظری📚


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги



کپی پیگرد قانونی دارد
#کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز
شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت
#تعرفه‌ی‌‌تبلیغات
👉💥 @aslllllli

✅ثبت وزارت ارشاد
@nafaabaash

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: گسترده مهربانی❤
_ همسایه‌ها می‌گن هر شب چندتا مردو‌ میاری خونه، دختره‌ی بی‌آبرووو!!

آقاهاشم عربده می‌کشید و خشمگین لوازمم را پرت می‌کرد وسط کوچه. قلبم تند می‌زد و بغضم پیاپی می‌شکست.

همسایه‌ها جمع شده بودند مقابل خانه. از خجالت نمی‌دانستم چه‌ کنم.

_ روز اول گفتی دانشجوأم پولم کمه، باهات راه اومدم. پسر مجرد تو خونه داشتم، گفتم عیب نداره.

_ اقاهاشم به‌خدا…

با همان رکابیِ سفید و شلوارکردی‌اش جلوی در داد کشید:

_ تا منِ پیرمرد چش رو هم می‌ذارم، تو هرزگی می‌کنی؟؟ پول اجاره‌ رو که دیر به دیر می‌دی، اینم وضع حیا و آبروته!

_ تهمت نزنین. چند نفر اومدن ولی اونا…

پایه‌ی بوم طراحی‌ام را هم پرت کرد روی اثاث دیگر. شکست. با چه سختی‌ای خریده بودمش.
با چه بدبختی‌ای.

_ هررری! من تو خونه‌م فساد نمی‌خوام!

_ یه اشتباهی شده. صبر کنین توضیح بدم. اونا عموهای منن…

_ هه! دو ساعت وقت داری وسایلتو جمع کنی بری.

گریه‌ام گرفته بود:

_ آخه کجا برم این وقت شب؟ من جایی ندارم. به‌خدا دروغ نمی‌گم.

_ هرزه‌ای مثل تو بی‌خونه نمی‌مونه.

گفت و با خشونت از بازویم گرفت. محکم پرتم کرد پایین پیاده‌رو. زور مردانه‌اش آن‌قدر زیاد بود که نتوانستم مقاومتی کنم.

با سر رفتم در آغوش کسی.
موهایم ریخت جلوی صورتم.

نفس‌نفس می‌زدم و صورتم از گریه خیس.
سرم را بالا گرفتم.
شوکه شدم. او بود…
با ماشین شاسی‌بلند و سیاهش.

بازویم را گرفت و کشید پشت خود. برق حلقه‌ای در دست داشت، چشمم را زد. مقابل آقاهاشم سینه سپر کرد:

_ اگه حرمت موی سفیدت نبود، جفت دستتو همین‌جا قلم می‌کردم پیرمرد!! خجالت نمی‌کشی به یه دختر بی‌کس‌وکار زور می‌گی؟

_ شما کی باشی؟ نکنه یکی از همونایی که میای خونه‌ش و…

انگشت تهدیدش را جلوی او گرفت:

_ می‌دم چنان بلایی سرت بیارن که بفهمی من کی‌ام!

لحنش جوری بود که حتی من هم ترسیدم. برگشت سمتم و دستوری گفت:

_ برو بشین تو ماشین.

چند بسته تراول از جیب کتش در آورد. انداخت جلوی پای آقاهاشم. من هنوز شوکه بودم و صورتم خیس اشک. نمی‌فهمیدم مردی مثل او چرا ازم حمایت می‌کند. رئیس گالری‌ای که من آرزو داشتم برایشان طرح بکشم…

توی ماشین جرات نداشتم حرف بزنم. با خجالت گفت:

_ عموهام فراری‌ان… اونا اومده بودن خونه‌م. اعتیاد دارن…

اخمو رانندگی میکرد. جوابم را نداد. وقتی ماشین وارد حیاط یک خانه‌ی ویلایی و بزرگ شد، حیرت‌زده به اطراف و نمای خیره‌کننده‌ی خانه چشم دوختم.

_ اینجا کجاست؟

_ خونه‌ی من! یه مدت اینجا‌ بمون.

_ ولی من پولی…

_ پولی‌ نمی‌خوام ازت! هروقت خونه پیدا کردی می‌ری!

_ اما… آقا برسام نمیشه که… شما نامزد دارید. نامزدتون ناراحت نمیشه؟

نمی‌دانم چرا فقط پوزخند زد. گفتم:

_ اصلا من و شما نامحرمیم. نمی‌شه که…

_ من فقط شبا میام خونه! مستقیمم میرم اتاقم واس خواب!

