📚همسر خطر ناک💥رمان های شایسته نظری📚


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги



کپی پیگرد قانونی دارد
#کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز
شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت
#تعرفه‌ی‌‌تبلیغات
👉💥 @aslllllli

✅ثبت وزارت ارشاد
@nafaabaash

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: گسترده مهربانی❤
_ برای بچه‌ی نامشروع ثبت‌نام مهدکودک نداریم‌‌ خانم محترم


ماهی مقنعه‌اش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت

_میشه داد نزنید؟ بچم می‌شنوه

مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد

_اگر خجالت می‌کشیدید بچه‌ی حاصل زِنا رو دنیا نمی‌آوردید!

ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده

بغض اجازه نداد حرفی بزنه

با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت

کیان با شادی به نقاشی‌ رو دیوار خیره بود

_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)

خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت

صداش گرفته بود

_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟

پسرکش مثل همیشه زود قانع شد

بی‌کسیشون باعث شده بود بچه‌ی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه

سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد

_میخوام برم هولدینگ شاهی

کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند

_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک

با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید

_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟


چشمش که به ساختمون‌های هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد

صدای مردونه‌اش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد


" این صیغه یک‌ساله‌ست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم می‌شه و ما با هم غریبه می‌شیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "


برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد

احتمالا فکر کرد خانواده‌ی یکی از کارمنداست

صداهای گذشته رهاش نمی‌کردن


" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
وقتی بغلت کردم اینقدر خودتو منقبض نکن
من که نمیخوام شکنجه‌ات کنم دختر کوچولو
هرجا دیدی نمیتونی نزدیکی‌ام رو تحمل کنی میرم عقب خب؟"



سه آسانسور توی راهرو بود

روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد

_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمی‌دونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟

کیان با مظلومیت سر تکون داد

صدا دوباره تکرار شد



" _ بخواب عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید بزنی

خواب‌آلود جوابش رو داده بود

_ ولم کن طوفان
دیروز که رفتی قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
خوابم میاد نمیتونم تکون بخورم"


از آسانسور خارج شد

ناخواسته پوزخند زد

اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه

سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت

منشی با دیدنش گفت

_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا

مستأصل جواب داد

_می‌خواستم آقای خسروشاهی رو ببینم

ابروهای زن بالا پرید

_وقت قبلی داشتید؟

آروم زمزمه کرد

_بهشون بگید ماهی اومده!

به پسرکش نگاه کرد

صداها آزارش می‌دادن

مثلا صدای وکیلِ بی‌رحمِ



" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "


و ماهی نگفت!

از بیبی‌چکِ مثبت شده‌اش نگفت

از نطفه‌ای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود

به قول نرجس‌خاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!

حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود

پادشاه بود!

و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت


_بفرمایید داخل

با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت

کیان ریز خندید

_من بزلگ شدم اینجا کار می‌کنم


تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!

تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست می‌کردی

با دست های لرزون در رو باز کرد

تمام بدنش منقبض شده بود

سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمی‌دید

کیان با خجالت گفت

_سلام

صدایی نشنید

گوشه‌ی مانتوی مادرش رو مشت کرد و آروم گفت

_آقاعه بی‌ادبه جوابمو نمی‌ده
مگه نگفتی مهلبونه؟

ماهی سرش رو بالا گرفت

هاله‌ی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش

دلتنگش بود اما حقی نداشت

اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!

آروم پچ زد

_وقتی... داشتی بدونِ خداحافظی ولم می‌کردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام


کیان ترسیده پاشو بغل کرد

_گلیه نکن ، دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟


سر پسرکش رو به خودش چسبوند

از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد

چهارسال پیش ته‌ریش نداشت

حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود

با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم و جدی به کیان زل زده بود

دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟

پچ زد

_ پول نمیخوام ، مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم

بغضش منفجر شد

_فقط یه شناسنامه می‌خوام واسه بچه‌ای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟

https://t.me/+O75Bka4E3aI3MWM0
https://t.me/+O75Bka4E3aI3MWM0
https://t.me/+O75Bka4E3aI3MWM0


Репост из: گسترده مهربانی❤
💫 #ستاره‌های‌نیمه‌شب




آرین با عصبانیت بازوی مهتاب را گرفت و او را جلوی در کنار کشید و گفت:
_ تو اینجا چیکار می کنی؟

آرمان دستش را روی شانه آرین گذاشت و گفت:
_با من کار داره. شما بفرمائید!

