Фильтр публикаций


سکس با شیدا

#دوست_دختر

سلام یک روز داشتم از سرکار میرفتم خونه سوار تاکسی شدم نزدیک نواب بودیم که یک خانم دست تکان داد تاکسی نگه داشت سوار شد من هم به هوا خودم داشتم با راننده تاکسی صحبت می‌کردم دیدم خانم که سوار شده بود تو آینه ماشین من نگاه میکنه خود م زدم به اون راه که متوجه نشدم تااینکه مسافر تاکسی تو بهبودی پیاده شد نزدیک میدان آزادی تاکسی خراب شد راننده پیدا شد ماشین نگاه کنه خانم به من تیکه انداخت من هم دستم روی کیرم بودم داشتم باهش بازی می‌کردم وبهش گقتم اسمت چیه گفت بچه های محل به من میگند شیدا درهمین حال راننده سوار ماشین شد به سمت آزادی ما پیاده شدیم باهم صحبت کردیم شماره همدیگر گرفتیم رسیدم خونه رفتم حمام دوش گرفتم بیکباره شیدا به یادم افتاد گفتم‌ زنگ بزنم ببینم کجاست زنگ خورد برداشت باهاش صحبت کردم کیرم شق شد بهش گفت میای خونه من گفت مگه چه خبر لخت شده بودم قرص تاخیری انداختم شیدا زنگ زده به من گفت آدرس خونه فرستدم بعد حد ودنیم ساعت رسید زنگ خونه را زد گفتم بیا طبقه سوم اومد من هم آماده سکس بودم شیدا اشاره زد حمام کجاست نشون دادم رفت حمام بعد ده دقیقه اومد بیرون بابدن لخت منم شورت درآوردم بغلش کردم لب بازی شروع شد لیس سینه تمام شد رسیدم یه کس سفید بدون مو لیس زدم بیکباره دستش به کیرم مالید شروع کرد به بازی کردن گفت ساک بزنم گفت دوست دارم انجام بده قشنگ ده ساک زد جفتمون خیس شده بودیم سر کیرم گرفت کرد تو کسش این قدر تامبه زده بودم هنوز آبم نیاوه بود بهش گفتم دوست دارم کونت بذارم گفت اول بخور سوارخ کونش خوردم کردم تو کونش داد میزد مجبور شدم آروم تمبله بزنم کیر کشیدم بیرون همون لحطه آبم کیرم پاشیدم روی سینه شیدا بعد حدود ۷ ساعت باهم خوابیدم بلند شدیم یکبار دیکه سکس کردیم خیلی شیدا سکسی بود هنوز وقتی باهش سکس میکنم احساسی شادابی میکنم
نوشته: مسعود

