#تجانس🪐
#پارت۳۳۰✨
#زیبا_سلیمانی
ـ گله ندارم از اینکه یه آدم جدید توی زندگیت اومده که اگه اینطور هم باشه خوبه برای منی که همیشه دنبال آرامشت بودم و تو همیشه دنبال دردسر بودی.
ـ بعد از مرگ باران به تنها کسی که تونستم اعتماد کنم اون بود..
جدی شد:
ـ پس سعی نکن سر اونم به باد بدی!
ـ منظورت چیه؟
ـ نسترن پورولی دوست دخترِ سابق فرشید صداقت بود همونی که پشت در خونهاش سلاخیت کردن و حتی نتونستن یه شب بازداشت نگهشدارن.
دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود معین آمده بود ثابت کند مثل همیشه از من جلوتر است. بغض که به چشمانم نیشتر زد دست او بین لمس اشک روی گونهام و موهایش گیر کرد و آخر سر با صدای که زوال غرورش را به رخ میکشید گفت:
ـ من اگه بخوای کامرانت رو به نسترن وصل میکنم که فکر نکنی از دور نشستم و خرد شدنت توی رفتن باران رو دیدم که اینطور نیست. تو نیاز داشتی با فقدان باران تنهایی رو به رو بشی و بدونی خطر کردن چه بهایی داره اما تو مراقب آدمهای امن زندگیت باش.
این را گفت و دیگر صبر نکرد؛ رفت و من حس کردم فضای اتاق تنگ و تنگتر میشد. رفت و حس کردم محتویات معدهام به من وفادار نماند و با شتاب به سمت حلقم آمد و جهان را سیاهی پوشاند. من مراقب آدمهای امن زندگیام بودم؟
پاسخ این سوال تلختر از آنی بود که جوابی برایش داشته باشم. کامران که کنارم نشست. دست گرمش که سردی دستم را بلعید، فهمیدم گریستن خداحافظی ندارد و ما در راستای احساسات ممتدی زندگی میکنیم که بهم تنیده شدهاند. عشق و نفرت یکی از آنها بود درست مثل خنده و اشک.
شب اما تنهای تنها روی نیمکت پارک نشستم و کلاه از سر کشیدم. شب بود و تاریکی شهر در بستر سکوت خوابیده بود و من بیدار بودم یک نفر بیداری مگر کافی است؟ سرم را میان دستانم گرفتم و سخت گریستم. مرا جغرافیای وطن با خودش برده بود. دردش انگار هر روز وسیعتر و عمیقتر از هر زمانی میشد. اشکهایم روی تنهای شب شُره کرد آخر من دچار حب الوطن بودم. چشمانم را بستم و آرام زمزمه کردم:
ـ ایرانم..
#پارت۳۳۰✨
#زیبا_سلیمانی
ـ گله ندارم از اینکه یه آدم جدید توی زندگیت اومده که اگه اینطور هم باشه خوبه برای منی که همیشه دنبال آرامشت بودم و تو همیشه دنبال دردسر بودی.
ـ بعد از مرگ باران به تنها کسی که تونستم اعتماد کنم اون بود..
جدی شد:
ـ پس سعی نکن سر اونم به باد بدی!
ـ منظورت چیه؟
ـ نسترن پورولی دوست دخترِ سابق فرشید صداقت بود همونی که پشت در خونهاش سلاخیت کردن و حتی نتونستن یه شب بازداشت نگهشدارن.
دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود معین آمده بود ثابت کند مثل همیشه از من جلوتر است. بغض که به چشمانم نیشتر زد دست او بین لمس اشک روی گونهام و موهایش گیر کرد و آخر سر با صدای که زوال غرورش را به رخ میکشید گفت:
ـ من اگه بخوای کامرانت رو به نسترن وصل میکنم که فکر نکنی از دور نشستم و خرد شدنت توی رفتن باران رو دیدم که اینطور نیست. تو نیاز داشتی با فقدان باران تنهایی رو به رو بشی و بدونی خطر کردن چه بهایی داره اما تو مراقب آدمهای امن زندگیت باش.
این را گفت و دیگر صبر نکرد؛ رفت و من حس کردم فضای اتاق تنگ و تنگتر میشد. رفت و حس کردم محتویات معدهام به من وفادار نماند و با شتاب به سمت حلقم آمد و جهان را سیاهی پوشاند. من مراقب آدمهای امن زندگیام بودم؟
پاسخ این سوال تلختر از آنی بود که جوابی برایش داشته باشم. کامران که کنارم نشست. دست گرمش که سردی دستم را بلعید، فهمیدم گریستن خداحافظی ندارد و ما در راستای احساسات ممتدی زندگی میکنیم که بهم تنیده شدهاند. عشق و نفرت یکی از آنها بود درست مثل خنده و اشک.
شب اما تنهای تنها روی نیمکت پارک نشستم و کلاه از سر کشیدم. شب بود و تاریکی شهر در بستر سکوت خوابیده بود و من بیدار بودم یک نفر بیداری مگر کافی است؟ سرم را میان دستانم گرفتم و سخت گریستم. مرا جغرافیای وطن با خودش برده بود. دردش انگار هر روز وسیعتر و عمیقتر از هر زمانی میشد. اشکهایم روی تنهای شب شُره کرد آخر من دچار حب الوطن بودم. چشمانم را بستم و آرام زمزمه کردم:
ـ ایرانم..