📚همسر خطر ناک💥رمان های شایسته نظری📚


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги



کپی پیگرد قانونی دارد
#کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز
شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت
#تعرفه‌ی‌‌تبلیغات
👉💥 @aslllllli

✅ثبت وزارت ارشاد
@nafaabaash

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: گسترده مهربانی❤
‌یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم...


با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..‌
نامدار آمده بود!



- یاس؟ کدوم گوریی؟


با وحشت از اتاق بیرون زد


- ا...اینجام چیشده؟


- تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین!


نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد...
که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد.
آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد


- چ...چیشده؟

- خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت!

یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش..
دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده...

- باتوام!

با فریاد نامدار شانه های یاس پرید

- من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده!

نامدار عصبی غرید

- کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان!

یاس عصبی لب زد

- من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ می‌گه ما...

حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست

- پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که!
گمشو پایین تا....

یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا...


- بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟

نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد

- نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم.
بیا بغلم ببینمت دختر بابا...

یسنا بغ کرده عقب کشید

- ولی زدیش مامانی داره گریه می‌کنه


نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد

- نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین...

عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت
نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمی‌خواند
مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود.
در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد

- بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره...

عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد

- هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه...

یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟

- امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده..‌. نامدارم راضیه پسرم.
مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم

منظورشان از آفت او بود!
که نامدار هم راضی بود؟
بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود...

پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت
وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه...

تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد

مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود...

اواخر مهمانی بود.
شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد

- یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها...

دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد

- نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد...

نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت

- چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده..

گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند
یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست

- من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی...

یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود
او که گفته بود یاس کار نکرده!

با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما‌...
دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود
دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد

- باباجان؟ صورتت چیشده!

صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود...

پارت جدیدش 😭🖤

https://t.me/+yPUNSsRTSCgxOGY0
https://t.me/+yPUNSsRTSCgxOGY0
https://t.me/+yPUNSsRTSCgxOGY0
https://t.me/+yPUNSsRTSCgxOGY0


Репост из: گسترده مهربانی❤
"_زنت حامله است خدا رو خوش نمیاد مدام اشکشو در میاری!"

دخترک با درد از خواب پریده بود و به سختی خودش را از زیر زمینی که در آن می‌ماند تا داخل عمارت رسانده بود تا به شوهرش میراث التماس کند دکتر خبر کند تا از سلامت جنینش مطمعن شود و صدای صحبت های میراث و پدرش او را پشت دیوار نگه داشته بود.

_اون خائن زن من نیست.
انقدر نگین زنت...اون پاپتی دهاتی فقط واسه نابودی من زنم شده بود...


_بس کن پسر...اون حامله است...بلایی سر بچه ات بیاد فردا پس فردا چطور میخوای توی روش نگاه کنی؟!

میراث بدون آنکه بداند دخترک از مشت در تمام حرف هایشان را می‌شنود، با لج و از سر خشم حرفی می‌زند که خودش هم به آن باور نداشت:

"_مطمعنم اون بچه هم از من نیست. اگه حرومزاده اش عین خودش سگ جون از آب در اومد، با یه تست مشخص میشه از من نیست"

قلب دخترک در سینه‌اش از درد فشرده می‌شود.

او فقط و فقط با میراث بود و آن بچه...آن بچه، دختر میراثی بود که حتی نخواسته بود جنسیتش را بداند!!!

"_لا اله الی الله!!!
بس کن پسر...خجالت بکش این تهمت ها چیه به زن خودت میزنی؟!"

"_اون زن من نیست...هیچ وقت نبوده.
اون فقط یه اشتباه یه شبه بود و فقط هم به درد یه شب میخورد که من به اجبار شما عقدش کردم و حالا که دستش رو شده منتطرم توله سگس به دنبا بیاد و ازش تست بگیرم تا با سند و مدرک پرتش کنم توی خیابون!
بعد از اون کسی رو میارم توی این خونه که لیاقت فامیلی و عروس خانواده رو داره!
با نسیم ازواج میکنم"


دخترک عقب عقب می‌رود.

چشمانش تار می‌دیدند.

احساس میکرد سرش داغ شده.

دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت.
شوهرش، عشقش و تنها اُمیدش در این زندگی او را هرزه میخواند و دخترک هفت ماهه اشان را حرامزاده!


بی سر و صدا تنها لباسش که یک پالتو کهنه و پاره بود و میراث میگفت لیاقتش بیشتر از آن را ندارد را بر میدارد.

آخرین نگاه را به اتاقی که میراث حتی یکبار در آنجا راهش نداد می‌اندازد.

اتاقی که مال میراث بود و او میگفت جای دهاتی و پاپتی ها نیست.

اشکش را با آستبنش پاک می‌کند و آهسته در را باز کرده و بیرون می‌رود!!!

نمی‌توانست شاهد ازدواج عشقش با دیگری باشد.

وقتی خاری در چشم عشقش شده بود، خودش میرفت تا آزارش ندهد.

https://t.me/+us9UwqGAQQ00ZjNk
https://t.me/+us9UwqGAQQ00ZjNk

"میراث"

از حرف هایی که به پدرش راجب دخترک زده بود عذاب وجدان داشت.
غلتی میزند تا بخوابد اما فکر دخترکی که روزهای آخر بارداری اش را سخت تر میگذارند خواب را از سرش پرانده بود.

بلند شد و راهی زیر زمین شد تا با دیدن او و سلامتی اش خیالش راحت شود و نگرانی اش تمام شود.

پله‌ها را پایین میرفت که در میان راه صدای مادرش را شنید:

"_خیالت راحت دخترم عکس های ساختگی که فرستاده بودی رو گفتم بفرستن واسه میراث. فک کرده اون دهاتیه بهش خیانت کرده و انداختتش توی زیر زمین. نسیم جان دختر خوشگلم نگران نباش همین امروز و فردا میراث پرتش میکنه توی کوچه. عروس من تویی عزیزم"


گوش هایش سوت میکشد از حرف هایی که شنیده بود.

با خشم پایین میرود که مادرش با دیدنش هول کرده گوشی از دستش پایین می‌افتد و تته پته می‌کند.

_میراث ت...تویی؟! این وقت شب چرا بیداری پسرم؟!


دهانش را باز می‌کند تا خرفی بزند اما با ناگهان ابراهیگ راننده اشان داخل دویده و با دیدن میراث پر هراس تند تند تکرار میکند:


_آقا...آقا کژال خانم...کژال خانم...


میراث سرشار از نکرانی برای دختری که با ناحق 9 ماه حاملگی عذابش داده بود هراسان لب می‌زند:

_کژال چیشده؟!


_سر راه دیدم تصادف شده...یه زن بود...رفتم جلو دیدم کژال خانمه...تسلیت میگم آقا...مادر و بچه همونجا تموم کردن!!!

https://t.me/+us9UwqGAQQ00ZjNk
https://t.me/+us9UwqGAQQ00ZjNk

پارت واقعی رمان❌


Репост из: گسترده مهربانی❤
.
ـ سلام شوهر عزیزم. پس کجا ماندی؟ شام از دهان افتاد‌.


با خوشحالی پیام را فرستاد و دم در خانه منتظر ایستاد.

بهزاد هرشب همین موقع از سرکار می‌آمد‌.

خنده‌ی ریحانه، دختر صاحب آپارتمان درون راه‌پله پیچید:

- ببین کی بهت اس ام اس داده! نوشته عن خانوم.


خنده از لب هایش پر کشید. صدای پر خنده‌ی بهزاد هم آمد...

صدای خنده‌ی شوهر او با ریحانه!

ریحانه‌ای که می‌گفت بهزاد آدم خوبی برای زندگی نیست و هر روز به طلاق مشاوره‌اش می‌داد!

ریحانه در این ساختمان بهترین دوستش بود!


- همون زنیکه‌ی چندشه. چی نوشته؟


- نوشته شام پخته‌... اسکول نمیدونه رفتیم رستوران پنج ستاره و استیک زدیم.


هاج و واج مانده بود.

بهزاد خودش گفته بود برای شام قورمه‌سبزی بپزد، بعد با دختر صاحبخانه قرار رستوران داشت؟

اصلا به چه مناسبت؟


- احمق فکر می‌کنه دستپختشو دوست دارم. نمیدونه من هرشب پیش تو سیر میشم.


