امروز ۱۷ آذر است. ۱۱ سال پیش در خانه نشسته بودم و داشتم شعر میگفتم که در را شکستند و با اسلحه ریختند توی خانه و مثل یک قاتل مرا چشمبند و دستبند زدند و با خود بردند. ۳۸ روز به جرمی که هنوز هم نمیدانم چیست شکنجه شدم و بعد هم دادگاهها و حکم ۹ سال زندان و ۹۹ ضربه شلاق و خیلی چیزهای بدتر که دقیقا ۲ سال طول کشید!
وقتی آزاد شدم، شکنجهها مرا درهم نشکسته بود. لاغر شده بودم و روی پشتم پر از جای کبودی بود، اما میخندیدم و پر از امید بودم. چیزی که مرا نابود کرد، آدمهایی بودند که مثل یک جذامی از من فاصله گرفتند یا حتی سرزنشم کردند که چرا از رنجهای مردم شعر گفتهای تا بروی زندان! دیگر از تهمتها و شایعات نمیگویم که آنهایی که در داخل و خارج ایران به سپاه و اطلاعات وصل بودند، چه چیزها که نگفتند! از اینکه جرمم شعر گفتن نبوده تا اینکه من در زندان نبودهام! تا...
دقیقا ۹ سال قبل در چنین روزی با سبیل و عینک و لباس کردی از مرزها فرار کردم و خودم را رساندم به کردستان عراق و پس از مدتی مخفی شدن، از آنجا با کمک دوستان کردی که داشتم خودم را مخفیانه به ترکیه رساندم. باقی ماجرا را هم که بهتر میدانید: یک سال و نیم در ترکیه ماندم و بعد از آن با کمک بورس آیکورن به نروژ آمدم و همینجا ماندگار شدم.
دلم برای ایران تنگ شده است؛ برای خانوادهام، دوستانم، کارگاه ادبیام، کوچهها و خیابانها، طرفدارانم، زبان فارسی، خیابان انقلاب و گشتن لای کتابها، تئاتر و سینما رفتن، عشقبازی و دیوانگی... دلم حتی برای گربههای خیابانی آنجا هم تنگ شده که وقتی تنها بودی و دلت میگرفت، با لقمهای غذا دوستت میشدند.
من هنوز نمیدانم جرمم چیست. در زندگیام به هیچ آدمی بدیای نکردهام و تمام عمرم را در راه شعر و ادبیات و هنر سرزمینم گذاشتهام. زندگیام را که بگردی، نه حاشیهای داشتهام، نه زیر علم کسی سینه زدهام و نه در بند پول و مقام و شهرت بودهام. اگر هم مردم سرزمینم دوستم داشتهاند، همیشه خاکسار آنها بودهام و هستم و اصلا اگر زندهام و هنوز مینویسم به عشق آنهاست.
مطمئنا ۱۷ آذر بدترین روز زندگی من است؛ آغاز زندان و تبعید. آغاز سفید شدن موها و ریشها. آغاز مشکلات روحی و جسمی. آغاز تنهایی بینهایت... اما هنوز در اعماق قلب من چراغی روشن است. چراغی که به من میگوید یک ۱۷ آذر قشنگ به وطنم برمیگردم و در کنار شما جشن میگیرم و بعد همهی خاطرات تلخ فراموش میشود، جوری که انگار اصلا وجود نداشتهاند.
تقویم را عقب میکشیم و اینبار دری شکسته نمیشود. تنها شما از راه میرسید و بعد تا ابد بوسه است و آغوش و خنده...
مهدی موسوی
۱۷ آذر ۱۴۰۳
@seyedmehdimoosavi2
وقتی آزاد شدم، شکنجهها مرا درهم نشکسته بود. لاغر شده بودم و روی پشتم پر از جای کبودی بود، اما میخندیدم و پر از امید بودم. چیزی که مرا نابود کرد، آدمهایی بودند که مثل یک جذامی از من فاصله گرفتند یا حتی سرزنشم کردند که چرا از رنجهای مردم شعر گفتهای تا بروی زندان! دیگر از تهمتها و شایعات نمیگویم که آنهایی که در داخل و خارج ایران به سپاه و اطلاعات وصل بودند، چه چیزها که نگفتند! از اینکه جرمم شعر گفتن نبوده تا اینکه من در زندان نبودهام! تا...
دقیقا ۹ سال قبل در چنین روزی با سبیل و عینک و لباس کردی از مرزها فرار کردم و خودم را رساندم به کردستان عراق و پس از مدتی مخفی شدن، از آنجا با کمک دوستان کردی که داشتم خودم را مخفیانه به ترکیه رساندم. باقی ماجرا را هم که بهتر میدانید: یک سال و نیم در ترکیه ماندم و بعد از آن با کمک بورس آیکورن به نروژ آمدم و همینجا ماندگار شدم.
دلم برای ایران تنگ شده است؛ برای خانوادهام، دوستانم، کارگاه ادبیام، کوچهها و خیابانها، طرفدارانم، زبان فارسی، خیابان انقلاب و گشتن لای کتابها، تئاتر و سینما رفتن، عشقبازی و دیوانگی... دلم حتی برای گربههای خیابانی آنجا هم تنگ شده که وقتی تنها بودی و دلت میگرفت، با لقمهای غذا دوستت میشدند.
من هنوز نمیدانم جرمم چیست. در زندگیام به هیچ آدمی بدیای نکردهام و تمام عمرم را در راه شعر و ادبیات و هنر سرزمینم گذاشتهام. زندگیام را که بگردی، نه حاشیهای داشتهام، نه زیر علم کسی سینه زدهام و نه در بند پول و مقام و شهرت بودهام. اگر هم مردم سرزمینم دوستم داشتهاند، همیشه خاکسار آنها بودهام و هستم و اصلا اگر زندهام و هنوز مینویسم به عشق آنهاست.
مطمئنا ۱۷ آذر بدترین روز زندگی من است؛ آغاز زندان و تبعید. آغاز سفید شدن موها و ریشها. آغاز مشکلات روحی و جسمی. آغاز تنهایی بینهایت... اما هنوز در اعماق قلب من چراغی روشن است. چراغی که به من میگوید یک ۱۷ آذر قشنگ به وطنم برمیگردم و در کنار شما جشن میگیرم و بعد همهی خاطرات تلخ فراموش میشود، جوری که انگار اصلا وجود نداشتهاند.
تقویم را عقب میکشیم و اینبار دری شکسته نمیشود. تنها شما از راه میرسید و بعد تا ابد بوسه است و آغوش و خنده...
مهدی موسوی
۱۷ آذر ۱۴۰۳
@seyedmehdimoosavi2