#پارت_۱۰۷
- بفرما آقا وکیل اینم از خانم صحیح و سالم تحویل شما
یکباره حرکات تدافعیم متوقف شد و نگام به کنج تاریک کوچه افتاد که چیزی تکون خورد و با دیدن وکیلم علنا مستاصل شدم و یخ بستم
پوزخندی روی لبش بود و حال خرابم براش اهمیتی نداشت
مچ دستم رو محکم گرفت و گفت :
- فهمیدی بیرون از حصار چه خبره تازه این خوبش بود
خطاب به سه تا پسر با اخم گفت :
- اذیتش که نکردین
سر سمت من خم کرد و زمزمه وار پرسید :
اذیت شدی عزیزم
اسیر بودم اسیرشون بودم و نمی تونستم جوابی بدم واقعا چی میتونستم بگم
با کشیده شدن دستم دنبالش راه افتادم
- گریه نکن عزیزم اتفاقی که نیفتاد
و با صدای بلندتری گفت :
- پسرا چند تا شاهد لازم دارم واسه امر خیر هر کی پایه هست دنبالم بیاد
هر سه تاشون یکصدا گفتن :
-پایه ایم
در ماشینشو باز کرد و مجبورم کرد بشینم و خودشم سوار شد سمتم چرخید انگار نه انگار اتفاقی افتاده مهربون گفت :
- ببخش دیگه به خاطر خودت بود آخه کجا می خواستی بری به خدا بیرون از خونه و زندگی باشی همین چیزا در انتظارته حالا من مفت و مجانی یه خونه و یه بغل گرم و نرم مهمونت می کنم باید از دستم فرار کنی قول می دم اذیتت نکنم حلال حلال خوبه
اشکم شدت گرفته بود . داشتم تورابطه ی اجباری دیگه قرار میگرفتم
استارت زد و راه افتاد و محکم و جدی تر گفت :
- از گریه کردنت خوشم نمیاد
دست خودم نبود بخت سیاه و بی تار و پود من گریه کردن هم داشت
تا همین امروز قرار بود بخاطر بخت قبلیم مجازات بشم و نمی دونم چی و چرا باعث آزادیم شده و الان درست بلافاصله بعد از ختم و خلاص شدن از اون رابطه ی جهنمی باید پیوست بخورم به این بخت و رابطه که نمی دونم منو به کجا می کشه
با ترمز شدید ماشین خودمو محکم گرفتم نگاش کردم ابروهاش در هم بود بی نگاهی به من پیاده شد و ماشینو دور زد عصبی به نظر می رسید با ترس نگاش کردم در سمت منو باز کرد و کنار ایستاد و داد زد :
- من اهل منت کشی نیستم یه بار پیشنهاد دادم چون دلمبرات سوخته می خوای با من باشی بسم الله تا هر جا هم بخوای و پایه باشی باهات راه میام بدون در نظر گرفتن این حس دلسوزی اگرم نمی خوای و مدام قراره آبغوره گرفتنتو تماشا کنم بفرما به سلامت!
- بفرما آقا وکیل اینم از خانم صحیح و سالم تحویل شما
یکباره حرکات تدافعیم متوقف شد و نگام به کنج تاریک کوچه افتاد که چیزی تکون خورد و با دیدن وکیلم علنا مستاصل شدم و یخ بستم
پوزخندی روی لبش بود و حال خرابم براش اهمیتی نداشت
مچ دستم رو محکم گرفت و گفت :
- فهمیدی بیرون از حصار چه خبره تازه این خوبش بود
خطاب به سه تا پسر با اخم گفت :
- اذیتش که نکردین
سر سمت من خم کرد و زمزمه وار پرسید :
اذیت شدی عزیزم
اسیر بودم اسیرشون بودم و نمی تونستم جوابی بدم واقعا چی میتونستم بگم
با کشیده شدن دستم دنبالش راه افتادم
- گریه نکن عزیزم اتفاقی که نیفتاد
و با صدای بلندتری گفت :
- پسرا چند تا شاهد لازم دارم واسه امر خیر هر کی پایه هست دنبالم بیاد
هر سه تاشون یکصدا گفتن :
-پایه ایم
در ماشینشو باز کرد و مجبورم کرد بشینم و خودشم سوار شد سمتم چرخید انگار نه انگار اتفاقی افتاده مهربون گفت :
- ببخش دیگه به خاطر خودت بود آخه کجا می خواستی بری به خدا بیرون از خونه و زندگی باشی همین چیزا در انتظارته حالا من مفت و مجانی یه خونه و یه بغل گرم و نرم مهمونت می کنم باید از دستم فرار کنی قول می دم اذیتت نکنم حلال حلال خوبه
اشکم شدت گرفته بود . داشتم تورابطه ی اجباری دیگه قرار میگرفتم
استارت زد و راه افتاد و محکم و جدی تر گفت :
- از گریه کردنت خوشم نمیاد
دست خودم نبود بخت سیاه و بی تار و پود من گریه کردن هم داشت
تا همین امروز قرار بود بخاطر بخت قبلیم مجازات بشم و نمی دونم چی و چرا باعث آزادیم شده و الان درست بلافاصله بعد از ختم و خلاص شدن از اون رابطه ی جهنمی باید پیوست بخورم به این بخت و رابطه که نمی دونم منو به کجا می کشه
با ترمز شدید ماشین خودمو محکم گرفتم نگاش کردم ابروهاش در هم بود بی نگاهی به من پیاده شد و ماشینو دور زد عصبی به نظر می رسید با ترس نگاش کردم در سمت منو باز کرد و کنار ایستاد و داد زد :
- من اهل منت کشی نیستم یه بار پیشنهاد دادم چون دلمبرات سوخته می خوای با من باشی بسم الله تا هر جا هم بخوای و پایه باشی باهات راه میام بدون در نظر گرفتن این حس دلسوزی اگرم نمی خوای و مدام قراره آبغوره گرفتنتو تماشا کنم بفرما به سلامت!