یسنا رو خوابوندم عشقم زود بیا قرص جلوگیری هم بخر برام عزیزم...
با لبخند پیامک را ارسال کرده بود که صدای کوبیده شدن در خانه از جا پراندش..
نامدار آمده بود!
- یاس؟ کدوم گوریی؟
با وحشت از اتاق بیرون زد
- ا...اینجام چیشده؟
- تا دهنتو پر خون نکردم گمشو پایین!
نامدار بلند داد می زد تا صدا به طبقه پایین و مادرش برسد...
که بفهمد پسرش چقدر حرف گوش کن مادرش بود و زنش را به حساب نمی آورد.
آن قدر که حتی چانه لرزان لحن مظلوم دخترک هم به چشمش نیامد
- چ...چیشده؟
- خاتون میگه کاراش مونده... تو نشستی از صبح آت و آشغالا رو مالیدی به سر و صورتت!
یاس جا نخورده بود عادت کرده بود به کارهای مادرشوهرش..
دیده بود یاس آرایش کرده و به خودش رسیده...
- باتوام!
با فریاد نامدار شانه های یاس پرید
- من... من از صبح همه ی کارا رو کردم نامدار... مامانت خودش دید... یعنی چی گفته کاراش مونده!
نامدار عصبی غرید
- کاراش و کردی که داشت حیاط جارو می کرد الان!
یاس عصبی لب زد
- من خودم کل حیاط و جارو کردم. از صبح همه کارا رو من کردم بخدا مامانت داره دروغ میگه ما...
حتی جملاتش هم تکمیل نشده بود که پشت دست نامدار روی لب های رژ خورده ی دخترک نشست
- پیرزن هفتاد ساله دروغ میگه تو راست میگی؟ آدمت میکنم من می دونی که!
گمشو پایین تا....
یاس باز هم قلبش پر سروصدا شکسته بود و نامدار نه می دید نه میشنید از اول گفته بود مادرش نقطه ضعف او بود و حالا...
- بابایی؟ داری مامان یاسی و می زنی؟
نامدار با دیدن دخترکشان عصبی بازوی یاس را رها کرد
- نه بابایی... داشتیم حرف می زدیم.
بیا بغلم ببینمت دختر بابا...
یسنا بغ کرده عقب کشید
- ولی زدیش مامانی داره گریه میکنه
نامدار عاصی چشم بست و یاس مثل همیشه اوضاع را جمع کرد
- نه عزیزم بابایی بوسم کرد... تو بمون بغل بابایی من میرم پایین...
عادت کرده بود اما هربار نیمی از خواستنش می رفت
نامدار دوستش داشت حتی عاشقش بود اما نه تا وقتی که مادرش زیر گوشش نمیخواند
مادرشوهرش او را دوست نداشت و منتظر یک فرصت تا جدایشان کند و امروز انگار همان روز بود.
در خانه باز بود و صدای خاتون می آمد
- بچم عاصی شده از دست این دختره...روز اول گفتم عشق دو روزه... نفهمید... الان دیگه حالش از دختره بهم میخوره...
عاطفه خواهر شوهرش ادامه داد
- هنوزم دیر نشده مامان... تو با خاله حرف بزن... بخدا مریم هنوز منتظر داداشمه...
یاس مات شده نفس برای کشیدن نداشت. مریم برای چه منتظر بود؟
- امشب حرف میزنم... بسه دیگه جون بچم به لبش رسیده... نامدارم راضیه پسرم.
مریم هم قبول کرده بچه رو بزرگ کنه... یه عقد جمع و جور میگیریم میرن زیر یه سقف... این آفت هم گمشه از زندگی پسرم طلاقشو میدیم
منظورشان از آفت او بود!
که نامدار هم راضی بود؟
بود دیگر... وقتی هربار با یک حرف خاتون سیلی میخورد یعنی دیگ چیزی از آن عشق نمانده بود...
پر بغض لب گزیده سمت آشپزخانه رفت
وظیفه او همین بود... برای این خانواده کار کند.. قبلا دلش به نامدار گرم بود اما الان نه...
تا شب در آشپزخانه بود. بی حرف مثل همیشه میشست و جمع می کرد که بالاخره سر و کله مهمان ها پیداشد
مریم هم بود بینشان و یاس جان داد وقتی نامدار، یسنا به بغل کنار مریم نشسته و تا آخر مهمانی حتی سراغ یاس را هم نگرفته بود...
اواخر مهمانی بود.
شام خورده شده و یاس ظرف ها را شسته و خشک میکرد که مریم رو به یسنا کرد
- یسنا جون شام چرا نخوردی عزیزم؟ اگه غذا نخوری مریض میشی ها...
دخترک عروسکش را در آغوشش فشرده و عنق لب زد
- نخیرم نمیشم! مامان یاسی غذا نخورد مریض نشد...
نامدار با جیغ دخترکش اخم هایش درهم رفته بود که دستش را گرفت
- چرا داد میزنی بابایی؟ مامانت غذا خورده..
گفته و چشم چرخاند یاس در آشپزخانه تنها مشغول کار بود و خواهرهایش همه در پذیرایی نشسته بودند
یسنا لب برچیده درآغوش نامدار نشست
- من میخوام با مامانی غذا بخورم اون غذا نخورد صبح خاتون گفت حیاط بشوره کارا رو بکنه... مامان یاسی به من غذا داد خودش نخورد منم نمی...
یسنا هنوز داشت حرف میزد و نامدار اخم آلود به خاتون خیره بود
او که گفته بود یاس کار نکرده!
با صدای سلام آرام یاس تیز سمتش چرخید اما...
دیگر خبری از آرایش و لبخندش نبود
دخترک با رنگ پریده و لباس های چروک شده سینی چای می گرداند که حاج مظفر اخم کرده صدایش زد
- باباجان؟ صورتت چیشده!
صورتش! نگاه همه سمت یاس رفته بود و فقط نامدار می دانست که باز هم رد انگشتانش بخاطر دروغ های مادرش روی صورت دختری که دوستش داشت مانده بود...
پارت جدیدش 😭🖤
https://t.me/+yPUNSsRTSCgxOGY0https://t.me/+yPUNSsRTSCgxOGY0https://t.me/+yPUNSsRTSCgxOGY0https://t.me/+yPUNSsRTSCgxOGY0