@dastan_shabzadegan




واد گیرش بکنه تو کسم منم پرده داشتم نمیخواستم پردم بزنه چون توی خانواده ما این چیزا مهمه
پاهام به زور چفت می کردم و اون اصرار و خواهش می کرد ک بذار بکنم تو بخاطر من ؛ میگفت که خیلی دوست داره بتونه کیرش رو تو کسم میگفت هم تو لذت میبری و هم من اصرار و التماس قبول نمی گردم
یهو به زور و ضرب و پاهام هی تلاش می کرد باز کنه و به زور متوسل شده بود اونم مرد بود واقعا زورش زیاد بود
تا اینکه شروع کردم گریه کردن التماسش می کردم و میگفتم قول دادی بعد تلاش های زیاد اون و تلاش من واسه نذاشتن و گریه کردن ولم کرد
اما شروع کرد به مالیدن کسم و خوردن کسم
این قسمت رو خیلی دوست داشتم وقتی کسم می مالید پاهام تا آخر باز کردم و کسم بالاتر از زمین داده بودم و اونم با دستش داشت کسم میمالید ارضام کنه
زود ارضا نمیشدم اونم ده دقیقه زمان برد ک کسم می مالید
تا اینکه داغ داغ شده بود م نوک سینه هام هم با دست دیگه می مالید اونقدر لب گرفت ازم و کسم مالید ک ارضا شدم ایم آمد
اما آدمی ک قول داده بود برای همیشه می مونه و ولم نمیکنه
یهو سر یه بحث ولم کرد و گفت دیگه فایده نداره خداحافظ
من حال برزخ داشتم هیچ پسری به من دست نزده بود و من تنها به اون اجازه داده بودم لختم کنه
اونم گفته بود تا همیشه با من هست و ازدواج می کنیم
یهو دنیا رو سرم خراب شد چون دیگه تلفن هاش رو هم جواب نمی‌داد
من شبا گریه میکردم و پیام بهش میدادم و زنگ ک من محرم ات هستم و زنتم الان مگه نگفتی می مونی؟ چی شد و…
هرگز جوابم نمی‌داد یهو بعد چند روز شبا خواب نداشتم و گریه میکردم مدام تصمیم گرفتم دیگه باهاش کات کنم و یه شب بعد چند ماه شروع کردن به فحش نوشتن براش اونم هرچی بود میخوند اما هیچ پاسخ نمی‌داد
یه روز تصمیم گرفتم قطعی ولش کنم
بعد ۴ ماه شروع گرد استوری هام برخی سوال پرسیدن و کلمه نوشتن منم باهاش دعوا می کردم و توهین بهش می کردم
اما گویا آنقدر لحظه های سکط مون براش لذت بخش بود که هرچقدر توهین و بد و بیراه هم می گفت نمی رفت انگاری تصمیم گرفته بود ک دوباره بتونه بهم نزدیک بشه احتمالا برای سکس با من حسابی پیله کرده بود بتونه با من دوباره ارتباط برقرار کنه قرار گذاشت نرفتم و تصمیم داشتم دیگه باهاش کات کنم اما بازم هر بار سوالی می پرسید پاسخش رو میدادم خودمم با اینکه تصمیم به کات کامل داشتم اما در مقابل پیام هاش نمی تونم پاسخ ندم انگاری منم دلم برای اون بغل کردن من توسط اون ، همچین ساعت هایی ک باهام لخت مادرزاد توی بغل هم‌بودیم تنگ شده بود
اما باز میگفت بیا نمی رفتم
الان مدت طولانی دیگه باهاش حرف نمیزنم شنیدم این مدت با دخترای دیگه رفته برای ارتباط اما باز دخترا رو ول کرده
یکی از دوستام میگفت نه بخاطر تو هست بهش رو بده افراد رو در حد ۲ ماه ارتباط و حرف زدن ول میکنه
آره درسته بعد یکسال کات هنوز به بهانه سوال در مورد چیزهای مختلف و استوری هام دنبال نزدیک شدن دوباره و سه یاره به من هست
مسلما بابت سکس مون دلتنگ هست
منم دلتنگ لحظه های ک توی آغوشش بودم هستم
اما بهش اجازه نمیدم برگرده میگم اگر تصمیم جدی ازدواج گرفت بهش جواب بوم
هم دوسش دارم هم دوباره میخوام بتونم با هم باشیم و دوباره همون لحظه های لخت و عور توی بغل هم بودیم و لب یا معاشقه ک باهاش داشتم رو بتونم دوباره تکرار کنم دوست دارم بتونم باهاش سکس کنم چون هم عاشقش شدم و هم سکس رو دوست دارم چون دختر حشری لی هستم و وقتی با کسی نیستم هم مدام در حال خودارضایی ام
من سکس باهاش رو میخوام حتی خواب می بینم اما بخاطر غرورم دیگه نذاشتم بیاد
به یاد روزی ک من دوباره بتونم کنارش باشم و یه سوس اساسی باهم داشته باشیم
خوشحال میشم نظرتون رو درباره داستانم بدونم و اینم نظر بدید آیا بعد این مدت باهم کات بودیم هنوز اشتیاق بودن کنار من رو داره؟
هنوز پیام میده و لایک میکنه ایا میخواد که بتونه نظرم حلب کنه تا باهام دوباره اون لحظه ها و سکس رو باهام تکرار کنه !!!؟؟؟؟؟
نظرات تون برام بگید
ممنون
نوشته: Maloshashari