آرین به سمت برادرش آرمان چرخید و گفت:
_یعنی چی با تو کار داره؟

_با من کار داره. یعنی با من کار داره. شما هم بهتر بفرمایید داخل‌ چون به شما ربطی نداره.

آرین که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود. یقه ی برادرش را گرفت و او را به دیوار کوبید و داد زد:
_ تو با مهتاب چیکار داری؟

آرمان پوزخندی زد و گفت:
_ من باید بپرسم تو با مهتاب چیکار داری اونم وقتی که یه ساعت دیگه قراره یه دختر دیگه رو عقد کنی!

با این حرف مهتاب بغض کرد و با چشمانی لبالب از اشک‌نگاهش کرد. هنوز هم درک این که قرار است مردی که روزی عاشقش بود تن به ازدواج با کس دیگری بدهد،برایش قابل هضم نبود!

-تو که گفتی نمی خوایش، گفتی ارث پدربزرگمون برات مهم تره پس دیگه این داغ کردن و غیرتی شدنت برای چیه؟ برو سراغ همون دختری که با ازدواج باهاش به ارثت می رسی!

دست های آرین شل شد. آرمان، آرین را به عقب زد و به سمت مهتاب رفت و گفت:
_ بیا بریم.

آرین با بیچارگی به دیوار تکیه داد و به رفتن برادرش با دختری که تمام جان و روحش را تسخیر کرده بود خیره ماند.‌...


https://t.me/+dSsfx41VMDY1NWY8


https://t.me/+dSsfx41VMDY1NWY8

آرین نوه بزرگ خانواده بازیارها عاشق دختری از طبقه پایین می شود.
دختری که یک برادر معلول دارد و خرج مادر و برادرش بر عهده اوست....
هرچند که دل باخته باشد اما یک ازدواج اجباری از سوی خانواده همه معادلات آرین را به هم می زند...


Репост из: گسترده مهربانی❤
- این دختر خیلی جثه‌ی ریزی داره قربان امکان نداره بتونه تحمل کنه و اون بچه رو سقط کنه اجازه بدین ببریمش بیمارستان.

خیره به ان دختر و صدای جیغ های دلخراشش خم به ابرو نیاورد.
به خودش حق می‌داد آن دختر با سحل انگاری جان بچه‌ای که زیادی منتظرش بود را گرفته بود.

- هر کاری می‌تونی همینجا بکن دکتر این دختر حق نداره از این اتاق بیرون بره.

دکتر پیشانی خیس از عرقش را پاک کرد این اولین بار بود که در مواجه با یک بیمار به شدت می‌ترسید، این دختره ریره میزه چطور زن مردی به تنومندی وائل شده بود.

- این دختر دووم نمیاره، جنین ۶ ماهشه درشته میمیره مخصوصا که جنین مرده تلاشی واسه بیرون اومدن نمی‌کنه.

وائل با خشم یقه‌ی مرد را گرفت تکانی به تنش داد و فریاد زد:

- اونوقته که سرتو گوش تا گوش می‌برم دکتر پس گمشو برو بالای سر زنم و هر کاری که می‌تونی بکن.

دکتر را با ضرب دست قویش به عقب هل داد و نگاهش را به چهره‌ی رنگ پریده ان دختر و جیغ‌های پر از درد‌ش داد.
چقدر به اون گفته بود احتیاط کند، چقدر گفته بود این بچه سند ازادیش است اما اون با ندانم کاری زندگی را به کام خودش زهر کرده بود.

جلو رفت چند قدم محکم و انگشتش را رو به دختر گرفت:

- بچه‌مو کشتی اِلا، خودت سند مرگت‌و امضا کردی اما به دست من میمیری اینو یادت باشه پس مثل آدم زایمانتو بکن و اون بچه‌ی مرده رو بیرون بده.

دخترک ترسیده و گریان نگاهش کرد، چهره‌ی مرد با آن پوست کبود برایش ترسناک بود خودش می‌دانست که آن جنین ۶ ماهه همه‌ی زندگی شوهر اجباریش بود و حالا دست خود ان جنین را کشته بود.

- من..‌ من نمی‌خواستم اینجوری اییییییییی.

