تی هست .
سمیرا موبایلش رو کنار گذاشت یک بشقاب میوه برداشت و شروع به پوست کندن و خورد کردن میوه برای هردومون کرد.
سمیرا و مریم مشغول صحبت بودند که یکی از پسردایی هام که اسمش سهیل بود و برادر دوقلو ی مریم هست وارد آشپزخانه شد و با تمسخر گفت پسر لوس رو ببین و خندید.
مریم با اخم گفت سهیل خفه شو نکنه دوست داری گوشت رو بپیچونم.
سهیل گفت باشه خانم بد اخلاق،خوبه فقط ۷ دقیقه بزرگتری و رفت.
این حرف سهیل باعث ناراحتیم شد و اشک توی چشمام جمع شد و خواستم از بغل سمیرا پائین بیام.
سمیرا متوجه شد گفت چیه عزیزم کجا میری؟ ناراحت شدی؟
گفتم پسر های دیگه مو مسخره میکنن و اذیتم میکنن.
میخوام برم بیرون توی حیاط تنها باشم.
سمیرا گفت ناراحت نباش اونا به تو حسودیشون میشه.
مریم گفت پسره ی سرتق به وقتش حسابش رو میرسم.
سمیرا منو توی بغلش گهواره کرد و سرم رو داخل سینه برد، پرسید دوست داری با موبایلم بازی کنی؟
سرم رو تکون دادم،بله.
گفت بیا عزیزم.
من مشغول بازی با موبایل سمیرا شدم و مریم و سمیرا هم باهم صحبت کردن. بعد ۱۰ دقیقه مریم رفت تا چایی ببره واسه بقیه.
سمیرا گوشی رو ازم گرفت اول روی پاهاش نشوندم بعدش سرم رو روی شونه اش گذاشت دستامو دور گردنش انداخت و بلند شد.پاهام رو دور کمرش پیچیدم .
ظرف میوه رو گذاشت توی ظرف شویی و شست.از آشپزخونه اومد بیرون و از راه پله بالا رفت.
ازش نپرسیدم کجا میره واقعا الان به این سکوت سمیرا احتیاج داشتم.رسیدیم بالا توی گوشم گفت ببرمت دستشویی؟گفتم نه لازم ندارم گفت باشه و رفت توی اتاقش منو گذاشت روی تخت ، رفت جلوی آینه یکم خودشو برانداز کرد، از کتابخونه اش یه کتاب برداشت اومد و دراز کشید و شروع به خوندن کتاب کرد کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
میشه واسه منم بخونی.
بوسم کرد و گفت آره عزیزم.
یه ۲۰ دقیقه ای گذشت،آروم آروم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
از خواب بیدار شدم همه جا ساکت و نسبتا تاریک بود. توی تخت سمیرا بودم،پشتش با من بود و خوابیده بود.
یکم منگ بودم چند دقیقه ای وایسادم انگار کلا خواب از سرم اومده بود بیرون آروم از تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون توی راهرو جلوی در اتاق میترا وایسادم یه نوری از اتاقش بیرون میومد معلوم بود که بیداره.
آروم در رو باز کردم و سرم رو بردم داخل گفتم سلام.
میترا پشت میز کارش نشسته بود.
سلام عزیزم، بیدار شدی؟
میشه بیام تو؟
دستش دو دراز کرد،آره بیا ببینم.نزدیک شدم کنارش وایسادم دستش رو دورم حلقه کرد.
منم دستمو رو انداختم رو شونه اش.
چی شده چرا بیدار شدی؟
ساعت چنده؟
ساعت اممم… حدودا چهار.
چهار!!! چرا منو بیدار نکردید مامانم اینجاست.
انقدر ملوس بغل سمیرا خوابیده بودی دلمون نیومد بیدارت کنیم. خاله هم برگشت خونتون. با لحن بچگونه گفت :چیه دلت واسه مامانت تنگ شده کوچولو؟ نه، چرا یعنی نه نمیدونم.
میترا کشوندم بین پاهاش و به پهلو نشوندم روی پای راستش پاهام بین پاهاش قرار داد کمرم رو تکیه داد به به بازوی راستش و دستشو دورم حلقه کرد. با دست چپ موهام و مرتب کرد صورتم رو گرفت و لپمو بوسید.
سرم رو چسبوندم به سینه اش و خودمو توی بغلش جمع کردم.ببرمت روی تخت بخوابونمت؟
نه خوابم نمیاد.
