#تجانس🪐
#پارت۲۴۱✨
#زیبا_سلیمانی
به طرز مفتضحانهی از خودم دور شده بودم و تا میرفت پیام میدادم« دلم تنگ شد» و تا دو تیک سین کنار پیامم میخورد یک ربع بعدش کارم از دلتنگی میگذشت و به گریه میرسید. مامان نگرانم میشد و مدام میپرسید چه اتفاقی برایم افتاده و من یک روز توی چشمانش نگاه کردم و رک و راست گفتم« عاشق شدم» خندیده بود. از ته دلش خندیده بود برایش قابل باور نبود من دل داده باشم و اینطور برای دلدادگی از خودم بگذرم و خودم را یک هیچ بزرگ کنم در مقابل خواستههای عجیب غریب قلبم و علنا" به کامران پیام بدم.« بیا من همین الان باید بغلت کنم» و او میآمد نه برای بغل کردنم که این عطش انگار در جان منی بود که روزهای زیادی را با پافرش سر کرده بودم منی که درها قلبم را بسته بودم و او آمده و با صدای نفسهای گرمش بازش کرده بود تا به من ثابت کند آدمی بندهی تغییر است. من تمنا میکردم او را و او میآمد برای روشن کردنم که آوّا میدانی عاشق چه کسی شدهی؟ و من پشت پا میزدم به تمام آرمانم و فقط بغلش میکردم. دختران نوبلوغ چهارده ساله هم مثل من عاشق نمیشدند و این فقط تقصیر من نبود؛ تقصیر او هم بود که مرا در اوج نیاز و تمنا رها میکرد و میرفت و من در تب داشتنش میسوختم. تمام روز اینطور سپری میشد و شب اما خواب باران را میدیدم. در دشت سبزی میدوید و خون از جای پاهایش چکه میکرد. لبش میخندید اما قلبش سوراخ بود. صبحش بین بهشت زهرا و خیابانی که باران را زده بودند سرگردان بودم و خودم را پیدا نمیکردم. خودم گم شده بودم این گم شدن را حتی کامران هم فهمیده بود که مدام میگفت« با خودت این کار رو نکن آوّا». یک روز این سوگ مرا میکشت که آوّا بیخیال «وّ» آوا گفتنهاش شو، او در تضاد با توست و این تنطلبیاست که تو را به این روزگار کشانده و بعد سیلی محکمی توی صورتم میخورد که اگر تن طلبی است چرا نگرانش میشوی؟ چرا به بابا از او میگوی؟ میخوای برای چه کسی پسر خانهی بهشت را توجیه کنی؟ چرا گرنبند علی را از گردنت در آوردی و گردنش انداختی و گفتی« همیشه مراقبم بوده از این به بعد مراقب تو باشه؟» بابا میگفت« همین که وسط خنده بغض میکنی و بلعکسش، یعنی گرفتارش شدی و این گرفتاری همونی که حافظ بهش میگه عشق». آرش که مرا با معین دیده بود میگفت« تو معین رو ول کردی ککت نگزید این پسره چی کار کرده آوا که اومدی به بابا گفتی محرمش شدم؟، حیات کجا رفته؟». حیا برای من معنی صداقت داشت با والدی که با جانشان مرا بزرگ کرده بودند و دروغ عین بیحیایی بود و به بابا گفته بودم محرمش شدهام تا بداند هنوز هم وقتی میگویم « به علی» حرفم همان است به همان اندازه پاک و مطهر که به این عشق ردای هوس نمیآمد. یکتا که میدید دلمههای مامان را قبل از اینکه خودم تست کنم توی ظرف میچینم و برای کامران میفرستم میخندید و میگفت« تو خوابم نمیدیدم تو از این کارا کنی». یکتا هیچ چیزی از او نمیدانست و من میمردم برای اویی که خانهی گرم و چشمی منتظر رویایش بود.
#پارت۲۴۱✨
#زیبا_سلیمانی
به طرز مفتضحانهی از خودم دور شده بودم و تا میرفت پیام میدادم« دلم تنگ شد» و تا دو تیک سین کنار پیامم میخورد یک ربع بعدش کارم از دلتنگی میگذشت و به گریه میرسید. مامان نگرانم میشد و مدام میپرسید چه اتفاقی برایم افتاده و من یک روز توی چشمانش نگاه کردم و رک و راست گفتم« عاشق شدم» خندیده بود. از ته دلش خندیده بود برایش قابل باور نبود من دل داده باشم و اینطور برای دلدادگی از خودم بگذرم و خودم را یک هیچ بزرگ کنم در مقابل خواستههای عجیب غریب قلبم و علنا" به کامران پیام بدم.« بیا من همین الان باید بغلت کنم» و او میآمد نه برای بغل کردنم که این عطش انگار در جان منی بود که روزهای زیادی را با پافرش سر کرده بودم منی که درها قلبم را بسته بودم و او آمده و با صدای نفسهای گرمش بازش کرده بود تا به من ثابت کند آدمی بندهی تغییر است. من تمنا میکردم او را و او میآمد برای روشن کردنم که آوّا میدانی عاشق چه کسی شدهی؟ و من پشت پا میزدم به تمام آرمانم و فقط بغلش میکردم. دختران نوبلوغ چهارده ساله هم مثل من عاشق نمیشدند و این فقط تقصیر من نبود؛ تقصیر او هم بود که مرا در اوج نیاز و تمنا رها میکرد و میرفت و من در تب داشتنش میسوختم. تمام روز اینطور سپری میشد و شب اما خواب باران را میدیدم. در دشت سبزی میدوید و خون از جای پاهایش چکه میکرد. لبش میخندید اما قلبش سوراخ بود. صبحش بین بهشت زهرا و خیابانی که باران را زده بودند سرگردان بودم و خودم را پیدا نمیکردم. خودم گم شده بودم این گم شدن را حتی کامران هم فهمیده بود که مدام میگفت« با خودت این کار رو نکن آوّا». یک روز این سوگ مرا میکشت که آوّا بیخیال «وّ» آوا گفتنهاش شو، او در تضاد با توست و این تنطلبیاست که تو را به این روزگار کشانده و بعد سیلی محکمی توی صورتم میخورد که اگر تن طلبی است چرا نگرانش میشوی؟ چرا به بابا از او میگوی؟ میخوای برای چه کسی پسر خانهی بهشت را توجیه کنی؟ چرا گرنبند علی را از گردنت در آوردی و گردنش انداختی و گفتی« همیشه مراقبم بوده از این به بعد مراقب تو باشه؟» بابا میگفت« همین که وسط خنده بغض میکنی و بلعکسش، یعنی گرفتارش شدی و این گرفتاری همونی که حافظ بهش میگه عشق». آرش که مرا با معین دیده بود میگفت« تو معین رو ول کردی ککت نگزید این پسره چی کار کرده آوا که اومدی به بابا گفتی محرمش شدم؟، حیات کجا رفته؟». حیا برای من معنی صداقت داشت با والدی که با جانشان مرا بزرگ کرده بودند و دروغ عین بیحیایی بود و به بابا گفته بودم محرمش شدهام تا بداند هنوز هم وقتی میگویم « به علی» حرفم همان است به همان اندازه پاک و مطهر که به این عشق ردای هوس نمیآمد. یکتا که میدید دلمههای مامان را قبل از اینکه خودم تست کنم توی ظرف میچینم و برای کامران میفرستم میخندید و میگفت« تو خوابم نمیدیدم تو از این کارا کنی». یکتا هیچ چیزی از او نمیدانست و من میمردم برای اویی که خانهی گرم و چشمی منتظر رویایش بود.