شبا خوابم نمیبره. مهم نیست خسته باشم یا نه، شبا خوابم نمیبره؛ برای همین تا هرجایی که بتونم بیدار میمونم. از یه جایی به بعد ولی، میبینم مسئله بهجای اینکه «در نهایت از خستگی به خواب رفتن» باشه، شکلِ «سنجش میزان توانایی من در بیدار موندن» به خودش گرفته و معلوم نیست این وسط کی به کی قول داده که من حتماً سربلند ازش بیرون میام. دوست دارم بخوابم. همون وقتی که بقیه میخوابن. همون جوری که بقیه خوابشون میبره. همونقدری که بقیه میخوابن و بعد، همونقدر سر حال از خواب بیدار شم که بقیه سر حال از خواب بیدار میشن. دوست دارم بخوابم، اونقدر که رد دستی که زیر سرم گذاشتم، روی گونهام جا مونده باشه؛ اونقدر که تا چند دقیقۀ اولی که بیدار شدم یادم نیاد کیام، کجام و توی چه زمانیام. دوست دارم بخوابم؛ نه اینکه به زور و در نهایت فقط چند ساعت چشمامو ببندم و خستهتر از قبل دوباره بازشون کنم.