مشروب میخوری وسط جشن تازهای
شبها که در کنار حرم گریه میکنم!
تو توی تختخواب خودت سکس میکنی
من توی تختخواب خودم گریه میکنم
من توی انقلاب قدم میزنم به خود
وقتی که توی بنزِ کسی خانه میروی
من مثل سگ، تمامی شب کار میکنم
تو با سگت به گردش روزانه میروی
آرام رخنه میکنی از پشت پلکهام
در خوابهام مثل زنِ بیاجازهای
تکراریام شبیه سه تا حرف، مثل سکس!
با اینکه مثل تجربهی عشق، تازهای
از خستگی شقیقهی من تیر میکشد
سیگار میکشی وسط کافهی شلوغ
«ای مهربان! به خانهی غمگین من نیا!»
تو گریه میکنی وسط شعری از «فروغ»
با قرصهای رنگی خود حرف میزنی
با سوسکهای داخل حمّام دمخورم
خالی شبیه بوسهی من بعدِ گریهای
مثل سکوتهای تو از هیچچی پُرم!
تو فکر شام خوردنِ با آدمی جدید
من گیج، دائماً عصبی از روابطت
تو خسته از شکستنِ هر مرزِ لعنتی
من خیره به لبانِ بههرحال ساکتت
مشروب میخوری به فراموشیِ زمان
من چایِ تلخ مثل جهان که جهنّم است
ما سکس میکنیم برای یکی شدن
ما مشت میزنیم به دیوار و محکم است
ما «بیچراغ» در وسط راه گم شدیم
«ما آنچه را که باید، از دست دادهایم»
ما را به ناامیدی هم وصل میکند
یک درد مشترک: تهِ خط ایستادهایم!
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2