دخترک با لوندی گفت:

- فقط شکمتو سیر میکنی؟

- بقیه شم که با تو سیر میشه پدرسوخته!

- ولی من خوشم نمیاد پیش اون بی‌ریخت و بوگندو می‌خوابی. اگه بوی پیاز داغ تنش بشینه رو تنت چی؟

- نترس خوشگلم. همین روزا کلکشو می‌کنم.

ریحانه با شوق دست زد.

- یعنی بالاخره طلاقش میدی؟

- طلاق مهریه می‌خواد. این زنیکه مفتش گرونه. می‌خوام یکم به عزرائیل کمک كنم.

بیشتر از این توان شنیدن نداشت.

امکان نداشت بهزاد نقشه‌ی کشتنش را با بهترین دوستش بچیند...

چند قدم عقب رفت ولی جلوی چشمانش را سیاهی گرفت.

نزدیک بود که پس بیوفتد ولی...
ولی دستانی از زیر شانه‌اش بلندش کرد.

مرد تنهای همسایه بود.


- شوهر خیلی لجنی داری خانوم گلرخ! و همینطور قاتل...

اولین قطره‌ی اشک از چشمانش سر خورد.

- ازش متنفرم.

- می‌خوای کاری کنی که خودش به مرگ التماس کنه؟

سکوت کرد و مرد مقابلش با جدیت گفت:


- من کمکت می‌کنم.

https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0
https://t.me/+ivSCCInmsrhkNDQ0

بنر پارت رمانه👆


Репост из: گسترده مهربانی❤
پسره پلیسه، نصفه شب میره دختره رو دسبند بزنه که از دستش فرار نکنه خانواده مذهبیش مچشونو میگیرن🤣🤣🤣


فوگان
#پارت_۷۲

نگاهی به تن دراز به دراز افتاده‌اش کردم و
پاورچین قدم برداشتم که صدایش غافلگیرم کرد.


-ننت یادت نداده تو اتاقی که دختر مردم خوابید قایمکی نری!؟

هیچ تغییر حالتی نداد.
انقدر بی خیال که حتی به خودش زحمت نداد دستش را از روی چشمانش بردارد.
آب دهانم را بلعیدم و نامحسوس، دسبند را پشتم قایم کردم.

-بو می‌کشی که کی نزدیکت شده!؟

-اونو که سگ می‌کشه. ولی تو این یه فقره، آره. بو کشیدم. ننه‌ت از این عطرای تند و تیز نمیزنه.

لعنتی، انگار واقعا شامه‌ی سگ داشت.

-خب نگفتی، چی‌میخوای!؟ نکنه باز هوس کتک کاری کردی؟! به حضرت عباس دستت بهم بخوره یه جوری میزنم تو تخمات تا صدای سگ بدی.


مثلا یک مرد غریبه بالای سرش ایستاده بود.
دهانش را که دیگر نگویم، چاک نداشت.
خیر سرش دختر بود مثلا!؟


بدون اینکه جوابش را دهم، فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت، یک لنگ دستبند را دورِ مچش قفل کردم.

خواستم لنگِ دیگرش را به میله‌ی تخت ببندم که شوکه از جا پرید با انداختن نگاهی پر بهت به دستش، یقه‌ام را گرفت و نفهمیدم چطور لگدی بیخِ دلم خواباند.

-آخخخخ....

-مرتیکه‌ی بی ناموس، منِ خرو بگو فکر کردم آدمی، می‌خوای منو دستبند بزنی؟!

به جلو کشیدم و دو دستی روی تخت پرتم کرد و خودش هم روی سینه‌ام نشست.

انقدر حرکاتش تند و سریع بود که من جای دست و پایم را هم گم کرده بودم.
آرنجش را بیخِ گلویم گذاشت و محکم فشار داد.

دندان کلید کرد و غرید
-خارِتو م***م. خیلی بی ناموسی، مگه من چیکارت کردم.


هیچ جوره در کتم نمی‌رفت یک دختر چرا باید انقدر زور داشته باشد.
هیکلِ آنچنانی هم نداشت داغِ دل.
اما زورِ من هم کم چیزی نبود.
تقلا کردم و سرتق تر از این حرف ها، بی خیال نشد و ناچار با هم گلاویز شدیم.