@dastan_shabzadegan


ملوس و همکار سمج

#تجاوز #همکار

سلام
من دختر ۳۰ ساله و همکارم محمد همسن من بود اولین بار چون میخواست سمت من بیاد و روش نمیشد پیشنهاد نی داد من و برسونه و بعدها کم کم مثلا پسر خجالتی هست ک نبود مثلا وانمود می کرد نمی تونه به من بگه دوسم داره
اوایل نمیدونستم داره برام نقش بازی میکنه و باور کردم ک دوستم داره اما نگو اون بیشتر و همه اش توی این فکر بود ک بتونه با من سکس کنه
هر کاری می کرد برام تا توجه و نظر من و جلب کنه منم دختری نبودم ک با کسی دوست بشم چندین ماه با هر رفتار و گفتار و پیامک و … بیرون رفتن و رسوندنم جای خونه و … آخر توی پیام ها ک چت میکردیم حرف رو رسوند به حرف زدن در مورد سکس ک تو مگه دوست نداری و چکار می کنی و …
منم گفتم چرا منم سکس دوست دارم اما اهل دوستی و ارتباط جنسی نیستم میخوام ازدواج کنم و بعد با همسرم راحت با عشق سکس کنم
ولی اون دست بردار نبود دیگه از اون شبی ک توی پیام بعد چند ماه حرف رو کشونده بود به سکس و … هی هر موقعیت پیش می آمد از دوست داشتن و دلتنگی برام میگفت هی وسطش میگفت دوست دارم بغلت کنم ببوسمت و … خب منم چون فکر می کردم دوستم داره میگفت این حرفاش سر علاقه اس فکر نمی گردم با خودم فقط و فقط تنها قصدش از نزدیک شدن با من این بوده ک بتونه به سکس با من برسه
حتی حرف ازدواج و بودن همیشگی رو میزد خب منم بعد این همه ماه ک بهم دست نزده بود و فقط حرف رو کشونده بود به حرفای سکسی و لب و بغل و … من میگفتم بعد چندین ماه تازه این چیزا رو وسط میکشه طبیعی بعدم علاقه کشش جنسی ام میاره دیگه
منم بهش حس علاقه و حتی تصور اینکه ازدواج میکنیم و بعد ازدواج باهاش سکس میکنم حسابی و هر روز توی تصورم بود یادمه این ارتباط ما با قهر و آشتی هی وصل می‌شد و مدام هم میرسید به همین ارتباط جنسی و سکس یعنی اون حرف رو میرسوند همیشه به حرفای سکسی زدن
یک روز بعد یکسال و خورده ای اصرار زیاد کرد به صیغه خوندن بین هم و میگفت باهم میتونیم بمونیم و زندگی کنیم منم قبول کردم محرم شیم اما گفته بود تا نخوام سکس نمی کنه و بهم دست نمیزنه
اما بعد خوندن صیغه انگار دیگه نمی تونست بهم دست نزنه یه روز ک باهم رفتیم جای گردشی و تفریحی شب ک غروب شد و میخواست برگردیم خونه توی ماشین چسبید بهم شروع کرد به دستمالی کردنم هرچی میگفت نکن فایده نداشت انگار این همه مدت منتظر همچین لحظه ای بود و حسابی دست کرد توی سینه هام و بدنم می مالید اونجا اجازه میدادم بیشتر کاری بکنه
اما خجالت من و قبح کاری ک کرده بود برام ریخته بود منی ک میخواستم بعد ازدواج با مردم سکس کنم دیگه این من و دست زده بود و حس میکردم بهتره مقاومت نکنم چون منم سکس دوست داشتم و دیگه حس کردم بهتره مقاومت نکنم و الکی ناز نیارم چون کار از کار گذشته بود و روزهای دیگه ک همدیگه رو می‌دیدیم منم دستش رو می گرفتم توی بغلم وقتی تو ماشین بودیم و حتی بازوش رو با دست دیگم می مالیدم یا دستم میذاشت زیر لباسش که بدنش رو توی ماشین در حال رانندگی بود میمالیدم خودم دوست داشتم اونم دوست داشت تا اینکه بهم پیشنهاد داد کلید خونه دوستش رو بگیره ک بریم اونجا منم از خدا خواسته ک اونجا راحت تر هستیم قبول گردم و قول گرفتم که لختم نکنه اونم قول داد
کلید رو گرفت و رفتیم توی خونه اما وقتی اونجا رفتیم و رفتیم روی تخت همه قول هاش رو یادش رفت شروع کرد به خوردن لبام و منم با ولع لب میدادم و لباش می‌مکیدمم حسابی حشری شده بود
شروع کرد به در آوردن لباسام هرچی میگفتم قول دادی گوشش بدهکار نبود و تاپم درآورد و بعد به زور چسبید درآوردن شلوارم واونم در آورد
شورتم نمیذاشتم در بیاره هرکار کرد و به زور و … نذاشتم اونم این جلسه رو دیگه ول کرد و فقط به ولع شروع کرده به خوردن لبام و نوک سینه ام و…
حتی یک بار چنان چسبید به گلوم مک میزد که انگار داره داره شربت میخوره هی مک میزد و آب دهنش قورت میداد
چنان با ولع منو میخورد و بعد گفت اگر می دونستم بعد ۱سال و خورده ای با اصرار زیادم تن میدی خیلی زودتر از همه مدت طولانی بهت اصرار میکردم و بهت می چسبیدم ک قبول کنی
معلوم بود توی این یکسال و خورده ای توی کف من بوده و با هر کار و … بهانه داشت به من نزدیک تر بشه تا بتونه پیشنهاد بودن من بهم بده و خونه خالی
هفته ای چند روز قرار میذاشتیم با ماشین می رفتیم بیرون من دستش بغل می گرفتم و شروع می کردم مالیدن اون میگفت کارات حریم می‌کنه و شروع می کردیم لب گرفتن توی ماشین همیشه می‌رفت خیابون های خالی و خلوت حسابی لب میگرفتیم و سینه هام می مالید و یهو میگفت بریم خونه دوستم کلید گرفتم منم میگفتم باشه تقریبا جلسه سوم ک شد دیگه این دفعه ک لختم میکرد مثل قبل نذاشت شورتم پام بمونه بزور این شورتم هرجور شده با زور از پاهام درآورد و بغل ک می کرد و لبام می‌خورد پاهام دور خودش حلقه میگفت بکنم دیدم یهو انگاری میخ




