پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟»
و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مرد.»
میپرسید: «ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد:
«دلیلی نیست! برای هیچ!»
- لئو تولستوی
و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مرد.»
میپرسید: «ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد:
«دلیلی نیست! برای هیچ!»
- لئو تولستوی