بیرون زدن حجم زیاد خود از تنش اجازه‌ی تمام کردن جمله را نداد دکتر وحشت زده به حجم زیاد خونریزی نگاه کرد و فریاد زد:

- وای‌‌‌... وای رحمش پاره شده پرستار زود باش اون تیغ جراحی رو به من بده زود.

وائل هراسان دست روی مچ دکتر گذاشت و غرید:

- می‌خوای با اون تیغ چه غلطی بکنی.

- بهت گفتم باید بره بیمارستان اگه من راه خروج اون بچه رو باز نکنم رحم زنت از چند جا پاره می‌شه و از خونریزی میمیره.

صدای ناله‌ی کم جان الا بلند شد، بیحال روی تخت افتاد و انگار جان از تنش خارج شد.

- اون تیغ به تن زن من بخوره زنده‌ت نمی‌ذارم.



https://t.me/+X846uecZV6A5Njk8
https://t.me/+X846uecZV6A5Njk8
https://t.me/+X846uecZV6A5Njk8
https://t.me/+X846uecZV6A5Njk8
https://t.me/+X846uecZV6A5Njk8


Репост из: گسترده مهربانی❤
_پرتقال خانم! ... هی دختر نارنجی...

دنبال صدای مردانه می گردم، فقط یک موتور بزرگ و قشنگ جلوی چشمم است و دستی که از پشت ان تکان می خورد.

_با منین؟

دست تکان می خورد و من بزور صورتی از پشت موتور می بینم.

_جز تو مگه پرتقالی اینجاست؟... اون آچار و می دی؟ افتاده اونور دستم نمی‌رسه.

اطراف را نگاه می کنم، کسی نیست جز من و او، آچار را با پا به طرفش هول می دهم، از بین چرخ موتور دست دراز می کند که برش دارد.

_این وقت نمی گی تو کوچه خلوت کسی مزاحمت می شه؟

شانه بالا می اندازم، از خانه زده بودم بیرون، آمده بودم سمت خانه‌ی عمویم که سالها بود ندیده بودمش، چرا؟

_مردم مگه بیکارن مزاحم من بشن؟ بعدم اینجا فکر کنم خونه‌ی عموم باشه، آدرس قدیمی که اینجاست.

زنگ در را چند بار زده بود اما دریغ از یک صدا یا یک اثر از ادم زنده.

_به هر حال اینجا پرنده پر نمی زنه، این خونه ام که زنگشو زدی خالیه.

پس واقعا کسی نبود؟ آماده بودم که به عمویم اخطار بدهم که حرف اقاجان دم مرگم را جدی نگیرد، پیرمرد آخر عمری میخواست برای عذاب وجدان من را قربانی کند.

_شما اهل این خونه رو می شناسید؟

مرد از پشت موتور سرک می کشد، صورتش سیاه شده، خیلی هم پیر نیست. موتورش که باید گران باشد، ولی مهم نبود.

_پسرشون رفیقمه...کاری باهاشون داری؟ گفتی عموت اینجا بوده؟

جلوتر می روم و سرک می کشم به کار مرد. دست سیاهش را به بینی اش می کشد و با لبخند نگاهم می کند، فکر کنم ادم مهربانی ست.

_اره، میشه شماره پسرشونو بدین؟ راستش بچه که بودم عموم اینا دیگه رابطه رو بریدن.

بالاخره انگار کار مرد تمام می شود و صاف می ایستد، قد بلند است، استین ها را بالا داده، چشم ریز می کند و ابرو در هم.

_اونوقت تو خانم پرتقالی اینجا چکار می کنی؟

کاپشن و کفشهایم را دست می اندازد، اما اهمیت نمی دهم، خودم دوستشان دارم.

_شما اگر واقعا می شناسید، شماره رو بدین من برم، کلی گشتم تا اینجارو پیدا کردم.

مرد گوشی اش را بیرون می اورد، از ان گوشی های خیلی گران است، انگار دنبال شماره می گردد.

_شماره‌ی پولادو یادداشت کن...

لبخند می زنم، اسم پسر عمویم پولاد بود، گوشی قدیمی ام را در می آورم. گوشی ام را از دستم می گیرد.

_برات شمارشو میزنم، ولی قبلش بگو چکارش داری؟ پولاد ادم پر مشغله ایه.

دست داخل جیبهایم می کنم.