صاف زل زد به چشم‌هایم. نگاه سیاه و عجیبی داشت. سرش را جلو کشید. قلبم بی‌جهت تندتر تپید. فاصله‌ی صورتش با صورتم به حدی کم شد که نفسش را حس می‌کردم. زمزمه‌ی دیوانه‌کننده‌ش وجودم را لرزاند:

_ من زن ندارم! ولی توأم کسی نیستی که واس مردی مثل جذابیت داشته باشی، دختر کوچولو! اینو خوب تو گوشات فرو کن!

و زودتر از من پیاده شد…


https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

یه رمان عاشقانه‌‌هیجانی که از همون پارت اولش غوغا کرده. توصیه‌ی ویژه‌ی خودمونه🔥🔥🔥
اگه از خوندن قلم ضعیف و قصه‌ی قابل حدس خسته شدین، این رمان گزینه‌ی خوبیه

یه مرد بدقلقِ خفن +
یه دختر خجالتیِ نقاش😁😍
ترکیبشون محشره😂🧿


Репост из: گسترده مهربانی❤
-حالا فهمیدی چرا میخوام برم حموم...؟
چون تموم تنم نجسه چون اون عوضی روی تنم غواصی کرده.‌‌..چون رد دست‌هاش رد لباش رو تنمه!

با بیچارگی تو خودم جمع شدم و هق زدم:
-حس می‌کنم هنوز هم داره لمسم می‌کنه...باید چیکارش کنم این تن‌ کثافت‌و...؟


https://t.me/+Cjm0T_tfgitlMzlk
https://t.me/+Cjm0T_tfgitlMzlk

تک دختر یک خانواده متمول و متعصب با وجود نامزد و عشقی که داره  در یک شب زندگیش نابود میشه و چقدر تلخ که باید بخاطر آبرو همسر و همبستر مردی بشه که این‌ درد‌و به جونش انداخته! اما سالها بعد با پیدا شدن سروکله‌ی عشق سابقش ورق بر‌می‌گرده و ...

https://t.me/+Cjm0T_tfgitlMzlk
https://t.me/+Cjm0T_tfgitlMzlk

لینک عضویت فقط برای ۱۰ نفر♨️


Репост из: گسترده مهربانی❤
هرگُلــــــی‌بویــــــی‌دارد! 🌸🫧

#part5

- من بودم که خودم رو انداختم جلوی ماشینشون! حالا هم هیچ شکایتی ندارم!

شوکا که این حرف را می‌زند، محسن، همسرش، از جا می‌پرد.

همان همسری که شوکا چند ساعت پیش، دست در دست زن دیگری دیده بودش و حین عبور از خیابان تصادف کرده بود.

- یعنی چی که شکایت نداری شوکا؟! این آقا حواسش به رانندگی نبوده که تو به این حال و روز افتادی!

شوکا سرش را بلند می‌کند و به سردی نگاهش می‌کند. کاملا واضح به محسن گفته بود که همه‌چیز را میانشان تمام می‌کند و حالا محسن با چه رویی اسمش را به زبان می‌آورد؟!

بی‌توجه به تمام کسانی که در اتاق بودند، با خشم گفت: گفتم همه‌چیز بین ما تمومه! پس تو کار من دخالت نکن و برو بیرون!

محسن مثل همیشه صدایش را بلند می‌کند:
- اما شوکا...

که مأمور می‌گوید: آقا برو بیرون، بذار ما به کارمون برسیم، بعد هرچقدر خواستی بیا اینجا داد و فریاد کن!

محسن به اجبار از اتاق بیرون می‌رود و مأمور کاغذ را روی میز می‌گذارد تا شوکا امضایش کند.

شوکا بدون آنکه به آرش شهیر، مدل و بازیگر معروف کشور که با او تصادف کرده است بیندازد، می‌گوید: بابت اتفاقی که افتاد متاسفم! معذرت می‌خوام واقعا...

به سختی بغضش را قورت می‌دهد و ادامه می‌دهد: یه اتفاقی افتاد که حواسم پرت شد و همینجوری خواستم از خیابون رد بشم!

آرش شهیر تکیه‌اش را از دیوار می‌گیرد و بدون هیچ مقدمه‌ای می‌پرسد: بهت خیانت کرده؟!

شوکا تکانی می‌خورد.
- ش... شما از کجا فهمیدین؟!