سرش را جلو آورد و با سوختنِ گوشم، دیگر صدایم را کنترل نکردم و ناخودآگاه داد کشیدم.
-آخخ...گوشمو ول کن.

لجوج با یک دست موهایم را کشید و دندان هایش را بیشتر فشار داد.

ناچار مجبور شدم برای مهارش پاهایش را بین پاهایم قفل کنم و تنم را روی تنش بیاندازم تا مهارش کردم.

بیخ گوشم جیغ کشید
-ولم کننننننن...ول کن تا نشونت بدم دور زدن من یعنی. به زور نگهم می‌دارید بعدم می‌خوای دسبندم بزنی تحویلم بدی؟! خیلی بی شرفی.


سنگینی تنم را روی تنش انداختم تا کمتر تکان بخورد.
هیچ جوره نمی‌توانستم کنترلش کنم، لعنتی دستش هم سنگین بود، بد می‌زد.

-نه که تو از خدات بود بری، خوبه می‌دونم جایی واسه رفتن نداشتی.

زیر تنم نفس نفس زد.
صورتِ گردش از خشم سرخِ سرخ شده بود.
-تنِ لشتو بکش کنار، مرتیکه.

-منم میلی به موندن تو این وضعیت ندارم، جفتک انداختنو تموم کن تا بلند شدم.


کلامم کامل از دهان خارج نشده بود که در اتاق با شدت باز و به دیوار کوبیده شد.

-هیععع یاخدا!

مادرم...وای...

در همان وضعیت سرچرخانم و دیدنِ قیافه‌ی مات پدرم، به درد هایم اضافه کرد.
یاخدا! این را چطور جمع می‌کردم؟!

-بابا! کی اومدی!؟

پدرم زیر لب استغفار کرد و از وضعیت اسفناک ما نگاه گرفت.
-حیا کن محمد، پاشو از روی این دختر، از بابات خجالت بکش.



پارت کاملااااااا واقعییییی🤣🤣🤣
زجمون مینقدر دیوونه  و لجباز تشریف دارن

https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk
https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk


پارت جدید


#پارت_۱۱۳



تنم به لرز افتاد سپهر بازوی منو ول کرد و هومن رو کنار زد و گفت :
- فضولیش به تو نیومده
در ماشینو باز کرد و روی صندلی هلم داد اونقدر بدنم سِر بود که راحت ولو شدم و با بسته شدن در اشکم سرازیر شد و با هر جمله شون گریه ام شدت می گرفت
سایه : سپهر مگه بچه شدی این چه حماقتیه واقعا دائمیش کردی
سپهر : تو رو سننه زندگیتو بکن به من چیکار داری
هومن : می خوای بچتو بذاری زیر دست یه قاتل چی می خواد به بچت یاد بده
سپهر : هومن خفه شو وگرنه خودم خفه ات می کنم
هومن در عقب ماشین باز کرد و بلافاصله توسط وکیلم کوبیده شد و صدای دادش اومد .
- دست به بچه ی من نزن هومن
هومن : من نمی ذارم بچه رو ببری
سپهر : اون خانم همسر منه و پسرم هم دوستش داره حرف حساب شما چیه این وسط
سایه : اینکه اون زن صلاحیت نگهداری از بچه ی تو رو نداره حتی صلاحیت زندگی با تو رو هم نداره که عقدش کردی چرا خودت رو دست پایین می گیری سپهر بهترین دخترا آرزوی تو رو دارن اونوقت تو رفتی و با یه مجرم ازدواج کردی
سپهر : دخترای با کلاستونم دیدیم جمع کنین بابا روزی با ده نفر لاس می زنن کثافتا
در ماشین باز شد و خودشو روی صندلی پرت کرد و استارت زد هومن در کنارشو باز کرد و با داد گفت :
- کیانو بذار و خودت هر جا می خوای برو
هومن رو هل داد و درو محکم بست و غر زد .
- ولم کن هومن چی می گی برای خودت
پاشو روی گاز گذاشت و با تیک آف پر صدایی ازشون دور شد لبامو محکم روی هم فشردم تا صدای گریه ام بلند نشه شالمو هم کمی جلو کشیدم که اشکامو نبینه حوصله ی تشر شنیدن نداشتم
گریه ام که دست خودم نیست که هر بار تهدید می کنه که گریه نکنم گوشیش زنگ خورد بی حوصله نگاهی به شماره انداخت و کلافه رد تماس زد و گوشیو خاموش کرد و داخل کنسول بین دو تا صندلی گذاشت و داد زد :
- بچه شدم دوست دارم به شما چه شما کلاه خودتون رو بچسبید باد نبره
بی اختیار نالیدم :
-حق دارن کار شما اشتباه بود من به درد زندگی نمی خورم .


