#دوقسمت صدوبیست وشش وصدوبیست وهفت
📜گلبهار
گفت سالار دست از حماقت بردار بیا بیرون از اتاق یا من میام داخل ،کمی گذشت سالار در اتاق روباز کرد با لباس پاره شده و سر و روی داغون در حالی که کمربندش دستش بود عمه،خانم از بالای ایوون رو کرد به ارباب و گفت بهادر خان پسرهات رو رسیدگی کن این پسرا با این حال از دست میرن،دوسه تا از نوکرا اومدن وزیر بغل سالار رو که حال خوبی نداشت رو گرفتن و با خودشون از پله آوردن پایین ،سالار عصبی بود و زیر لب به همه فحش میداد و میگفت ارسلان میکشمت ،تو زندگیه منو داغون کردی ،عمه،خانم رفت تو اتاقه سالار و لیلا بعد با صدای بلند گفت دکتر خبر کنید پسره ی دیوونه بببین چکار کرده ؟مادر لیلا در حالی که تو سرش میزد و نفرین میکرد دوید تو اتاق کنار اتاق لیلا وایستادم و نگاهی به لیلا کردم بیهوش افتاده بود و تمام بدنش خونی بود ،سر و صورت و ….سالار در وحشیانه تربن حالت با لیلا یکی شده بود دلم سوخت سریع رفتم تو اتاق خودم و لباس هام رو برداشتم و مامان اینا رو صدا کردم اومدن تو اتاق و در رو قفل کردم دوست داشتم زودتر از اون دیوونه خونه برم بیرون ،دلم پیش ارسلان بود نمیدونم چرا باور نمیکردم اعترافش رو ،دلم میخواست ببینمش و ازش بپرسم از طرفی برایش نگران بودم با این اعترافی که کرده بود چه بلایی سرش میومد،ومی ترسیدم که سالار بلایی سرش بیاره اون شب سالار پراز غیظ و خشم و انتقام بود همه ازش میترسیدن ،تا صبح سرو صدا میومد عمه خانم بنده خدا به حال لیلا رسیدگی میکرد وسالار هم زیر نظر دکتر بود صدای مادر لیلا که هم تهدید میکرد و هم نفرین به گوش میومد،خسته بودم شب پر استرسی رو همه گذرونده بودیم صبح شده بود بدون اینکه لحظه ای خواب به چشممون رفته باشه صدای در اتاق رو شنیدم در رو باز کردم عمه،خانم بود گفت آماده ای بریم ویلای من تا عده ت تموم بشه پیش من باش بعد برو هر جا که میخوای ،مامان اینا با یه گاری رفتن خونه ی خودمون توروستا ،منم همراهه عمه با یه بقچه پر از لباس سمت ویلا راه افتادم از کنار طویله که رد میشدیم دلم برای ارسلان پر کشید با ناراحتی گفتم عمه خانم یعنی چه اتفاقی برای ارسلان خان میفته،؟عمه به گاری چی گفت همین جا نگه داربعد از گاری پیاده شد و رفت سمته اسطبل دو نفر جلوی در وایستاده بودن سریع به احترام عمه در رو باز کردن عمه خانم رفت داخل دلم میخواست ارسلان رو ببینم آروم از گاری پیاده شدم نوکرا منو که دیدن کنار رفتن و چیزی نگفتن عمه کنار ارسلان وایستاده بود و با دستمال سر و صورته خونیش رو پاک میکرد عمه رو به ارسلان پرسید از دیشب اینجا موندی عمه قربونت برم ،این بهادر عقل نداره نمیگه با این کارش ابهته تو رو کم میکنه ارسلان خندید و گفت عیب نداره عمه هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه عمه گفت تو خربزه خوردی ؟من که میدونم آش نخورده و دهن سوخته ای ارسلان گفت عمه،جان من یه چیزی گفتم باید پاش وایستم این دختر بینوا اینجا پیش ما امانت بودکه یه بیشرف بهش دست درازی کرده،سالار که غیرت نداره به جای اینکه دنباله اون حرمزاده باشه یک ساله داره این دختر رو زجر میده ،عمه جان تو فکر میکنی کسی حرفه این دختر رو باور میکرد تو اون عمارت ؟