#پارت_۱۸
با آمدن کاوه سکوت می کند و روی صندلی می نشیند. کاوه چپچپ به من که در خودم مچاله ام نگاه می کند.
-بذار بره از دوستاش خداحافظی کنه، به همین زودی می خوای ببریش؟ هنوز بچه است از شهر و دیارش دورش می کنی!
نمی دانم چرا، ولی از کاوه هم کینه به دل گرفته ام که چرا به جای فواد او الان همسرم نیست؟! به جای فواد من جوابش را می دهم و غیظ کلامم را کاملا درک می کنم.
-من دوستی ندارم، دل بستگی ایی هم به این دیار ندارم...
کلافه موهای بلندش را عقب می فرستد و دو کیفم را که خیلی هم سنگین است، برمی دارد و از اتاق بیرون می زند. فواد هم بلند می شود و در حالی که بیرون می رود از لطفش مستفیضم می کند.
-لباس بپوش حرکت می کنیم!
با بسته شدن در نگاهم سمت کمدم می رود؛ اصلا فکر اینجایش را نکرده بودم و همه ی لباس هایم را داخل کیف ها جا داده بودم! می خواهم از پنجره به کاوه بگویم چمدان ها را پس بیاورد ولی پشیمان می شوم. مانتو سورمه ای فرم مدرسه ام در صندوقِ زیر رخت خواب ها است، پتو و تشکم را از روی صندوق کنار می زنم و همان را می پوشم. همین روسری ترکمنی که به سر دارم هم مناسب است. باقی لباس ها را داخل صندوق برمی گردانم و از اتاق بیرون می زنم. ده نفری هنوز در هال نشسته اند و با هم گرم صحبت اند و اصلا مرا نمی بینند. از این که برای هیچکس مهم نیستم، دلم می گیرد و باز لشکر بغض در صدر گلویم خیمه می زند.
-هرکاری با خونه کردید، به اتاق من دست نزنید. اگرم این جا رو فروختید؛ وسایلام رو بفرستید ننه گیسو برام نگه داره...
مثل مجسمه فقط نگاه می کنند. از خانه بیرون می زنم و هوای مطبوع حیاط حالم را بهتر می کند. صفار و صفدر و قربان با فواد حرف می زنند و حرف هایشان جدی و مردانه است.
کاوه هم به در ماشین تکیه زده است و با دیدنم تکیه اش را از ماشین می گیرد و درعقب ماشین را باز می کند تا بنشینم. ماشینی شاسی بلند است که اسمش را نمی دانم، ولی خیلی از مدلش بدم می آمد. همیشه با حسین می گفتیم، چطور سوارشان می شوند؟!
فواد حواسش به حرف های برادرانم است و با اخم های درهم هر چه می گویند،با سر تایید می کند، ولی نگاهش خیره سمت من است. نه با تحسین؛ با همان اخمی که ترس به دلم می کارد.
نزدیک در ماشین که می رسم، کاوه با حرص و صدای آرامی که فقط من بشنوم شکایت می کند.
-چقدر احمقی تو؛ این همه گفتمت فرار کن، حالی ات نشد؟ هنوزم دیر نشده، می تونی فرار کنی...
با تعجب نگاهش می کنم و دوباره با لب زنی «فرارکن» را ادا می کند.
فهمیدم هر وقت نگاهش می کردم، همین کلمات را می گفته است؛ نیم نگاهی به اخم فواد می چرخانم و مایوس از خوش شانسی ای در فرار زمزمه می کنم.
-دیگه دیره...
نفسش را حرصی بیرون می فرستد و صدای منحوس صفار را از پشت سرم می شنوم.
-چه عجله ایی داری دختر؛ نمی خوای خداحافظی کنی باباجان؟!
نگاهش می کنم، کنار فواد است و لشکرش هم پشت سرش ایستاده اند. نمی دانم همسر داشتنم جراتم می دهد یا تنفرم که بلبل زبان می شوم و با زبان درازی مقابلش می ایستم.
-برای فرار از دست شماها بایدم عجله کرد؛ ضمنا من دختر شما نیستم... بابام هشت روز پیش مرده که سرنوشتم دست تو افتاده!