گرسنه ات شده؟
یکم احساس گرسنگی میکردم پس گفتم،آره یکم.
میترا با لبخند گفت عزیزم. خودمم گرسنه ام شده بیا بریم یه چیزی بهت بدم.در حالی که هنوز توی بغلش بودم بلند شد سرپا ایستاد راه افتاد و رفتیم پایین توی آشپزخونه،خونه خالم بزرگ و دو طبقه هست اتاق ها هم همه بالا هستن پس حتی وقتی نصفه شب توی آشپزخونه باشی مزاحم کسی نمیشی.
خوب ببینم چی داریم ام چی داریم…مممم
پنیر،کالباس،سالاد یه فکری لازانیا درست کنم.
الان؟آره مگه دوست نداری؟چرا. خوب نیم ساعته آماده است.منو گذاشت روی کابینت و شروع کرد.
آروم آروم باهم صحبت میکردیم و میترا مشغول کار بود. یکم فشار احساس کردم.
گفتم میترا.
جانم
من دستشویی دارم.
یکم اخم کرد.شماره ۱ یا ۲
هردو
خیلی عجله داری؟
چرا.
بزار غذا رو بزارم توی ماکروفر بعد میبرمت،باشه؟
باشه.
چند دقیقه بعد میترا بردم دستشویی، برگشتیم آشپزخونه غذامون رو بخوریم، بهش گفتم میشه بهم غذا بدی؟
امشب حسابی کوچولو شدی😘
با چنگال یه تیکه برداشت و گفت هواپیما داره میاد. بعد غذا میترا منو برد و برام مسواک ،برگشتیم توی اتاقش.میخوای بخوای؟نه عزیزم یه پروژه دارم که فردا باید به شرکت تحویل بدم یکم دیگه کار داره.
میشه نگاه کنم،باشه اشکال نداره.
نشست روی صندلی دوباره به پهلو نشوندم روی پای راستش پاهام بین پاهاش قرار داد کمرم رو تکیه داد به به بازوی راستش و دستشو دورم حلقه کرد. شروع کرد به کار کردن با کامپیوترش .
حدود یک ساعتی توی بغلش نشسته بودم با هم حرف میزدیم اونم کارشو میکرد. تا اینکه خوابم برد
نوشته: سهیل
@dastan_shabzadegan
سمیرا موبایلش رو کنار گذاشت یک بشقاب میوه برداشت و شروع به پوست کندن و خورد کردن میوه برای هردومون کرد.
سمیرا و مریم مشغول صحبت بودند که یکی از پسردایی هام که اسمش سهیل بود و برادر دوقلو ی مریم هست وارد آشپزخانه شد و با تمسخر گفت پسر لوس رو ببین و خندید.
مریم با اخم گفت سهیل خفه شو نکنه دوست داری گوشت رو بپیچونم.
سهیل گفت باشه خانم بد اخلاق،خوبه فقط ۷ دقیقه بزرگتری و رفت.
این حرف سهیل باعث ناراحتیم شد و اشک توی چشمام جمع شد و خواستم از بغل سمیرا پائین بیام.
سمیرا متوجه شد گفت چیه عزیزم کجا میری؟ ناراحت شدی؟
گفتم پسر های دیگه مو مسخره میکنن و اذیتم میکنن.
میخوام برم بیرون توی حیاط تنها باشم.
سمیرا گفت ناراحت نباش اونا به تو حسودیشون میشه.
مریم گفت پسره ی سرتق به وقتش حسابش رو میرسم.
سمیرا منو توی بغلش گهواره کرد و سرم رو داخل سینه برد، پرسید دوست داری با موبایلم بازی کنی؟
سرم رو تکون دادم،بله.
گفت بیا عزیزم.
من مشغول بازی با موبایل سمیرا شدم و مریم و سمیرا هم باهم صحبت کردن. بعد ۱۰ دقیقه مریم رفت تا چایی ببره واسه بقیه.
سمیرا گوشی رو ازم گرفت اول روی پاهاش نشوندم بعدش سرم رو روی شونه اش گذاشت دستامو دور گردنش انداخت و بلند شد.پاهام رو دور کمرش پیچیدم .
ظرف میوه رو گذاشت توی ظرف شویی و شست.از آشپزخونه اومد بیرون و از راه پله بالا رفت.
