#تجانس🪐
#پارت۳۴۰✨
#زیبا_سلیمانی
مهکام دلبری کرد و با چشمان درشت پرسید:
ـ همین؟
ـ خب قربون مامانِ دختر باباییام هم برم خوبه؟
مهکام شانه بالا انداخت:
ـ نه دیگه، دیر گفتی مزهش رفت.
دست مهران دور گردنش حلقه شد و زمزمه کرد:
ـ من الان دلم پابند بخواد تکلیف چیه؟
همان لحظه صدای بنیتا که مهکام را صدا میزد بلند شد و مهکام پر خنده گفت:
ـ تکلیفت رو دخترباباییات معلوم کرد.
مهران با صدا خندید و گفت:
ـ به قول راستین شِت..
تا بود زندگیشان همین بود. وسط بغض و خشم و دلخوریشان هم عشق موج میزد و با هم به صلحی عاشقانه میرسیدند.
نگاه آوا روی صورت مرد مقابلش مکث کرد و از ذهنش گذشت چقدر از این مرد به دور است که سردار باشد و مسئولیتی به این بزرگی داشته باشد. در بهترین حالت او را رئیس یک شرکت یا مدیر مالی یکی از موسسات دولتی میدید. ته ریش سفید شده و موهای جو گندمی و مرتبی که به یک طرف شانه شده بود. کت و شلوار طوسی و پیراهنی که برخلاف تصور او یقه دیپلمات نبود و دکمهی آخرش هم باز بود. حتی رد ملایم عطر مرد شبیه هر کسی بود الا سردارهای که در ذهن او جای داشتند. نگاهش روی ساعت مرد مکث کرد. ایرانی نبود. از یک برند خوب ساعت بود و همین تعجبش را بیشتر کرد.. این مرد چرا شبیه سردارهای ذهن او چپیه به گردن نداشت؟ آنقدر نگاهش کش آمد که راستین آرام ضربهی به پای او زد و کوتاه اخم کرد و آوا تا ته ماجرا را خواند. علی صدای صاف کرد و رو به سردار اکبریان با آرامش گفت:
ـ ما واقعا" ممنونیم که باز هم به ما اعتماد کردید.
سردار کوتاه سر تکان داد و علی قدرشناسانه پرسید:
ـ اگه اجازه بدید کلیات پرونده یکبار دیگه مطرح بشه؟
سردار آرام اما قاطعانه جواب داد:
ـ بفرمایید.
#پارت۳۴۰✨
#زیبا_سلیمانی
مهکام دلبری کرد و با چشمان درشت پرسید:
ـ همین؟
ـ خب قربون مامانِ دختر باباییام هم برم خوبه؟
مهکام شانه بالا انداخت:
ـ نه دیگه، دیر گفتی مزهش رفت.
دست مهران دور گردنش حلقه شد و زمزمه کرد:
ـ من الان دلم پابند بخواد تکلیف چیه؟
همان لحظه صدای بنیتا که مهکام را صدا میزد بلند شد و مهکام پر خنده گفت:
ـ تکلیفت رو دخترباباییات معلوم کرد.
مهران با صدا خندید و گفت:
ـ به قول راستین شِت..
تا بود زندگیشان همین بود. وسط بغض و خشم و دلخوریشان هم عشق موج میزد و با هم به صلحی عاشقانه میرسیدند.
نگاه آوا روی صورت مرد مقابلش مکث کرد و از ذهنش گذشت چقدر از این مرد به دور است که سردار باشد و مسئولیتی به این بزرگی داشته باشد. در بهترین حالت او را رئیس یک شرکت یا مدیر مالی یکی از موسسات دولتی میدید. ته ریش سفید شده و موهای جو گندمی و مرتبی که به یک طرف شانه شده بود. کت و شلوار طوسی و پیراهنی که برخلاف تصور او یقه دیپلمات نبود و دکمهی آخرش هم باز بود. حتی رد ملایم عطر مرد شبیه هر کسی بود الا سردارهای که در ذهن او جای داشتند. نگاهش روی ساعت مرد مکث کرد. ایرانی نبود. از یک برند خوب ساعت بود و همین تعجبش را بیشتر کرد.. این مرد چرا شبیه سردارهای ذهن او چپیه به گردن نداشت؟ آنقدر نگاهش کش آمد که راستین آرام ضربهی به پای او زد و کوتاه اخم کرد و آوا تا ته ماجرا را خواند. علی صدای صاف کرد و رو به سردار اکبریان با آرامش گفت:
ـ ما واقعا" ممنونیم که باز هم به ما اعتماد کردید.
سردار کوتاه سر تکان داد و علی قدرشناسانه پرسید:
ـ اگه اجازه بدید کلیات پرونده یکبار دیگه مطرح بشه؟
سردار آرام اما قاطعانه جواب داد:
ـ بفرمایید.