Фильтр публикаций


راه بلندشدن از زمین‌خوردن می‌گذره.


یه چیزی که از همۀ زندگی من بزرگتره
کمه.


آدمیزاد رها‌کردنو تجربه می‌کنه
یاد می‌گیره
بارها و بارها تکرارش می‌کنه
ولی هربار مثل روز اولش سخته.


امروز بیست و هشت ساله شدم. در نگاه اول زیاد به‌نظر می‌رسه. در نگاه دوم هم همینطوره. وقتی بهش فکر می‌کنم، اینجوریه که دو سال دیگه میشه سی سالم؛ ولی چرا باید اینجوری بهش نگاه کنم؟ چرا نباید خودش رو به‌عنوان یه سن ویژه در نظر بگیرم؟ دوست دارم بیست و هشت سالگی اینجوری‌ای داشته باشم؛ طوری که یادم بمونه توش برام چه اتفاقایی افتاده و چه کارایی انجام دادم. خوب میشه اگه تاثیرات مثبتش رو توی سالای بعدشم ببینم؛ اینجوری که بتونم از همه اونایی که تو همه این سالا پشت سر گذاشتم و یاد گرفتم استفاده کنم و چیز جدید و درخشانی خلق کنم. بیست و هشت سالگی، به‌عنوان یک بخش تأثیرگذار توی زندگیم، نه دو سال مونده به دهه سی و یادآور نفس‌های آخر دهه بیست زندگیم. بیست و هشت سالگی به عنوان بیست و هشت سالگی؛ خودش برای خودش به‌طور ویژه، چشمگیر و به یاد موندنی.
امروز تولدم بود. دوباره. مثل هر سال همین موقع. با یه عدد بیشتر و البته که بیشتر از این. اینجور موقعا آدم جدی‌تر به دوروبرش نگاه می‌کنه. به زندگیش فکر می‌کنه؛ به خودش و اونی که داره، اونی که می‌خواد داشته باشه، حتی اونی که فکر می‌کرده داره و البته که طبق معمول اونی که نداره.
امروز فهمیدم چیزایی هست که سرشون شوخی ندارم. نمی‌تونم درموردشون آدم باگذشتی باشم. گند منطق و درکو دربیارم و بازم از خودم بگذرم. یه امروزو نمی‌تونم به‌خاطر بقیه از خودم بگذرم؛ یکیش بانک تجارت؛ اونم وقتی که بانک پاسارگاد و سینا همون اول صبح تولدمو تبریک گفتن، چجوری می‌تونم نادیده بگیرم و ببخشمش؟
آدم تو روز تولدش به خودش و آدما و بیشتر از این دوتا، به «اینجای زندگی»ـش فکر می‌کنه. امیدوارم که سال دیگه تو جای بهتری باشم.


الکی مثلاً همینطوره










تعدادی عکس برای شما انسان‌ها کنار گذاشته بودم که در ادامه می‌فرستم:


امروز مامانم خیلی عادی پرسید: «عقلتو از دست دادی مهسا؟» و من خیلی عادی بهش جواب دادم: «آره. عقلمو از دست دادم.» و تازه اونجا بود که فهمیدم این مدت چم شده: «عقلمو از دست دادم!»


کنجکاوم که بدونم
آخر یه روز
منفجر خواهم شد؟
و اگه این اتفاق بیوفته
چقدر خرابی می‌تونم به بار بیارم؟
امیدوارم که زیاد باشه.


Репост из: Vatican cameos.
تنها چیزی که می‌خوام زندگی دوران پیری و بعد از بازنشستگیه که صبح بیدار شم، مربای خونگی بخورم، یه لا لباس اضافه‌تر بپوشم و برم بیرون، اطراف خونه قدم بزنم، احتمالاً وسط راه خسته می‌شم و می‌شینم روی نیمکت تا به رفت و آمد آدم‌ها نگاه کنم، برای خودم میوه و سبزیجات بخرم و برگردم خونه تا ناهار آماده کنم، بعد از ناهار در حالی که گربه‌م رو ناز می‌کنم، عینک مطالعه‌م رو بزنم و کتاب بخونم و بین هر صفحه چرت بزنم، بعد وقتی از شدت آفتاب کم شد برم سر باغچه‌ی کوچیک خونه‌م و به گیاه‌هام رسیدگی کنم، شب که شد سوپ بخورم و یه فیلم یا مستند نگاه کنم، لباس خواب بپوشم، مسواک بزنم (دندون مصنوعی ندارم و دندون‌هام هنوز سالمن)، افکارم رو توی دفترم بنویسم، چراغ خواب رو خاموش کنم و بدون نگرانی کار و درس و مسئولیت بخوابم تا دوباره فردا، اگه نمردم، یه روز خیلی خیلی معمولی رو زندگی کنم.


اسمش فرشتۀ روی زمینه


امیدوارم تو سال جدید یاد بگیرم اینکه پول دارم به این معنا نیست که حتماً باید خرجش کنم.


لطفاً بعد از خوندن این پست به این نتیجه نرسید که افسردگی دست کم گرفتنیه.


چیزی که درمورد افسردگی وجود داره اینه که به‌عنوان یه بیماری بی‌خطر می‌بینیش و فکر می‌کنی می‌تونی با خودت حمل و تحملش کنی، معمولاً هم اینجوریه که زیاد پاپیچت نمیشه؛ یعنی تا جایی که شب نشه یا کار بیخ پیدا نکنه خیلی تو پر و پات نمی‌پیچه
ولی اضطراب خطرناکه
سکوت و کناره‌گیریش اینجوری نیست که نشون بده می‌خواد باهات سازگاری داشته باشه
برعکس
حتی اونوقتی که فکر میکنی سروکله‌اش پیدا نیست هم داره خیلی آروم زیر پوستت جریان پیدا می‌کنه
و نشونه‌هاشو قبل از همه تو چیزایی جاسازی می‌کنه که شک‌برانگیز نباشه
عه نکنه فلان اتفاق محال خطرناک بیوفته؟
عه نکنه فلان چیز باعث فلان چیز شه؟
بهتر نیست که خوب خودمو آماده کنم؟
حتی جوابام در برابر حرفای نزدۀ طرف مقابلمو؟ اونقدری که شاید حتی درست نفهمم اون واقعا داره چی میگه؟
نه بابا اینا همه‌اش احتماله
من فقط حواسم هست اتفاق بدی نیوفته و جایی رفتاری نشون ندم که مناسب نباشه
و فکر می‌کنی به همین جا ختم میشه؟
نه
اینا فقط یه پیش‌درآمده
کی واقعا بهشون اهمیت میده؟
صبر کن و ببین موقع گرفتن تصمیمای مهم، موقع قدم از قدم برداشتن تو حیاتی‌ترین لحظات زندگیت، اونجایی که باید خودتو جمع و جور کنی و برای آینده‌ای که می‌تونی تغییرش بدی تلاش کنی چجوری خِرِتو می‌گیره و با یه حرکت جوری زمینت میزنه که دیگه نتونی از جات بلند شی.
آره بیچاره
تو خیلی وقته که گروگان گرفته شدی.


هر یه شبی رو که پشت سر میذارم
ماهیچه‌های اضطراب و افسردگیم قوی‌تر میشن.


شبه
تحملش سخته
ولی تو از پسش برمیای بشر.


شبا تو کانال من تور تیمارستان رایگان برگزار میشه.

Показано 20 последних публикаций.