آرش شهیر سر تکان می‌دهد.
- حرفهای الآنتون... قبل از تصادف هم شنیدم بهتون گفت اونجور که فکر می‌کنید نیست! مردها وقتی زنهاشون مچشون رو می‌گیرن این حرف رو می‌زنن!

دست شوکا به ملافه چنگ می‌زند و با صدای خفه ای می‌گوید: آره! با یه زن دیدمش!

چشمان آرش شهیر می‌درخشد.

- واقعا می‌خواین ازش جدا شین؟!

و شوکا بی‌خبر از نیمه‌ی تاریک زندگی آرش شهیر می‌گوید: آره! دیگه نمی‌تونم باهاش زندگی کنم!

- خانواده‌تون این موضوع رو قبول می‌کنن؟!

لب‌های شوکا می‌لرزد. مادرش که او را مجبور به این ازدواج کرده بود، با این قضیه کنار می‌آمد؟! مسلما نه!

بدون آنکه شوکا چیزی بگوید، آرش شهیر تا ته ماجرا را می‌خواند! به نظرش دختر زیادی ساده است و البته تنها! او هم همین را می‌خواهد دیگر! کارتش را از جیبش درمی‌آورد و مقابل شوکا می‌گیرد.

- اگه بعدا دنبال کار بودین، حتما به شرکتم سر بزنید... به هرحال یه جوری باید این تصادف رو جبران کنم!

https://t.me/+NlALHni-igc3ZTNk
https://t.me/+NlALHni-igc3ZTNk
https://t.me/+NlALHni-igc3ZTNk

‼️ممنون که هیچ قسمت از این بنر، حتی این جمله رو هم کپی نمی کنید. ❤️


Репост из: گسترده مهربانی❤
#پارت۴۸۴


داشت چه میکرد این مرد؟
میخواست برایم خط‌چشم بکشد؟

سعی کردم از دستش بگیرم :
_بده من عماد ، تو بلد نیستی!

اشاره‌ای به دسته‌گلم کرد :
_تو بلدی آخه؟

_حداقلش میدونم چجوری بکشم! تو نمیدونی!

_بذار بکشم ، اونوقت ببینیم فرق اونی که نمیدونه و اونی که میدونه چیه؟

_میخوای بگی الان یه خط چشم بی نقص تحویلم میدی؟ بده عماد ، دیر شد!

دستم را مهار کرد و گفت:

مقاومت نکن ، خرجش یه دستمال مرطوب دیگه‌اس فوقش !

_خب اگه قراره خرابش کنی چه فایده‌‌ ؟ تازه بیشتر هم زمان میبره!

اخم کرد تا ساکت شوم :

آروم بگیر دو ثانیه....

نکند بلد بود؟
نکند قبلا کشیده بود؟
نکند تجربه داشت؟
نکند چشم های کس دیگری را قبلا مزین کرده بود؟
نکند....
نکند هایم را به زبان بیاورم بهتر نیست؟

_میگم ..... دفعه اولته ؟

همانطور که دقیق داشت خطوط اولیه را در ذهنش تصور میکرد،  ثانیه‌ای به چشم هایم نگاه کرد و گفت : نه صبح به صبح یدونه خلیجی میکشم بعد میرم سرکار!

لبخندم را که از لحن حرصی‌اش میخواست روی لبم بنشیند را مهار کردم و گفتم: جدی بودم!

چپ چپ نگاهم کرد و هیچ نگفت و سعی کرد آرام و دقیق پیش برود.

_میگم.... قبلا.... یعنی ، خب.... قبلا برا کسی کشیدی؟

_خط چشم؟

_اره!

_زیاد.... تقریبا هر کسی تو در و همسایه میخواست آرایش کنه میومد خونمون من یه خط چشم براش میکشیدم و بعد میرفت........ آخه این چه سوالیه غزل؟؟؟ خودت فکر کن؟؟؟ به قد و قواره من میخوره؟ حسودی میاد سراغت لااقل سوالای پدر و مادردار تری بپرس!

هم از ضایع شدنم گرمم شده بود و هم.....
هم از نزدیکی بیش از حدش!
آن اخمی که نمیدانستم برای حرف هایم روی پیشانی.اش نشسته یا حاصل دقتی‌است که دارد خرج میکند.

_آخه یجوری گفتی بده من بکشم گفتم لابد ....

_لابد چشم و چال ملتو صفا دادم ها؟

سکوت کردم.
خب حرف حق جواب نداشت.
بنده خدا یکبار خواست برای ما کاری کند...
افکار مالیخویایی‌ام مگر میگذاشتند.
دقیقا مانند زمانی که برای اولین بار پیشنهاد ماساژ داد.
این افکار آنجا هم ظاهر شدند.

