آه، سرّی هست اینجا بس نهان
که سوی خضری شود موسی روان
همچو مُستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی، بِالله مایست
بینهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار، صدرِ توست راه!
(مثنوی مولانا: ۳/ ۶۳_ ۱۹۶۱ چاپ استاد موحد)
چه سعادتِ بیکرانی است آغوش گشودن به رویِ تجاربِ تازه! نه فقط تجربههای معنوی و ایمانیِ خاصی که مولانا از آن سخن میگوید، از آن سان تجربههایی که موسایی را در پیِ خضری روان ساخت، بلکه هر نوع تجربهای پاک و بَرکَشنده از عوالم و احوالاتِ گونهگونِ انسانی، بیهیچ تقیّدی به مرزهای جغرافیا و ملیّت و فکر و فرهنگ! چه خوش است گشت و گذاری اُدیسهوار، در افقهایی نامأنوس و غریب و ناهمگون! چه موهبتی است بیزاری از سیرابی و گرفتاری در تشنگی و عطشی مدام! چه نغز است مست از خانه برون تافتن و در یافتهها نایستادن و از جستوجوها نیاسودن! چه شادیها و گشایشهاست بارگاه حقیقت را بینهایت دانستن و صدر را رها کردن و در راه بودن را عین صدر دانستن!
@poemlife
که سوی خضری شود موسی روان
همچو مُستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی، بِالله مایست
بینهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار، صدرِ توست راه!
(مثنوی مولانا: ۳/ ۶۳_ ۱۹۶۱ چاپ استاد موحد)
چه سعادتِ بیکرانی است آغوش گشودن به رویِ تجاربِ تازه! نه فقط تجربههای معنوی و ایمانیِ خاصی که مولانا از آن سخن میگوید، از آن سان تجربههایی که موسایی را در پیِ خضری روان ساخت، بلکه هر نوع تجربهای پاک و بَرکَشنده از عوالم و احوالاتِ گونهگونِ انسانی، بیهیچ تقیّدی به مرزهای جغرافیا و ملیّت و فکر و فرهنگ! چه خوش است گشت و گذاری اُدیسهوار، در افقهایی نامأنوس و غریب و ناهمگون! چه موهبتی است بیزاری از سیرابی و گرفتاری در تشنگی و عطشی مدام! چه نغز است مست از خانه برون تافتن و در یافتهها نایستادن و از جستوجوها نیاسودن! چه شادیها و گشایشهاست بارگاه حقیقت را بینهایت دانستن و صدر را رها کردن و در راه بودن را عین صدر دانستن!
@poemlife