اگه من گردن نمیگرفتم معلوم نبود همین سالار و ارباب چه بلایی سر این دختر و خانواده ش میاوردن تو که خودت خبر داری ،سرت اومده عمه یادت نرفته که … اینا با من کاری ندارن فوقش بهادر واسه اینکه بگه من برام فرقی نداره بچه ی خودم باشه یا غریبه برای زهر چشم گرفتن از این جماعت بده چند تا شلاق بهم بزنن تا تنبیه بشم امااا این دختر تا صبح هم عجز و ناله میکرد هیچ کس حرفش رو قبول نمیکرد که این بلا اینجا براش اتفاق افتاده من از کاری که کردم راضیم عمه جان ،تو هم نگران من نباش عمه در حالی که اشکاش رو پاک میکرد گفت بیا با من بریم ،تو خونه ی من کسی جرات نمیکنه بهت نزدیک بشه و کاری به کارت داشته باشه ارسلان پیشونیه عمه رو بوسید و گفت عمه خانم ،عمه جانم،من پای حرفی که زدم میمونم جا نمیزنم نگران نباش اگه من عقب بکشم بیشتر غرورم لگد مال میشه ،آروم برگشتم تو گاری،ونشستم و به مردونگیه ارسلان و حال خودم گریه کردم ،عمه بعد از چند دقیقه برگشت و سوار کاری شد صورتش قرمز شده بود وچشاش اشکی بود حرفی نمیزد منم به روی خودم نیاوردم که حرفاشون رو شنیدم تو راه به غیرت و جوونمردیه ارسلان فکر میکردم و تفاوتی که با سالار داشت ،واقعا دلم نمیخواست آسیبی بهش برسه و طبق گفته ی خودش شلاقی رو بخوره که حقش نیست من مطمئن بودم که ارسلان اون کار رو نکرده اما با شنیدنه حرفاش به غیرت و مردانگی و جوونمردیش بیشتر اعتماد کردم عمه نگاهی بهم کرد و گفت گلبهار چرا گریه میکنی ؟
@goodlifefee
📜گلبهار
گفت سالار دست از حماقت بردار بیا بیرون از اتاق یا من میام داخل ،کمی گذشت سالار در اتاق روباز کرد با لباس پاره شده و سر و روی داغون در حالی که کمربندش دستش بود عمه،خانم از بالای ایوون رو کرد به ارباب و گفت بهادر خان پسرهات رو رسیدگی کن این پسرا با این حال از دست میرن،دوسه تا از نوکرا اومدن وزیر بغل سالار رو که حال خوبی نداشت رو گرفتن و با خودشون از پله آوردن پایین ،سالار عصبی بود و زیر لب به همه فحش میداد و میگفت ارسلان میکشمت ،تو زندگیه منو داغون کردی ،عمه،خانم رفت تو اتاقه سالار و لیلا بعد با صدای بلند گفت دکتر خبر کنید پسره ی دیوونه بببین چکار کرده ؟مادر لیلا در حالی که تو سرش میزد و نفرین میکرد دوید تو اتاق کنار اتاق لیلا وایستادم و نگاهی به لیلا کردم بیهوش افتاده بود و تمام بدنش خونی بود ،سر و صورت و ….سالار در وحشیانه تربن حالت با لیلا یکی شده بود دلم سوخت سریع رفتم تو اتاق خودم و لباس هام رو برداشتم و مامان اینا رو صدا کردم اومدن تو اتاق و در رو قفل کردم دوست داشتم زودتر از اون دیوونه خونه برم بیرون ،دلم پیش ارسلان بود نمیدونم چرا باور نمیکردم اعترافش رو ،دلم میخواست ببینمش و ازش بپرسم از طرفی برایش نگران بودم با این اعترافی که کرده بود چه بلایی سرش میومد،ومی ترسیدم که سالار بلایی سرش بیاره اون شب سالار پراز غیظ و خشم و انتقام بود همه ازش میترسیدن ،تا صبح سرو صدا میومد عمه خانم بنده خدا به حال لیلا رسیدگی میکرد وسالار هم زیر نظر دکتر بود صدای مادر لیلا