پوزخند فواد غلیظ تر می شود و حرصم از زمانه را بیشتر می کند. با غیظ بیشتری ادامه می دهم.
-با کی خداحافظی کنم؟ شماها کدوم تون می خواید خدا نگهدارم باشه؟ هان؟ خدا نگهدار من می بود سرنوشتم رو دست تونمی سپرد!
پا روی پله ی ماشین می گذارم و خودم را روی صندلی اش ولو می کنم. برای رفتن و دور شدن از زاویه ی دید این جماعت ثانیه شماری می کنم. بدم نمی اید دنیای جدیدی را هم ببینم؛ فقط این بین اجباری بودن همه ی این ها ظلم است. کاوه در را می بندد و پیش بقیه می رود. فواد کمی دیگر با صفار و بقیه گپ می زند و با خداحافظی سردی، همراه کاوه سوار می شود و حرکت می کنیم. به محض خروج از حیاط احساس غریبی می کنم. تا دیروز فکرم این بود که چطور بی بابا زندگی کنم و الان آن قدر بدبختی سرم آوار شده که یادم رفته هنوز داغدار پدرم هستم! انگار آخرین بار است که اینجا را می بینم. همه جا برایم عجیب دلگیر شده است، دلم برای زمانی که زندگی ام روح و روان و شادابی داشت، تنگ می شود. یعنی نفس نصفه و نیمه ی بابا این قدر تاثیر داشت که الان که نیست همه جا جهنم است؟
از شیشه بیرون را نگاه می کنم و همه جا را برای آخرین بار در خاطرم حک می کنم. برای رهایی از خیالِ دلتنگی و بغض، خودم را روی صندلی ولو می کنم.
-این پسر سیریشه دنبالمونه!
فواد از آینه پشت سر را دید می زند و من هم پشت ماشین را نگاه می کنم. حسین با دوچرخه اش پشت سرمان رکاب می زند و با تمام سرعت می شتابد تا به ما برسد. شیشه ی کنارم را پایین می آورم و سرم را بیرون می کشم. کاوه سرعت را کم می کند ولی توقف نمی کند تا بتوانم با حسین هم خداحافظی کنم.
با آمدن کاوه سکوت می کند و روی صندلی می نشیند. کاوه چپچپ به من که در خودم مچاله ام نگاه می کند.
-بذار بره از دوستاش خداحافظی کنه، به همین زودی می خوای ببریش؟ هنوز بچه است از شهر و دیارش دورش می کنی!
نمی دانم چرا، ولی از کاوه هم کینه به دل گرفته ام که چرا به جای فواد او الان همسرم نیست؟! به جای فواد من جوابش را می دهم و غیظ کلامم را کاملا درک می کنم.
-من دوستی ندارم، دل بستگی ایی هم به این دیار ندارم...
کلافه موهای بلندش را عقب می فرستد و دو کیفم را که خیلی هم سنگین است، برمی دارد و از اتاق بیرون می زند. فواد هم بلند می شود و در حالی که بیرون می رود از لطفش مستفیضم می کند.
-لباس بپوش حرکت می کنیم!
با بسته شدن در نگاهم سمت کمدم می رود؛ اصلا فکر اینجایش را نکرده بودم و همه ی لباس هایم را داخل کیف ها جا داده بودم! می خواهم از پنجره به کاوه بگویم چمدان ها را پس بیاورد ولی پشیمان می شوم. مانتو سورمه ای فرم مدرسه ام در صندوقِ زیر رخت خواب ها است، پتو و تشکم را از روی صندوق کنار می زنم و همان را می پوشم. همین روسری ترکمنی که به سر دارم هم مناسب است. باقی لباس ها را داخل صندوق برمی گردانم و از اتاق بیرون می زنم. ده نفری هنوز در هال نشسته اند و با هم گرم صحبت اند و اصلا مرا نمی بینند. از این که برای هیچکس مهم نیستم، دلم می گیرد و باز لشکر بغض در صدر گلویم خیمه می زند.
-هرکاری با خونه کردید، به اتاق من دست نزنید. اگرم این جا رو فروختید؛ وسایلام رو بفرستید ننه گیسو برام نگه داره...