خجول چشم بستم و گفتم: خب .... یه لحظه ترسیدم.... همین!

_نترس ، فقط میخوام امتحان کنم ببینم این خطِ ساده چیه که همیشه معضل بزرگیه واسه شماها!

دیگر چیزی نگفتم.
خداراشکر او هم این بحث بی محتوا و مزخرف را ادامه نداد.
به جایش غر زد:

_نبند چشمتو.... تکون نخور.... بببن میتونی خرابش کنی و بگی من نتونستم یا نه!

خنده‌ام گرفت.
از دقتش !

ابهتش با اینکار ها نمیخواند.

خنده‌ام شدت گرفت و توجهش به لبم جلب شد.

از نگاه های خیره‌اش ، به سختی لب و لوچه‌ام را جمع کردم و با نیم نگاهی به آینه و دیدن شاهکارش روی چشم هایم ،

برگشتم سمتش و گفتم: این الان خط چشمه تو کشیدی ؟؟؟ خط چشم نیست که ، شبیه خط‌کشی شهرداریه..... نگاه کن آخه.. خب لااقل میگف...

ساکت شدم.
در واقع به اختیار خودم نه!
ساکتم کرد.
لب هایش را پر شتاب و سریع روی لبهایم گذاشت و بوسید.
لعنتی به شیوه خودش هم بوسید.

پیشانی به پیشانی‌ام تکیه داد و نفس های داغ خودش هم روی صورتم میخوردند.

لبش را در دهان کشید و من برای مهار حس های دیوانه کننده ام که اگر بهشان پر و بال میدادم باید قید تمام برنامه های امروز را میزدم گفتم :

خط چشم که برام نکشیدی هیچی.... رژ لبمم پاک کردی!

دستش را که دور کمرم بود سفت تر کرد و با صدای بم همیشگی‌اش گفت:

شاید با زبون بی زبونی دارم میگم آرایش نکن!

https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk

https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk

من عمادم ، باهاش ازدواج کردم ، برای هدفم ، غافل از اینکه هدفم خودش بود ، نمیدونستم، نفهمیدم.... اونقدر دلبری کرد که یادم رفت برای چی پیششم ، شب عروسی همه ازم انتظار داشتن تا پا پس بکشم.... اما نیرویی نذاشت از دستش بدم...باهاش ازدواج کردم. یه ازدواج به ظاهر معمولی و رمانتیک ، اما همین عروسی شروع باختن قلبم بود...
اگر می فهمید هویت واقعیم چیه... میموند؟
خودم چی؟ میتونستم باهاش بمونم؟
هدفم با داشتنش در تناقضه! اما نداشتنشم با زندگیم.
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
رمان اونقدر عاشقانه و قشنگه که دلت اکلیلی میشه! 💕 شروع رمان از مراسم عروسیه👩‍❤️‍👨
https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
هیجانش هم در کنار عاشقانه‌هاش اونو خاص کرده!🔥

امان از هیجان هاش ❤️‍🔥


#پارت_۱۳۶



برای درست کردن موها هم بهانه می آورد و برای راحتی کارش می خواهد کوتاه کند ولی به خاطر خواسته
ی سپهر اجازه کوتاه کردن و رنگ نمی دهم و او هم حسابی کفری می شود .
حسابی ذوق دارم تا با اتمام کارش خودم را ببینم و برای این که غر زدنش کمتر شود می خواهم ساده ترین
مدل را پیاده کند و زیاد روی مدل مو و آرایش چهره ام حساسیت به خرج ندهد .
از غروب گذشته است و ساعت حدود هفت شب است که کارش تمام می شود .
لباس را می پوشم و اجازه می دهد خودم را در آینه دید بزنم . اصلا خودم را نمی شناسم . موهایم با تاج
قشنگی روی سرم شینیون شده و آرایش کم رنگی هم روی صورتم را پوشانده است .
همین تغییر یک باره و اندک، زمین تا آسمان چهره ام را تغییر داده است و خودم هم خودم را نمی شناسم .
لباس هم مدل یقه دار است ولی قسمت یقه و سرشانه کامل گیپور کارشده و بالاتنه ام مدل دکلته دیده می
شود . قسمت سینه تا بخشی از کمر و دامن هم با کریستال منجوق دوزی شده و فوق العاده برق می زند و
قشنگ جلوه می کند . شنل را روی سرم می گذارد و حسابی عجله دارد .
- بیرون منتظرته، می تونی بری !
مانتو و لباس هایم را داخل نایلون گذاشته است و برمی دارد . چادرش را سرش می کشد و همراهم بیرون
می آید . ماشین سپهر جلوی در است و با خروج ما پیاده می شود و به استقبالم می آید . دست به جیبش می
برد و حق الزحمه ی خانم را می دهد و بعد از تشکر لباس هایم را از دستش می گیرد .
بازویم را میان دستش می گیرد و هم چنان صدایش مهربان است .
- بریم خانومی !
در ماشین را باز می کند و کمکم می کند تا دامنم را جمع کنم و سوار شوم . خودش هم با عجله سوار می
شود و با ذوق سمتم خم می شود .
- بزن بالا اون شنل رو ببینمت ...
از خجالت حرکتی نمی کنم و خودش دست به کار می شود و شنل را بالا نگه می دارد .
سعی می کنم زیاد به چهره اش خیره نشوم ولی آن قدر در سکوت به صورتم خیره می ماند که به ناچار
نگاهم سمت صورتش می چرخد . چشمکی می زند و لبخندی تحویلم می دهد .
- ایول سلیقه ام !


