#پارت_610
وقتی دستبند را دور مچ ظریف آیه میبندد چشم هایش برق میزند.
مچ سفیدش که دستبند طلایی دورش را گرفته عجیب زیبا بنظر میرسید.
- چرا زحمت کشیدی عزیزم؟
وهم نداشت از محبت کردن به همسرش جلوی همه.
خم میشود و پیشانی همسرش را آرام میبوسد و پلک روی هم میبندد.
- هرچی که مربوط بهت باشه برام رحمته.
آیه نخودی و خجول میخندد، پدر و مادرهایشان با لبخند نگاهشان میکردند و ذوق زده میشدند برای زندگی آرام و عاشقانهی بچه هایشان.
دلشاد خانم جلو میرود و دست روی سر عروسش میکشد.
- درد نداری دخترم؟ چیزی لازم داشتی بگو!
بعد دو جفت گوشوارهی طلا را به او هدیه میدهد.
گوشواره ی حلقه ای که دورش ریز کار شده بود و با دخترش ست است.
- دستت درد نکنه مامانجون .
دلشاد خم میشود و روی سرش را میبوسد. زهرا خانم نیز جلو می اید، همه ذوق داشتند و لبخند بر لب بودند.
اثری از غم یک ماه پیش در چهرهی هیچکس نیست و همه از آمدن فرشته ی کوچک داخل زندگی شان شاد بودند و سرحال!
سکهی پارسیان را در دست دخترش میگذارد و میبوسد صورت دختر کوچکش را که اکنون مادر شده است.
- دورت بگرده مادر... چیزی نیاز داشتی بهم بگو باشه؟
پلک روی هم میبندد.
درد داشت، حتی وقتی دراز کشیده بین پایش احساس درد میکرد و میسوخت.
بخیه ها زجرش میدادند و پارگی زایمان برایش دردناک بود. سینه اش میسوخت و آنقدر احساس خستگی میکرد که انگار وزنه ده کیلویی را تنهایی به دوش کشیده است.
با صدای گریه ی مهیاس پلک از هم فاصله میدهد توان تکان خوردن ندارد و زهرا جلو می رود و دخترکش را جلوی سینه ی آیه میگذارد تا شیر بخورد و آرام شود.
وقتی دستبند را دور مچ ظریف آیه میبندد چشم هایش برق میزند.
مچ سفیدش که دستبند طلایی دورش را گرفته عجیب زیبا بنظر میرسید.
- چرا زحمت کشیدی عزیزم؟
وهم نداشت از محبت کردن به همسرش جلوی همه.
خم میشود و پیشانی همسرش را آرام میبوسد و پلک روی هم میبندد.
- هرچی که مربوط بهت باشه برام رحمته.
آیه نخودی و خجول میخندد، پدر و مادرهایشان با لبخند نگاهشان میکردند و ذوق زده میشدند برای زندگی آرام و عاشقانهی بچه هایشان.
دلشاد خانم جلو میرود و دست روی سر عروسش میکشد.
- درد نداری دخترم؟ چیزی لازم داشتی بگو!
بعد دو جفت گوشوارهی طلا را به او هدیه میدهد.
گوشواره ی حلقه ای که دورش ریز کار شده بود و با دخترش ست است.
- دستت درد نکنه مامانجون .
دلشاد خم میشود و روی سرش را میبوسد. زهرا خانم نیز جلو می اید، همه ذوق داشتند و لبخند بر لب بودند.
اثری از غم یک ماه پیش در چهرهی هیچکس نیست و همه از آمدن فرشته ی کوچک داخل زندگی شان شاد بودند و سرحال!
سکهی پارسیان را در دست دخترش میگذارد و میبوسد صورت دختر کوچکش را که اکنون مادر شده است.
- دورت بگرده مادر... چیزی نیاز داشتی بهم بگو باشه؟
پلک روی هم میبندد.
درد داشت، حتی وقتی دراز کشیده بین پایش احساس درد میکرد و میسوخت.
بخیه ها زجرش میدادند و پارگی زایمان برایش دردناک بود. سینه اش میسوخت و آنقدر احساس خستگی میکرد که انگار وزنه ده کیلویی را تنهایی به دوش کشیده است.
با صدای گریه ی مهیاس پلک از هم فاصله میدهد توان تکان خوردن ندارد و زهرا جلو می رود و دخترکش را جلوی سینه ی آیه میگذارد تا شیر بخورد و آرام شود.