مثل مجسمه فقط نگاه می کنند. از خانه بیرون می زنم و هوای مطبوع حیاط حالم را بهتر می کند. صفار و صفدر و قربان با فواد حرف می زنند و حرف هایشان جدی و مردانه است.
کاوه هم به در ماشین تکیه زده است و با دیدنم تکیه اش را از ماشین می گیرد و درعقب ماشین را باز می کند تا بنشینم. ماشینی شاسی بلند است که اسمش را نمی دانم، ولی خیلی از مدلش بدم می آمد. همیشه با حسین می گفتیم، چطور سوارشان می شوند؟!
فواد حواسش به حرف های برادرانم است و با اخم های درهم هر چه می گویند،با سر تایید می کند، ولی نگاهش خیره سمت من است. نه با تحسین؛ با همان اخمی که ترس به دلم می کارد.
نزدیک در ماشین که می رسم، کاوه با حرص و صدای آرامی که فقط من بشنوم شکایت می کند.
-چقدر احمقی تو؛ این همه گفتمت فرار کن، حالی ات نشد؟ هنوزم دیر نشده، می تونی فرار کنی...
با تعجب نگاهش می کنم و دوباره با لب زنی «فرارکن» را ادا می کند.
فهمیدم هر وقت نگاهش می کردم، همین کلمات را می گفته است؛ نیم نگاهی به اخم فواد می چرخانم و مایوس از خوش شانسی ای در فرار زمزمه می کنم.
-دیگه دیره...
نفسش را حرصی بیرون می فرستد و صدای منحوس صفار را از پشت سرم می شنوم.
-چه عجله ایی داری دختر؛ نمی خوای خداحافظی کنی باباجان؟!
نگاهش می کنم، کنار فواد است و لشکرش هم پشت سرش ایستاده اند. نمی دانم همسر داشتنم جراتم می دهد یا تنفرم که بلبل زبان می شوم و با زبان درازی مقابلش می ایستم.
-برای فرار از دست شماها بایدم عجله کرد؛ ضمنا من دختر شما نیستم... بابام هشت روز پیش مرده که سرنوشتم دست تو افتاده!
پوزخند فواد غلیظ تر می شود و حرصم از زمانه را بیشتر می کند. با غیظ بیشتری ادامه می دهم.
-با کی خداحافظی کنم؟ شماها کدوم تون می خواید خدا نگهدارم باشه؟ هان؟ خدا نگهدار من می بود سرنوشتم رو دست تونمی سپرد!
پا روی پله ی ماشین می گذارم و خودم را روی صندلی اش ولو می کنم. برای رفتن و دور شدن از زاویه ی دید این جماعت ثانیه شماری می کنم. بدم نمی اید دنیای جدیدی را هم ببینم؛ فقط این بین اجباری بودن همه ی این ها ظلم است. کاوه در را می بندد و پیش بقیه می رود. فواد کمی دیگر با صفار و بقیه گپ می زند و با خداحافظی سردی، همراه کاوه سوار می شود و حرکت می کنیم. به محض خروج از حیاط احساس غریبی می کنم. تا دیروز فکرم این بود که چطور بی بابا زندگی کنم و الان آن قدر بدبختی سرم آوار شده که یادم رفته هنوز داغدار پدرم هستم! انگار آخرین بار است که اینجا را می بینم. همه جا برایم عجیب دلگیر شده است، دلم برای زمانی که زندگی ام روح و روان و شادابی داشت، تنگ می شود. یعنی نفس نصفه و نیمه ی بابا این قدر تاثیر داشت که الان که نیست همه جا جهنم است؟
از شیشه بیرون را نگاه می کنم و همه جا را برای آخرین بار در خاطرم حک می کنم. برای رهایی از خیالِ دلتنگی و بغض، خودم را روی صندلی ولو می کنم.
-این پسر سیریشه دنبالمونه!
فواد از آینه پشت سر را دید می زند و من هم پشت ماشین را نگاه می کنم. حسین با دوچرخه اش پشت سرمان رکاب می زند و با تمام سرعت می شتابد تا به ما برسد. شیشه ی کنارم را پایین می آورم و سرم را بیرون می کشم. کاوه سرعت را کم می کند ولی توقف نمی کند تا بتوانم با حسین هم خداحافظی کنم.