تنها چیزی که میخوام زندگی دوران پیری و بعد از بازنشستگیه که صبح بیدار شم، مربای خونگی بخورم، یه لا لباس اضافهتر بپوشم و برم بیرون، اطراف خونه قدم بزنم، احتمالاً وسط راه خسته میشم و میشینم روی نیمکت تا به رفت و آمد آدمها نگاه کنم، برای خودم میوه و سبزیجات بخرم و برگردم خونه تا ناهار آماده کنم، بعد از ناهار در حالی که گربهم رو ناز میکنم، عینک مطالعهم رو بزنم و کتاب بخونم و بین هر صفحه چرت بزنم، بعد وقتی از شدت آفتاب کم شد برم سر باغچهی کوچیک خونهم و به گیاههام رسیدگی کنم، شب که شد سوپ بخورم و یه فیلم یا مستند نگاه کنم، لباس خواب بپوشم، مسواک بزنم (دندون مصنوعی ندارم و دندونهام هنوز سالمن)، افکارم رو توی دفترم بنویسم، چراغ خواب رو خاموش کنم و بدون نگرانی کار و درس و مسئولیت بخوابم تا دوباره فردا، اگه نمردم، یه روز خیلی خیلی معمولی رو زندگی کنم.