_آقاجونم یعنی اقا جون هر دومون میخواد دم مرگ زور کنه من و اون ازدواج کنیم، اومدم بگم من نمیخوام، بعدم به من چه اقاجون حق پسرشو پامال کرده؟

ابروهایش بالا می رود، شاید اگر آدم اهل پسر بازی بودم از این آدم خوشم می امد، ولی حوصله ‌ی پسرها را نداشتم.

_ پولادو اصلا دیدی؟ شاید از هم خوشتون اومد، پرتقالی خانم.

به گوشی اشاره کردم که شماره را بده.

_میشه اینقدر پرتقالی نگین، من ادم بزرگم ، بچه که نیستم... بعدم مطمئنا کسی خوشش نمیاد بقیه بخاطر کینه و آشتی الکی زندگیشو بازی بدن.

گوشی را به سمتم می گیرد.

_بیا خانم بزرگ نارنجی پوش، شمارشو برات زدم، حالا برو که اینجا زیادی خلوته.

به شماره ای که بنام پسر عمو پولاد ذخیره کرده نگاه می کنم، بعدا زنگ می زنم.

_ راستی تمام صورتتون سیاه شده.

لبخند می زند و خداحافظی می کنم، کمی جلوتر یادم می افتد که تشکر نکرده ام، سر برمی گردانم و بهت زده می بینم که موتور را به داخل حیاط خانه‌ی عمویم می برد...گفته بود خانه خالی ست...
گوشی ام را در می اورم و شماره اش را می گیرم...پسر عمو پولاد...

_جانم نارنجی خانم...

https://t.me/+GHTml9ZvVv5hNjNk
https://t.me/+GHTml9ZvVv5hNjNk
https://t.me/+GHTml9ZvVv5hNjNk


#پارت_۱۱۰




دستی که بازوم رو برای کمک در راه رفتن گرفت رو پس زدم و خودمو به روشویی سرویس رسوندم و تمام یه قاشق سوپ رو به همراه مقدار زیادی اسید معده بالا آوردم شیر آب رو باز کردم
- حالت خوبه رضوانه
شروع به ماساژ شونه هام کرد
عصبی پسش زدم قبول این همه محبت یکباره قلمبه شده برام سخت بود حالم کمی بهتر شد چند بار به صورتم آب زدم تا التهابم کم بشه
- بهتری بریم دکتر
عصبی گفتم :
- می شه اینقدر نگران من نباشید اینهمه محبت برای من زیاده و رودل می کنم

توقع داشتم دیگه تحویلم نگیره ولی همینکه از سرویس بیرون زدم دوباره دستش حمایت بدنم برای راه رفتن شد آروم کنار گوشم زمزمه کرد :
- همه ی محبتم برای همسرمه خرج تو نکنم برای کی نگه دارم آخه
مثل یه غذای سنگین هضم حرفاش برام سخت بود باور حرفاش برام سخت بود ولی به قولی اگه از دل بیاد به دل می شینه
حس عجیبی از حرفاش بهم دست می داد
منو پشت میز نشوند و اینبار روی صندلی کناریم نشست و جدی و محکم گفت :
- باید همه ی سوپت رو بخوری شب طولانی ای در پیش داریم اصلا انرژی نداری
زیر چشمی نگاهم می کرد تو دلم برای خودم پوزخند زدم
دیدی رضوانه خانوم محبتش برای شب طولانیه
نه خودت هِه چقدر دلم خوشه
سعی کردم دیگه نگاش نکنم و برای اینکه جوابگوی لطف و محبتش باشم خودمو برای شب طولانیش آماده کنم بی هیچ حس و رغبتی با سر قاشق کم کم سوپم رو خوردم به برده بودن عادت دارم پس جای گله ای نمی مونه
همه ی مردا مثل هم هستن این آقای وکیل که الان همسرمه از چشم و ابروم خوشش نیومده
مگه خودم ندیدم وسیله ی هوس شبانه اش رو از خونه بیرون کرد خب معلومه که به جایگزینش نیاز داره کی بی کس و کارتر از من

دل پیچه داشتم ولی اهمیتی ندادم و نصف لیمویی که گوشه ی بشقاب بود رو برداشتم و زبون زدم تا این حسم رو برطرف کنم
- زیاد نخور همینطوریش فشارت پایین هست
بدون نگاهی لیمو رو تو بشقاب برگردوندم بدجور بغضم گرفته بود دلم نمی خواست پاخور جماعت هوسران باشم ولی بودم
- بریم دیر شد .