ازش نپرسیدم کجا میره واقعا الان به این سکوت سمیرا احتیاج داشتم.رسیدیم بالا توی گوشم گفت ببرمت دستشویی؟گفتم نه لازم ندارم گفت باشه و رفت توی اتاقش منو گذاشت روی تخت ، رفت جلوی آینه یکم خودشو برانداز کرد، از کتابخونه اش یه کتاب برداشت اومد و دراز کشید و شروع به خوندن کتاب کرد کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
میشه واسه منم بخونی.
بوسم کرد و گفت آره عزیزم.
یه ۲۰ دقیقه ای گذشت،آروم آروم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
از خواب بیدار شدم همه جا ساکت و نسبتا تاریک بود. توی تخت سمیرا بودم،پشتش با من بود و خوابیده بود.
یکم منگ بودم چند دقیقه ای وایسادم انگار کلا خواب از سرم اومده بود بیرون آروم از تخت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون توی راهرو جلوی در اتاق میترا وایسادم یه نوری از اتاقش بیرون میومد معلوم بود که بیداره.
آروم در رو باز کردم و سرم رو بردم داخل گفتم سلام.
میترا پشت میز کارش نشسته بود.
سلام عزیزم، بیدار شدی؟
میشه بیام تو؟
دستش دو دراز کرد،آره بیا ببینم.نزدیک شدم کنارش وایسادم دستش رو دورم حلقه کرد.
منم دستمو رو انداختم رو شونه اش.
چی شده چرا بیدار شدی؟
ساعت چنده؟
ساعت اممم… حدودا چهار.
چهار!!! چرا منو بیدار نکردید مامانم اینجاست.
انقدر ملوس بغل سمیرا خوابیده بودی دلمون نیومد بیدارت کنیم. خاله هم برگشت خونتون. با لحن بچگونه گفت :چیه دلت واسه مامانت تنگ شده کوچولو؟ نه، چرا یعنی نه نمیدونم.
میترا کشوندم بین پاهاش و به پهلو نشوندم روی پای راستش پاهام بین پاهاش قرار داد کمرم رو تکیه داد به به بازوی راستش و دستشو دورم حلقه کرد. با دست چپ موهام و مرتب کرد صورتم رو گرفت و لپمو بوسید.
سرم رو چسبوندم به سینه اش و خودمو توی بغلش جمع کردم.ببرمت روی تخت بخوابونمت؟
نه خوابم نمیاد.
گرسنه ات شده؟
یکم احساس گرسنگی میکردم پس گفتم،آره یکم.
میترا با لبخند گفت عزیزم. خودمم گرسنه ام شده بیا بریم یه چیزی بهت بدم.در حالی که هنوز توی بغلش بودم بلند شد سرپا ایستاد راه افتاد و رفتیم پایین توی آشپزخونه،خونه خالم بزرگ و دو طبقه هست اتاق ها هم همه بالا هستن پس حتی وقتی نصفه شب توی آشپزخونه باشی مزاحم کسی نمیشی.
خوب ببینم چی داریم ام چی داریم…مممم
پنیر،کالباس،سالاد یه فکری لازانیا درست کنم.
الان؟آره مگه دوست نداری؟چرا. خوب نیم ساعته آماده است.منو گذاشت روی کابینت و شروع کرد.
آروم آروم باهم صحبت میکردیم و میترا مشغول کار بود. یکم فشار احساس کردم.
گفتم میترا.
جانم
من دستشویی دارم.
یکم اخم کرد.شماره ۱ یا ۲
هردو
خیلی عجله داری؟
چرا.
بزار غذا رو بزارم توی ماکروفر بعد میبرمت،باشه؟
باشه.
چند دقیقه بعد میترا بردم دستشویی، برگشتیم آشپزخونه غذامون رو بخوریم، بهش گفتم میشه بهم غذا بدی؟
امشب حسابی کوچولو شدی😘
با چنگال یه تیکه برداشت و گفت هواپیما داره میاد. بعد غذا میترا منو برد و برام مسواک ،برگشتیم توی اتاقش.میخوای بخوای؟نه عزیزم یه پروژه دارم که فردا باید به شرکت تحویل بدم یکم دیگه کار داره.
میشه نگاه کنم،باشه اشکال نداره.
نشست روی صندلی دوباره به پهلو نشوندم روی پای راستش پاهام بین پاهاش قرار داد کمرم رو تکیه داد به به بازوی راستش و دستشو دورم حلقه کرد. شروع کرد به کار کردن با کامپیوترش .
حدود یک ساعتی توی بغلش نشسته بودم با هم حرف میزدیم اونم کارشو میکرد. تا اینکه خوابم برد
نوشته: سهیل
@dastan_shabzadegan