که هم تهدید میکرد و هم نفرین به گوش میومد،خسته بودم شب پر استرسی رو همه گذرونده بودیم صبح شده بود بدون اینکه لحظه ای خواب به چشممون رفته باشه صدای در اتاق رو شنیدم در رو باز کردم عمه،خانم بود گفت آماده ای بریم ویلای من تا عده ت تموم بشه پیش من باش بعد برو هر جا که میخوای ،مامان اینا با یه گاری رفتن خونه ی خودمون توروستا ،منم همراهه عمه با یه بقچه پر از لباس سمت ویلا راه افتادم از کنار طویله که رد میشدیم دلم برای ارسلان پر کشید با ناراحتی گفتم عمه خانم یعنی چه اتفاقی برای ارسلان خان میفته،؟عمه به گاری چی گفت همین جا نگه داربعد از گاری پیاده شد و رفت سمته اسطبل دو نفر جلوی در وایستاده بودن سریع به احترام عمه در رو باز کردن عمه خانم رفت داخل دلم میخواست ارسلان رو ببینم آروم از گاری پیاده شدم نوکرا منو که دیدن کنار رفتن و چیزی نگفتن عمه کنار ارسلان وایستاده بود و با دستمال سر و صورته خونیش رو پاک میکرد عمه رو به ارسلان پرسید از دیشب اینجا موندی عمه قربونت برم ،این بهادر عقل نداره نمیگه با این کارش ابهته تو رو کم میکنه ارسلان خندید و گفت عیب نداره عمه هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه عمه گفت تو خربزه خوردی ؟من که میدونم آش نخورده و دهن سوخته ای ارسلان گفت عمه،جان من یه چیزی گفتم باید پاش وایستم این دختر بینوا اینجا پیش ما امانت بودکه یه بیشرف بهش دست درازی کرده،سالار که غیرت نداره به جای اینکه دنباله اون حرمزاده باشه یک ساله داره این دختر رو زجر میده ،عمه جان تو فکر میکنی کسی حرفه این دختر رو باور میکرد تو اون عمارت ؟اگه من گردن نمیگرفتم معلوم نبود همین سالار و ارباب چه بلایی سر این دختر و خانواده ش میاوردن تو که خودت خبر داری ،سرت اومده عمه یادت نرفته که … اینا با من کاری ندارن فوقش بهادر واسه اینکه بگه من برام فرقی نداره بچه ی خودم باشه یا غریبه برای زهر چشم گرفتن از این جماعت بده چند تا شلاق بهم بزنن تا تنبیه بشم امااا این دختر تا صبح هم عجز و ناله میکرد هیچ کس حرفش رو قبول نمیکرد که این بلا اینجا براش اتفاق افتاده من از کاری که کردم راضیم عمه جان ،تو هم نگران من نباش عمه در حالی که اشکاش رو پاک میکرد گفت بیا با من بریم ،تو خونه ی من کسی جرات نمیکنه بهت نزدیک بشه و کاری به کارت داشته باشه ارسلان پیشونیه عمه رو بوسید و گفت عمه خانم ،عمه جانم،من پای حرفی که زدم میمونم جا نمیزنم نگران نباش اگه من عقب بکشم بیشتر غرورم لگد مال میشه ،آروم برگشتم تو گاری،ونشستم و به مردونگیه ارسلان و حال خودم گریه کردم ،عمه بعد از چند دقیقه برگشت و سوار کاری شد صورتش قرمز شده بود وچشاش اشکی بود حرفی نمیزد منم به روی خودم نیاوردم که حرفاشون رو شنیدم تو راه به غیرت و جوونمردیه ارسلان فکر میکردم و تفاوتی که با سالار داشت ،واقعا دلم نمیخواست آسیبی بهش برسه و طبق گفته ی خودش شلاقی رو بخوره که حقش نیست من مطمئن بودم که ارسلان اون کار رو نکرده اما با شنیدنه حرفاش به غیرت و مردانگی و جوونمردیش بیشتر اعتماد کردم عمه نگاهی بهم کرد و گفت گلبهار چرا گریه میکنی ؟
@goodlifefee