#پارت_۱۳۵


شروع به به به و چه چه و مبارک باد و این حرف ها می کند و من هم از سوز صورتم مدام چشمانم را به
هم فشار می دهم و برای جیغ جیغ نکردن زیر دستش همه ی تلاشم را می کنم .
هنوز کارش کامل تمام نشده که آیفون زده می شود و چون دست شاگردش به رنگ موی مشتری دیگری بند
است، خودش جلوی در می رود .
فرصت می کنم تا کمی خودم را در آینه برانداز کنم . چون صورتم پر مو نبود زیاد تغییر نکرده ام ولی
براق تر شده و بعضی قسمت ها هم به قرمزی می زند . نگاهی هم به محیط آرایشگاه می اندازم . کوچک و
ساده است و در عین حال شیک و تر و تمیز ! نمی دانم سپهر از قبل این جا را می شناخته یا همین طور میان
راه انتخاب کرده است؟ !
خانومی که برای رنگ مو نشسته است مدام غر می زند و شاگرد بخت برگشته هم هر بار با توضیح اصول
و قواعد رنگ کار یِ مو ساکتش می کند .
بالاخره خانم آرایشگر از جلوی در می آید و یک کاور بزرگ سفید در دستش دارد . روی میز می گذارد و
سمتم می آید .
- نگفتی تازه عروسی؟ !
متعجب نگاهش می کنم و می پرسم .
- چه طور؟
به کاور اشاره می کند و با لبخند جوابم را می دهد .
- همسرت لباس آورد تا برای امشب آماده ات کنم !
با چشماناز تعجب گرد شده تاکید می کنم .
- شوهر من؟
با تردید نگاهم می کند و سری در آرایش گاه می چرخاند .
- رضوانه خانوم شمایی دیگه؟ !
با سر تائید می کنم . اصلا معلوم نیست این آقای وکیل چه در سرش می گذرد ! برای ماست مالی قضیه در
مقابل آرایش گر زمزمه می کنم .
- قرار نبود لباس و آرایش گاه آخه !
شانه ایی بالا می اندازد شروع به کار کردن روی صورتم می کند و هم زمان غر زدنش هم شروع می شود .
- دیر اومدی ... وقت قبلی نداشتی ... طول می کشه ... سرعت عملم هزینه داره براتون ...
و هزار و یک بهانه برای حرف زدن !