#پارت_۱۰۹



فرصت درک عملی که میخواستم انجام بدم و دلیلش وجود نداشت و تا به خودم اومدم روبروی میز محضر دار کنار آقای وکیلم نشسته بودم و فکرم پرت شد به هفت سال پیش و مراسم عزای بله گفتنم واون خاطره ی تلخ عقدم با فواد
الان هم یکباره و ناباورانه برای گفتن بله روی صندلی نشستم ولی این بار دیگه برام مهمنیست تهش چی میشه پی همه چیزوتنمزدم
-سرکار خانمرضوانه تنکابنی
صدا ها توسرم اکوگرفت درست و غلط بودنش براممهم نبود عشقی که نبود مهم نیست
-به صداق یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه تمام بهار آزادی...

اولین «وکیلم»محضر دار را که شنیدم اجازه ندادم دوباره بخونه و «بله» گفتم و نگاه سردمو به چشمای متعجب وکیل دوختم . نمی خواستم با انتظار برای سه بار شنیدن خودمو ضایع کنملبخند محوی تحویلم داد و صدای جیغ وهورا و شادی سه پسر تو اتاق پیچید

سرمو پایین انداختم با اینکه ازش بدم نمی اومد ولی هنوز باور اینکه چرا منو . یه زندانی محکوم به اعدام رو به عنوان همسر انتخاب کرده برام سخته
**
ظرف سوپ رو به طرفم هل داد و مهربون گفت :
- بخور چند روزه چیزی نخوردی معده ات اذیت می شه
به سوپ که داخلش لیموی تازه رو چلوند و هم زد خیره بودم که دوباره گفت :
- چطوری این همه گرسنگی رو تحمل کردی سه روز زیر سِرُم بیهوش بودی از ضعف
همونطور که سرم پایین بود چشمامو بالا گرفتم و متعجب گفتم :
-سه روز
قاشقی رو پر سوپ کرد و جلوی دهنم نگه داشت و همونطور مهربون گفت :
- بله خانومم سه روز
همش نیم ساعته که همسرم شده و چقدر راحت برخورد می کنه انگار سالهاست منو می شناسه و چقدر پذیرفتن رفتار و حرفاش برام سخته
چرا اینطوری رفتار می کنه
هنوز باورم نمی شه . نکنه اعدام شدم و الان تو دنیای دیگه ای به سر می برم که همه چیز اینقدر خوبه و من باور نمیکنم هنوز
- بخور دیگه
به قاشق پر از سوپی که به لبم چسبوند نگاه کردم می خواستم از دستش بگیرم و خودم بخورم که دستشو پس کشید و محکم ولی مودب و مهربون گفت :
- عِه عِه نداریما خیر سرمون تازه عروس و دومادیم بذار طعم این رمانتیک بازیا رو بچشیم
همونطور به صورتش خیره موندم با اون ته ریش و چشمای خندون درشت بینی قلمی و موهایی که انگار خیلی وقته اصلاح نشدن و روی گوششو پوشوندن واقعا مرد زیبایی بود البته شاید در نظر من
اولین قاشق سوپ رو که تو حلقم ریخت دل و روده ام پیچید و دلمو گرفتم و سرمو پایین انداختم حالت تهوع بدی داشتم و در کنترلش موفق نشدم انگار معده ی خالیم چیزی رو قبول نمی کرد
سری تو سالن چرخوندم با دیدن تابلوی سرویس بهداشتی سریع بلند شدم و با اینکه سرم گیج می رفت سعی کردم خودمو زودتر به سرویس برسونم .


#پارت_۱۰۸


با ترس نگاش می کردم دوباره حالت عصبیم از داد و بیداد شنیدن نزدیک به فوران بود دوست نداشتم کسی برام دلسوزی کنه اگرچه حال وروزمدلسوزی هم میطلبید بلندتر داد زد و به حالت تهدید گفت :
- برو هر جهنم دره ای که می ری ولی من ضمانت نمی کنم ماشین بعدی که گیرت آورد و کشون کشون برد از طرف من باشه مطمئن باش دفعه بعد همچین لطفی در حقت نمی کنم

