#پارت_612
روی تخت خانه مینشیند، دامون برایش تختآورده و در هال گذاشته بود که فرزند و همسرش راحت باشند.
تخت کودک کنار مادر را به تختش میچسبانند و مهیاس زیبا و لطیف را در تخت میگذارند.
آنقدر نرم بود که میترسید دست بزند و طوری اش شود.
- مادر چیزی نیاز نداری؟
به زهرا نگاه میکند، او هم خسته بود اما شوق عجیبی در دلش داشت.
آیه لبش را درون دهان میبرد و از درد صورتش جمع میشود، کاش این درد تمام شود و بخیه هایی که میگویند جذبی هستند فوراً جذب شوند.
- نه دستت درد نکنه، مامان مهمون میاد برامون؟
زهرا دست روی دست دخترش میگذارند خسته بود و دلش نمیخواست کسی بیاید.
کاش همه بدانند که درست نیست یک روز نگذشته به عیادت زن زائو بروند.
- فکر نکنم کسی بیاد دلبرم، تو استراحت کن.
پلکش را روی هم میبندد و همینکه بدنش رها میشود ، صدای گریهی مه یاس بالا میرود.
میترسید بگوید خسته شده و خدا کفر بداند!
این دو روز را با گریهی مه یاس گذرانده بود، آنقدر گریه میکرد که سرجمع در این چهل و هشت ساعت، شاید فقط پنج ساعت خوابیده باشد!
دلشاد چای زعفرانی را کنار عسلیِ تخت میگذارد و نبات در آن میریزد.
- بخور شیرت زیاد بشه عزیزم.
تشکر میکند و به کمک دلشاد و زهرا، کودکش را در آغوش میگیرد. زیپ تیشرت شیردهی را باز میکند و سینه اش را در دهان دخترکش میگذارد و اویی که به غذا رسیده عمیق مک میزند و میخورد.
دست های کوچک نوزادش را میگیرد و قربان صدقه اش میرود.
کم خوابی و درد می ارزد به موجود کوچک آغوشش.
روی تخت خانه مینشیند، دامون برایش تختآورده و در هال گذاشته بود که فرزند و همسرش راحت باشند.
تخت کودک کنار مادر را به تختش میچسبانند و مهیاس زیبا و لطیف را در تخت میگذارند.
آنقدر نرم بود که میترسید دست بزند و طوری اش شود.
- مادر چیزی نیاز نداری؟
به زهرا نگاه میکند، او هم خسته بود اما شوق عجیبی در دلش داشت.
آیه لبش را درون دهان میبرد و از درد صورتش جمع میشود، کاش این درد تمام شود و بخیه هایی که میگویند جذبی هستند فوراً جذب شوند.
- نه دستت درد نکنه، مامان مهمون میاد برامون؟
زهرا دست روی دست دخترش میگذارند خسته بود و دلش نمیخواست کسی بیاید.
کاش همه بدانند که درست نیست یک روز نگذشته به عیادت زن زائو بروند.
- فکر نکنم کسی بیاد دلبرم، تو استراحت کن.
پلکش را روی هم میبندد و همینکه بدنش رها میشود ، صدای گریهی مه یاس بالا میرود.
میترسید بگوید خسته شده و خدا کفر بداند!
این دو روز را با گریهی مه یاس گذرانده بود، آنقدر گریه میکرد که سرجمع در این چهل و هشت ساعت، شاید فقط پنج ساعت خوابیده باشد!
دلشاد چای زعفرانی را کنار عسلیِ تخت میگذارد و نبات در آن میریزد.
- بخور شیرت زیاد بشه عزیزم.
تشکر میکند و به کمک دلشاد و زهرا، کودکش را در آغوش میگیرد. زیپ تیشرت شیردهی را باز میکند و سینه اش را در دهان دخترکش میگذارد و اویی که به غذا رسیده عمیق مک میزند و میخورد.
دست های کوچک نوزادش را میگیرد و قربان صدقه اش میرود.
کم خوابی و درد می ارزد به موجود کوچک آغوشش.