Репост из: زخم کاری🔥📚
تخفیف ویژه کتاب های خانم نظری
به پیج اینستا گرام نشر آراسبان پیام بدید
@arasban_pub




😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/


عمان از تقدیر...
تقدیری که با آنها سر ناسازگاری داشت.
طی این مدت چندین بار از کنار هم رد شده بودند.
و رادمان در ماشین درست مقابل خانه کوچکش داخل ماشین نشسته و با گوش دادن به آهنگ اشک می‌ریخت.
جایی نمانده بود که نگشته باشد.

دستش را روی سینه گذاشت‌و فشرد:
آخه عشقم تا این قلب از کار نیفته بیا.
بیا و آتیش بسوزن ... بیا شیطونی کن... بیا و دیگه مظلوم نباش... بیا و منو دعوا کن که حق ندارم با برادرت تند رفتار کنم.
اصلا بیا ببین منو برادران چقدر هوای مو داریم و برای هم جون می‌دیم... بیا تا من به غلط کردن بیفتم و به پات بیفتم که منو بابت اون همه خشم ببخشی....

با آهنگ همخوانی کرد...


تنهای تنها.. با خاطراتم... با اینکه رفتی هنوز باهاتم...

گرمای دستات هنوز تو خونه‌اس
منتظرت موند همون که دیونه‌اس
آروم نشد این دل شکسته‌ام از دوری تو می‌دونی خسته‌ام
عطرت نمیره یه لحظه از تواین خونه
میگن همه که بهش نمیرسی
من گوش نمیدم به حرف هیچ کسی
عاقل نمیشه یه دیونه.
رفتی و انگار که همه رفتن،
اینجا کسی نیست!
حتی خود من!
شهر و میگردم پس تو کجایی
توی کدوم از این خونه هایی
آروم نشد این دل شکسته‌ام....

سر بر فرمان گذاشته و اشک می‌ریخت.
درست در چند قدمی پناه باردارش از سرما زیر پتو خزیده و به عکسش خیره شده بود...


#پارت_۱۱۳



تنم به لرز افتاد سپهر بازوی منو ول کرد و هومن رو کنار زد و گفت :
- فضولیش به تو نیومده
در ماشینو باز کرد و روی صندلی هلم داد اونقدر بدنم سِر بود که راحت ولو شدم و با بسته شدن در اشکم سرازیر شد و با هر جمله شون گریه ام شدت می گرفت
سایه : سپهر مگه بچه شدی این چه حماقتیه واقعا دائمیش کردی
سپهر : تو رو سننه زندگیتو بکن به من چیکار داری
هومن : می خوای بچتو بذاری زیر دست یه قاتل چی می خواد به بچت یاد بده
سپهر : هومن خفه شو وگرنه خودم خفه ات می کنم
هومن در عقب ماشین باز کرد و بلافاصله توسط وکیلم کوبیده شد و صدای دادش اومد .
- دست به بچه ی من نزن هومن
هومن : من نمی ذارم بچه رو ببری
سپهر : اون خانم همسر منه و پسرم هم دوستش داره حرف حساب شما چیه این وسط
سایه : اینکه اون زن صلاحیت نگهداری از بچه ی تو رو نداره حتی صلاحیت زندگی با تو رو هم نداره که عقدش کردی چرا خودت رو دست پایین می گیری سپهر بهترین دخترا آرزوی تو رو دارن اونوقت تو رفتی و با یه مجرم ازدواج کردی
سپهر : دخترای با کلاستونم دیدیم جمع کنین بابا روزی با ده نفر لاس می زنن کثافتا
در ماشین باز شد و خودشو روی صندلی پرت کرد و استارت زد هومن در کنارشو باز کرد و با داد گفت :
- کیانو بذار و خودت هر جا می خوای برو
هومن رو هل داد و درو محکم بست و غر زد .
- ولم کن هومن چی می گی برای خودت
پاشو روی گاز گذاشت و با تیک آف پر صدایی ازشون دور شد لبامو محکم روی هم فشردم تا صدای گریه ام بلند نشه شالمو هم کمی جلو کشیدم که اشکامو نبینه حوصله ی تشر شنیدن نداشتم
گریه ام که دست خودم نیست که هر بار تهدید می کنه که گریه نکنم گوشیش زنگ خورد بی حوصله نگاهی به شماره انداخت و کلافه رد تماس زد و گوشیو خاموش کرد و داخل کنسول بین دو تا صندلی گذاشت و داد زد :
- بچه شدم دوست دارم به شما چه شما کلاه خودتون رو بچسبید باد نبره
بی اختیار نالیدم :
-حق دارن کار شما اشتباه بود من به درد زندگی نمی خورم .