از تموم شدن اون حادثه هولناک، اونا ما رو تو اون خونه ول کردن و غیب شدن. من و خواهرزنم، لخت و آسیب‌دیده، تو آغوش هم گریه می‌کردیم و از شدت ترس و درد روحی به هم پناه بردیم. بعد از یه مدت، لباس‌هامون رو پوشیدیم و به ویلای خودمون برگشتیم. دوش گرفتیم، آب به تنمون می‌خورد ولی روحمون پاک نمی‌شد. تمام راه تا خونه، سکوت بود و اشک. انگار تمام حرف‌های دنیا تو اون اشک‌ها خلاصه شده بود.
چند روز گذشت و ما هنوز نتونستیم به حالت عادی برگردیم. خواهرزنم منو تنها پناه خودش می‌دونست. رفتیم پیش روانشناس و دکتر متخصص. روانشناس تاکید کرد که باید کنار هم باشیم و با هم حرف بزنیم تا از این برزخ عبور کنیم.
خواهرزنم مدام اون اتفاقات رو تو ذهنش مرور می‌کنه. روابط جنسی، شده یه موضوع برای تحلیل‌های ذهنیش. میگه بعد از اون اتفاق، اندام تناسلیش به شدت تحریک میشه و نیاز به ارضا داره، ولی به تنهایی نمی‌تونه. بردمش پیش متخصص زنان و این موضوع رو با روانشناس هم در میون گذاشتیم. بهش گفتم هر کاری بتونم برای حال خوبش انجام میدم.
خواهرزنم به مشاور گفته وقتی خودارضایی می‌کنه فشار روانیش کمتر میشه، اما به تنهایی قادر به ارضا نیست. مشاور پیشنهاد یه پارتنر رو داد، اما اون گفت فقط به من اعتماد داره. مشاور به من گفت، با توجه به شرایطی که گذروندیم و دیگه بینمون هیچ پرده‌ای نمونده، اگه می‌تونم، اونو ارضا کنم.
مرهمی تلخ و شیرین، گامی به سوی التیام
با توصیه مشاور و رضایت کامل خواهرزنم، من باهاش وارد رابطه جنسی شدم. البته بیشتر نوازش بود، دست کشیدن و گاهی خوردن کسش، و آخر سر هم دخول کامل. تمام این کارها رو با میل و خواست خود خواهر زنم انجام دادم و خودم انتخاب نکردم.
خودم هم بعد از این نزدیکی، یه آرامش عجیب حس کردم. استرس و افسردگی‌ام کم شد. تو آغوش خواهر زنم، احساس امنیت داشتم. انگار تو اون تاریکی، یه نقطه روشن پیدا کرده بودیم. تجربه‌مون رو با مشاور در میون گذاشتیم. اون با رضایت از این روند، گفت فعلاً اگه لازم بود و با رضایت کامل و نیاز، با هم رابطه داشته باشیم، اما از خشونت و هیجان دوری کنیم. دارو هم تجویز کرد.
زخم‌هایی که عمیق‌تر از تصور بودند
اما زخم‌های روحی عمیق‌تر از اونی بودن که با یه نزدیکی ساده خوب بشن. یه بار، خواهر زنم تصمیم به خودکشی گرفت و بهم زنگ زد و گفت: “می‌دونم تو هم زندگی داری و طاقت ندارم یه روزی کنارم نباشی، پس بهتره کلاً نباشم.” بهش گفتم: “تا خوب شدن کامل کنارتم. سعی می‌کنم همه چی رو روبه‌راه کنم تا تو آسیب نبینی.” همین حرف‌ها اون رو از خودکشی منصرف کرد. این موضوع رو با مشاور در میون گذاشتم. اون گفت بیشتر کنارش باشم تا کامل خوب بشه.
سکوتمون چند مدتی ادامه داشت. ولی دیگه نمی‌شد این قضایا رو پنهان کرد، مخصوصاً از زنم. موضوع رو با مشاور در میون گذاشتیم. اون گفت، قضیه رو آروم‌آروم به خانواده میگم و اولش فقط ماجرای شمال رو مطرح می‌کنم.
وقتی ماجرای شمال گفته شد، خانواده شوکه شدن. اولش منو سرزنش کردن که چرا بیشتر دقت نکردم. ولی با حرف‌های مشاور و روایت خودمون، از اینکه سالم برگشته بودیم، نفس راحتی کشیدن و خوشحال بودن. زنم اولش در برابر این موضوع و سکس اجباری من با خواهرش جبهه گرفت، یه جورایی تو شوک بود. ولی با صحبت‌هایی که من و مشاور باهاش داشتیم، اونم یه کم آروم شد. اما خانواده و مادرزنم از اینکه تونسته بودم به دخترشون کمک کنم، ازم قدردانی کردن.
این داستان، هنوز ادامه داره… و ما امیدواریم که یه روزی، این زخم‌ها التیام پیدا کنند.
نوشته: nOyOu