#پارت_۱۳۴


حالت چهره اش درهم تر می شود و با چشمان ریز و جدی روی صورتم دقیق می شود . اشکم سُر می خورد
و سعی می کنم رفتارهایم را برایش موجه کنم .
- باور کنید رفتارم دست خودم نیست، چطور انتظار دارید یه روزه تغییر همه چیز رو باور کنم؟ بهم
فرصت بدین، قول می دم رفتارم بهتر می شه !
اشک ها دیدم را تار می کند و لرز بدی از ترس و غریبی سراغم می آید که با قرار گرفتنم در آغوشش
متوقف می شود و رسما در بهت و خلسه ای بی انتها غوطه ور می مانم !
- عزیزم؛ از کنارم دور نمی شی ... آخه کجا رو می خوای داشته باشی جز قلب و آغوش من؟
در خیابانیم و سریع از آغوشش جدا می کند و دست دور شانه ام می اندازد . به تابلوی آن طرف خیابان
اشاره می کند و با لبخند به چهره ام خیره می ماند .
تابلو را می خوانم . « سالن زیبایی !»
- برو اون جا، گمون نکنم این ساعت مشتری داشته باشه ... فقط نه موهات رو کوتاه می کنی و نه رنگ !
با تعجب نگاهش می کنم . چشمکی می زند و به ساعتش اشاره می کند و دیگر شوخی و شیطنت را در
کلامش می شناسم .
- زود باش؛ شب شد !
یک قدم با فشار دستش جلو می روم .
- نیم ساعت دیگه میام خودم با آرایشگره حرف می زنم؛ می برم کیان رو بپیچونم !
با چشمان گرد نگاهش می کنم . چشمکی می زند و سمت در ماشین می رود و باز هم برای رفتن اشاره می
کند .
- برو دیگه، میام من !
در این غربت از برنگشتنش می ترسم و با دلهره می پرسم .
- حتما میاین؟
لبخند عمیقی می زند و قبل از سوار شدن جوابم را می دهد .
- آره عزیزم، میام !
دوباره برای حرکت اشاره می کند و خودش هم سوار ماشین می شود . سمت در سالن می روم و سپهر هم
با بوقی حرکت می کند و می رود . با استرس داخل می روم و نمی دانم باید چه کار کنم !
به جز یکی دو بار، همراه افسانه دیگه پا در هیچ آرایشگاهی نگذاشته ام و حتی همان دو بار هم افسانه
مهلتی نمی داد که من زیر دست آرایشگر بروم؛ برای همین بعد از هفت سال زندگی هنوز صورتم دخترانه
است ! سالن خلوت است و خانمی از پشت میز به استقبالم می آید .
- بفرما عزیزم ...
روی صندلی می نشینم و نگاهی به صورتم می اندازد .
- اصلاح اولته یا گیر داشتی؟ !
روسری ام را باز می کنم و آرام جوابش را می دهم .
- اصلاح اولمه !




Репост из: زخم کاری🔥📚
📌 دانلود رمان عقد اجباری
📝 نوشته : ش.ن
📖 تعداد صفحات : 670
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/11/09/دانلود-رمان-عقد-اجباری/




Репост из: زخم کاری🔥📚
😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




Репост из: زخم کاری🔥📚
📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/




#پارت_۱۳۳




ناهار هم از بوفه ی باغ وحش می خرد و همان جا می خوریم و خسته سمت هتل برمی گردیم . کیان پرذوق
گوشی سپهر را زیر و رو می کند و به عکس های مختلف می خندد و از بین دو صندلی به ما نشان می دهد .
در مورد عکس های زورکی خودم و سپهر که به زور در حد حل شدن به هم چسبیده ایم نظری نمی دهم و
در عوض سپهر با حرف هایش و بیان حسش در آن صحنه حسابی خجالت زده ام می کند؛ ولی برای عکس
های حیوانات و خصوصیات هر حیوان تک به تک برای کیان توضیح می دهم و اوهم با دقت گوش می دهد
و در حرف زدن همراهی ام می کند .
با این که یک روز تمام بیشتر این خانواده را تجربه نکرده ام ولی طوری رفتار می کنند انگار عمری با من
زندگی کرده اند ! حسی دارم شبیه آدم هایی که فراموشی گرفته اند ! شاید من هم قبلا با همین آدم ها زندگی
می کردم و یادم نمی آید؟ !
ولی با یادآوری گذشته ام در غم افکارم غرق می شوم و باعث می شود این همه خوش یِ ناگهانی برایم غیر
قابل باور شود !
با ترمز ماشین از فکر خارج می شوم و نگاهی به محیط می اندازم . این جا که هتل نیست ! مردد نگاهی به
سپهر می اندازم، با چشم و ابرو اشاره می کند تا پیاده شوم و رو به کیان می گوید .
- شما همین جا باش بابا جان !
از اخم و جدیت چهره اش می ترسم و دستگیره را می کشم، اما در را باز نمی کنم و هم چنان با ترسی مبهم
به چهره ی پراخم و جدی اش زل می زنم . جدی تر تاکید می کند .
- پیاده شو دیگه !
پیاده می شوم و به خیابان غریبه نگاهی گذرا می اندازم . احتمالا رفتار سردم مقابل شوق و حرارتش کلافه
اش کرده و می خواهد تلافی کند ! با شرمنده گی سرم را پایین می اندازم و دو تا تراول جلوی صورتم می
گیرد و خاطره ای قدیمی مقابل چشمانم تداعی می شود و صدایی غریبه در سرم می پیچد .
« فرار کن و برو به این آدرس ...»
- برو !
تنم می لرزد و با ترس نگاهش می کنم . بغضم می گیرد و صورتش کاملا جدی است . لبم برای گریه تکان
می خورد و پشیمان از رفتارم ناله می کنم .
- جایی رو ندارم برم؛ اونم تو این شهر !