#پارت_۱۱۲



صدای خنده ی نرم شوهرخواهرش اومد و صدای جیغ جیغ خواهرش .
- بترکی سپهر که اینقد تیکه میندازیمعرفی نمی کنی
دزدگیر ماشینو زد و رو به شوهرخواهرش گفت :
- هومن جان کیانو بذار تو ماشین هوا سرده
و رو به سایه گفت :
- رضوانه جان خانومم هستن
چشمامو بالا دادم تا حالت چهره ی خواهرشو ببینم ریز نگام می کرد و با تردید پرسید .
- موقت دیگه
دستش دور بازوم حلقه شد و محکم به خودش چسبوند و پر ذوق گفت :
- نخیر دائمی
از اینکه اینقدر با ذوق و افتخار به عنوان همسرش معرفی شدم دلم آشوب شد می دونم جنبه ی این همه محبت و توجه رو ندارم که با این حرکاتش که میدونم از روی دلسوزیه بازم دلم قیلی ویلی میره

چهره ی مبهوت سایه که سر تا پامو از نظر می گذروند برام دیدنی بود
دختر مهربونی به نظر می رسید صورت شاد و سرزنده ای داشت و طبق تجربه ام از نگاهش فهمیدم که خصومتی نداره و آدم صاف و ساده ایه به دستش که سمتم دراز شد نگاه کردم
- من سایه ام آبجی کوچیک سپهر جان خوشبختم عزیزم
نگاهی به وکیلم که عادت به اسمش نداشتم انداختم با لبخند سر تائید تکون داد و انگار منتظر تائیدش بودم به سایه دست دادم و با سرفه خوشبختمی گفتم و کمی لبامو کش دادم تا با لبخند حسن نیتم رو ثابت کنم
هومن هم برگشت و هم شونه ی سایه ایستاد و پر ذوق گفت :
- امیدوارم خوشبخت بشید و مادر خوبی برای کیان باشید
از اینکه لفظ مادر رو برام به کار برد تعجب کردم و به صورتش خیره موندم من
مادر مادر کیان
هنوز حرفاش رو هضم نکرده بودم که ابروهاش در هم گره خورد و اخم کرد لابد فکر کرده خیره ام که اینطوری نگاش می کنم سپهر به حرفش خندید و گفت :
- حتما هم خوشبخت می شیم حسود می شمریم
خواهرش شادمانه گفت :
- بشمر یک بشمر دو
هومن وسط حرف سایه پرید و به سپهر گفت :
- ایشون احیانا مورد پرونده ی اخیرتون که بیمارستان بستری بودن نیستن
آب دهنمو قورت دادم و سرمو پایین انداختم همزمان دستم توسط جناب وکیل کشیده شد سمت ماشین کاملا جدی گفت :
- ما دیرمون شده ممنون زحمت کشیدین
هنوز به ماشین نرسیده بودیم که سایه داد زد .
- سپهر جریان چیه این خانم کیه که وارد زندگیت کردی

دو گام بعدی رو محکم تر برداشت و جدی تر گفت :
- زندگی من به کسی ربطی نداره
دستش که روی دستگیره ی در ماشین رفت هومن خودشو بین ما و ماشین انداخت و کاملا جدی گفت :
- زندگی تو آره ولی کیانو دست یه قاتل نمی شه سپرد
و رو به من گفت :
- درست می گم جرمتون قتل بود ؟


جهت خرید به نشر آراسبان در اینستا گرام پیام بدید❤️
@arasban_pub




😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/

Показано 20 последних публикаций.