حق داشت درست می گفت
ندیده بودم از این حوادث ولی زیاد خونده بودم و شنیده بودم
بی حرکت سر جام موندم
کاری از دستم برنمی اومد اشکمو پاک کردم که دیگه تشراشو نشنوم
- پس می مونی
اینبار لحنش مهربون بود صدام در نمی اومد
هرچی باشه گفت حلال اقدام میکنه
فقط با سر تائید کردم و همونطور سر به زیر موندم چاره ی دیگه ای نداشتم

کنار پام رو زمین روی زانوش نشست و مهربون تر گفت :
- پشیمون نمی شی رضوانه مطمئن باش ترسی نداشته باش من مثل همسر سابقت نیستم
اشکی که آماده ی ریختن بود رو پس زدم و پر بغض نالیدم .
- بخت من تا ابد سیاهه
دستمو که تو دستاش گرفت یکباره تنم لرزید نه از ترس یه حس دیگه بود عادت نداشتم به این مدل واکنش ها و حرکات
لحن مهربونش باعث شد اعتماد کنم و کوتاه بیام .
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست با سیاهیش بساز
سرمو و کج کردم و نگاش کردم لبخندش عمق گرفت و چشمک زد با خجالت نگاه ازش گرفتم با صدای خندونی گفت :
- البته قول می دم تو زندگی با من سیاهی نبینی فقط چند دست لباس سیاه دارم که به خاطر تو دیگه نمی پوشم
سرم رو تا اونجایی که می شد تو یقه ام فرو بردم بلند تر خندید و گفت :
- اگه قول بدی بخندی کیان پسرمو نشونت می دم خیلی ازت براش تعریف کردم بی صبرانه منتظر دیدنته
خنده مگه من بلدم بخندم
به چی باید بخندم خنده چیه اصلا
جوابی ندادم و سعی کردم دستمو از دستش جدا کنم ولی محکم تر نگه داشت و گفت :
- پیاده شو دیگه حاج آقا منتظره
سری اطراف چرخوندم و با خوندنتابلوی محضر شماره دنبالش کشیده شدم همون سه تا پسر هم قبل از ما رسیده بودن .


#مژده‌مژده.
بلاخره بعد از چند سال رمان بی‌پناهی همراز به طور کامل و اضافیات جلد دوم چاپ شد😍☝️اما؛ با نام
#عشق‌یا‌انتقام
جهت سفارش به نشر آراسبان در اینستاگرام پیام بدید👇
@arasban_pub




😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/


#پارت_۱۰۷


- بفرما آقا وکیل اینم از خانم صحیح و سالم تحویل شما
یکباره حرکات تدافعیم متوقف شد و نگام به کنج تاریک کوچه افتاد که چیزی تکون خورد و با دیدن وکیلم علنا مستاصل شدم و یخ بستم
پوزخندی روی لبش بود و حال خرابم براش اهمیتی نداشت
مچ دستم رو محکم گرفت و گفت :
- فهمیدی بیرون از حصار چه خبره تازه این خوبش بود
خطاب به سه تا پسر با اخم گفت :
- اذیتش که نکردین
سر سمت من خم کرد و زمزمه وار پرسید :
اذیت شدی عزیزم
اسیر بودم اسیرشون بودم و نمی تونستم جوابی بدم واقعا چی میتونستم بگم
با کشیده شدن دستم دنبالش راه افتادم
- گریه نکن عزیزم اتفاقی که نیفتاد
و با صدای بلندتری گفت :
- پسرا چند تا شاهد لازم دارم واسه امر خیر هر کی پایه هست دنبالم بیاد
هر سه تاشون یکصدا گفتن :
-پایه ایم
در ماشینشو باز کرد و مجبورم کرد بشینم و خودشم سوار شد سمتم چرخید انگار نه انگار اتفاقی افتاده مهربون گفت :
- ببخش دیگه به خاطر خودت بود آخه کجا می خواستی بری به خدا بیرون از خونه و زندگی باشی همین چیزا در انتظارته حالا من مفت و مجانی یه خونه و یه بغل گرم و نرم مهمونت می کنم باید از دستم فرار کنی قول می دم اذیتت نکنم حلال حلال خوبه
اشکم شدت گرفته بود . داشتم تورابطه ی اجباری دیگه قرار میگرفتم
استارت زد و راه افتاد و محکم و جدی تر گفت :
- از گریه کردنت خوشم نمیاد
دست خودم نبود بخت سیاه و بی تار و پود من گریه کردن هم داشت
تا همین امروز قرار بود بخاطر بخت قبلیم مجازات بشم و نمی دونم چی و چرا باعث آزادیم شده و الان درست بلافاصله بعد از ختم و خلاص شدن از اون رابطه ی جهنمی باید پیوست بخورم به این بخت و رابطه که نمی دونم منو به کجا می کشه
با ترمز شدید ماشین خودمو محکم گرفتم نگاش کردم ابروهاش در هم بود بی نگاهی به من پیاده شد و ماشینو دور زد عصبی به نظر می رسید با ترس نگاش کردم در سمت منو باز کرد و کنار ایستاد و داد زد :
- من اهل منت کشی نیستم یه بار پیشنهاد دادم چون دلمبرات سوخته می خوای با من باشی بسم الله تا هر جا هم بخوای و پایه باشی باهات راه میام بدون در نظر گرفتن این حس دلسوزی اگرم نمی خوای و مدام قراره آبغوره گرفتنتو تماشا کنم بفرما به سلامت!