#پارت_۱۳۲




« برات یه جمله مخصوص دارم
تو رو من قد قلبم دوست دارم
می خوام ثابت کنم هر جور باشی
نمی ذارم که از من دور باشی
به رویا می کشونم با تو خوابو
نگیر از خوابم این تصویر نابو
مثل آینه که دل می ده به دیوار
منو تو قلب معصومت نگه دار »
برای باغ وحش بلیط می گیرد و سه نفری وارد می شویم . کیان مدام اطراف می دود و پر ذوق حیوانات
مختلف را دید می زند و ذوق و انرژی اش ما را هم مجبور می کند توجه بیشتری به حیوانات داشته باشیم !
هر چی تلاش می کنم از سپهر فاصله بگیرم مقدور نیست و مدام یا دستم را در دستاش دارد و محکم می
چلاند؛ یا هم دستش دور شانه هایم است و بازویم را نوازش می دهد . هوا سرد است اما من گرمای عجیبی
در وجودم حس می کنم و جز قرمز یِ نوک بینی، اثر دیگری از هوای سرد در وجودم پیدا نمی کنم .
با این که هنوز از حرکاتش خجالت می کشم ولی به عنوان همسر نمی توانم چیزی بگویم و به حرکاتش
اعتراض کنم ! به اندازه ی کافی با سردی کلام و نگاهم با روانش بازی می کنم و اعتراض به این محبت ها
نمی تواند حرکت درستی باشد ! به علاوه هیچ وقت عادت به اعتراض نداشته ام و همیشه مطیع بوده ام و هم
چنین حرکات سپهر هم به عنوان همسر جای اعتراضی ندارد . فقط این وسط من از لذت سرشار می شوم و
زبانم قادر به ابراز نیست و بدتر از همه این که به جای جوابیه به احساساتش، سکوت و خجالت تنها واکنشم
است که حسابی دلگیرش می کند . ولی به دقیقه نکشیده، دوباره محبت بی دریغش را از سر می گیرد و
حالات و حرکات بی میل من را ندیده می گیرد .
کلی عکس سلفی می گیرد و مجبورم می کند به لبخندهای زورکی در مقابل دوربین تلفن همراهش ! کیان هم
حسابی از گردش سر ذوق آمده و پدر و پسر حسابی ذوق و شوق صرف این گردش معمولی می کنند . نمی
دانم این قدر از چیزهای ساده و معمولی ذوق می کنند، ذوق دانشان پر نمی شود؟ یا حافظه ی تلفنش از این
همه عکس؟ !
کاش من هم می توانستم مثل آن ها ذوق بچه گی کنم و بی توجه به حرف و خجالتی خوش بگذرانم ولی چه
کنم که روابط اجتماعی ام ضعیف است و ارتباط برقرار کردن با آدم ها برایم سخت ترین کار جهان شده
است و از همه بدتر جنبه و ظرفیت این همه خوبی و توجه را ندارم و می ترسم قلبم کم بیاورد !


#پارت_۱۳۱




از خجالت لبم را به دندان می گیرم و سرم را پایین می اندازم و کیان هم کوتاه بیا نیست .
- خودش قول داده برام قصه بگه !
- قصه رو می گه برات ولی تو بغل خودم !
از خجالت بدنم گر می گیرد و دوباره نفس هایش به صورتم برخورد می کند .
- موافقی بانو؟
بدون این که سرم را بلند کنم، موافقتم را اعلام می کنم . می خندد و دوباره از بین صندلی ها به کیان نگاه می
کند .
- دیدی موافقت کرد، فقط تو بغل خودم برات قصه می گه !
با چشمان گرد نگاهش می کنم و با هول و خجالت زبان باز می کنم .
- من با باغ وحش موافقت کردم !
چشمانش از شیطنت می خندد . نگاهش را روی صورتم زوم می کند و خوب بلد است سوالات زیرکانه
بپرسد !
- یعنی با بغل من مخالفی؟ !
نمی توانم چیزی بگویم و سرم را پایین می اندازم . این بار کیان هم کوتاه نمی آید و غر می زند .
- اصلا با هر دو تاتون قهرم !
سپهر هم که از کل کل با ما دو تا حسابی سر ذوق است، اخم هایش را با حالت خنده داری در هم می کشد .
- پس باغ وحش نمی ری؟ !
کیان طفلک که حسابی در منگنه گیر کرده، با این که دلخور است کوتاه می آید و ملتمس بالا و پایین می
پرد .
- نه، نه، نه، آشتی ام ... بریم باغ وحش !
سپهر هم بالاخره رضایت می دهد و سوئیچ را می چرخاند و حرکت می کنیم .
- بریم باغ وحش !
چند تایی آهنگ جابه جا می کند . متوجه نگاهم به صورتش که می شود، هم زمان با پخش موزیک روی
لبانش طرح لبخند می کشد و من هم هم آهنگ با صورتش لبخندی نقش صورتم می شود .
- برات یه جمله ی مخصوص دارم !
کامل سمتم خم می شود و با ریتم موزیک جمله را تکرار می کند و می پرسد .
- جمله ی مخصوصم چی باشه خوبه؟
لبخندی از روی خجالت تحویلش می دهم و قبل از این که بیت بعدی خوانده شود، با ریتمی جدا از موزیک
و بااحساس زمزمه می کند .
- تو رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم !
سرش را به صورتم نزدیک تر می کند و لحن محکم و جدی اش را با حسی عمیق درک می کنم .
- باور کن !
تمام مسیر سرم پایین می رود و از خجالت حرفش مدام دنبال راهی برای فراری دادن چشمانم از چشمانش
می گردم . ولی کوتاه نمی آید و مدام با هر قطعه ی احساس یِ موزیک واکنش نشان می دهد و مرا خجالت
زده تر می کند .


#پارت_۱۳۰



در جیب هایش دنبال چیزی می گردد و با در آوردن دستمال کاغذی، آن را زیر چشمانم می کشد و با لحنی
که خنده و مهربانی توامانی دارد، زمزمه می کند .
- تا وقتی برات آقای وکیل باشم معلومه که حرفی برای گفتن نداری، تمرین کن سپهرت باشم
و با لحن پرسشگری ادامه می دهد .
- چی باشم برات؟
اشکم با دلداری مختصرش بند می آید و در جوابش با صدایی خش دار زمزمه می کنم .
- سپهر !
گوشش را تقریبا به لبانم می چسباند و سمج تر می پرسد :
- نشنیدم چی؟ !
بدون این که تُن صدایم را بالا ببرم تکرار می کنم .
- سپهر !
- آخ قربون خانوم چیز فهمم !
با چرخاندن سرش، لبانش برای یک لحظه گونه ام را لمس می کند و بلافاصله می ایستد و کتش را مرتب
می کند .
- بریم ...
دستی روی گونه ام می کشم تا حرارت برخورد لبش را کم کنم و خجالت زده کنارش می ایستم و دست کیان
را می گیرم و دنبالش حرکت می کنیم . از حرم تا پارکینگ هم دستم اسیر دستانش می شود و بدون حرفی
مسیر را طی می کنیم . داخل ماشین که می نشینیم کامل سمت من و کیان می چرخد و پر ذوق و انرژی می
پرسد .
- کی با شهربازی موافقه، کی با باغ وحش؟
کیان کلاهش ار در می آورد و چند بار در بغلم بالا و پایین می پرد .
- باغ وحش، باغ وحش ...
لپ کیان را می کشد و سرش را برای دیدن صورتم کج می کند و با لحن متفاوتی از گفتارش با کیان، مرا
مخاطب قرار می دهد .
- موافقی خانومی؟
با سر تائید می کنم ولی کوتاه بیا نیست و گوشش را سمتم متمایل می کند و دوباره می پرسد .
- نشنیدم !
از کارش خنده ام می گیرد و به زحمت زبان می چرخانم و سعی می کنم جوابش را با کلامم بدهم .
- موافقم .
دوباره با اصرار تاکید می کند .
- نشنیدما ...
کیان وساطت می کند و محکم و بلند و رسا جواب می دهد .
- موافقه دیگه بابایی !
کیان را بغلم بیرون می کشد و روی صندلی عقب می نشاند .
- جای شما اون جاست بابایی، کمربندت رو هم ببند !
- بابا دوست دارم بغل رضوانه جون باشم !
با اخمی ظاهری به کیان تشر می ند .
- چه حرفا، بغل رضوانه جون جای خودمه نه شما !



Показано 20 последних публикаций.