#مژده‌مژده.
بلاخره بعد از چند سال رمان بی‌پناهی همراز به طور کامل و اضافیات جلد دوم چاپ شد😍☝️اما؛ با نام
#عشق‌یا‌انتقام
جهت سفارش به نشر آراسبان در اینستاگرام پیام بدید👇
@arasban_pub




😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/


#پارت_۱۰۶





با کشیده شدن دستم چشمام تا آخرین حد باز شد و با دیدن در باز ماشین و دستاشون که بازومو محکم گرفته بودن علنا هنگ کردم هر چی دست و پا زدم فایده ای نداشت
بالاخره دو تا مرد بودن و قوی و من یه زن ضعیف برای فرار از دستشون کاری ازم بر نمی اومد و ته جیغ کشیدن هام به گریه و التماس ختم شد
رو صندلی عقب پرتم کردن و از دو طرف نشستن راننده هم حرکت کرد با گریه التماس کردم .
- تو رو خدا بذارین برم من که کاری به شما نداشتم خواهش می کنم به خدا دستتون به من بخوره خودم رو می کشم
انگار اصلا حرفامو نمی شنیدن برای اینکه تنم به تن دو مردی که دو طرفم نشسته بودن نخوره خودمو جمع کردم و گریه ام از استیصال بالا گرفت و تو دلم خودمو لعنت کردم که به پیشنهاد مصلحانه ی وکیلم دست رد زدم و الان اسیر اینا هستم
آخه به چه امیدی فرار کردم
کیو داشتم که از دستش در رفتم
به کی می خواستم پناه ببرم
- وااای چه حالی کنیم امشب
- عجب با کلاسم هستا
- کلیه ها و دل و قلوه اش چقدر می ارزه بچه ها
- فعلا اونارو بیخیال جیگری خودشو بچسب خوراک امشبه
حرفاشون که بی توجه به جیغ و داد و التماسای من به هم می گفتن رو مخم بود و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با چنگ و دندون به جون یکی از مردای کنارم افتادم .
- نکبت بذار برم چی از جونم می خواین
همونطور تو صورتش چنگ می زدم و موهاشو با تموم قدرتم می کشیدم که راننده ترمز رو کشید و داد زد :
- بس کن وحشی این کارها فایده نداره رسیدیم پیاده شو

سری اطراف چرخوندم و دنبال راه فرار بودم
نمی دونم این همه انرژی رو از کجا آوردم که باهاشون گلاویز شدم ولی الان ته این کوچه ی تاریک بین این سه تا مرد چه امیدی داشتم
نمی شد که به این راحتی تسلیم بشم دست انداختم روی دستگیره تا در رو باز کنم ولی همون پسری که به جون موهاش افتاده بودم هلم داد و بین دو صندلی جلو پرت شدم
انگار تقلاهای من فقط موجب خنده شون می شد که اهمیت نمی دادن و وقتی پیاده ام کردن تاریکی کوچه و حضور این سه تا غول بیابونی مزاحم بد جوری ضعیفم کرد و تن لرزونم توانی برای حرکت نداشت هنوز دنبال راهی برای در رفتن بودم ولی هر چی جفتک می پروندم فایده ای نداشت دستمو محکم گرفته بودن و سمت در انتهای کوچه می کشیدن

Показано 20 последних публикаций.