@dastan_shabzadegan


تش و اون زن رفت و تو تمام اون لحظات شوم، اون دو تا مرد با اون زن رابطه جنسی داشتن. یکی تو کس زنه می‌ذاشت و یکی دیگه تو دهنش و چند لحظه بعد جابجا می‌کردن و هر چند لحظه یه بار، کیرشون رو می‌آوردن سمت دهن من و خواهرزنم و ما مجبور بودیم بخوریم. این کابوس، تمومی نداشت.
سکس سه‌نفره‌شون نصفه کاره موند. یکی از مردا اومد سمت من و دست و پام رو باز کرد. گفت کاملاً لخت شم. ته دلم می‌دونستم، می‌دونستم که آخرش تجاوزه. برای اینکه من و خواهرزنم کمترین آسیب رو ببینیم، قبول کردم. لخت شدم. جلوی چشمای اونا، جلوی چشمای خواهرزنم. خجالت، شرم، تحقیر… کلمات برای بیان اون لحظات حقیر، ناتوانن.
اونا خندیدن. گفتن: “عجب چیزیه!” به بدنم نگاه می‌کردن. بی‌مو و روشن، با باسنی خوش‌فرم. یه مرد دست به کیرم زد و گفت: “ببینید چه نازه.” حقیقتش این بود که کیر من از کیر اون دو تا مرد کوچیک‌تر بود. همیشه دلم می‌خواست کیر بزرگ‌تری داشته باشم و تو اون مقایسه، جلوی خواهر زنم خجالت کشیدم. اون زن سمت من اومد و با کیرم بازی کرد و شروع به لیس زدن و خوردن کیرم کرد، کیر بلند شده بود. یکی از مردها پشت سرم آمد و انگشتش را در کونم فرو کرد. درد تمام وجودم رو گرفت.
اون یکی مرد سمت خواهرزنم رفت و لباس‌های اون رو با خشونت پاره کرد. الان خواهرزنم لخت جلوی همه بود. سینه‌های سفید و کس و کونش الان در دسترس همه بود. من هم که برای اولین بار بود بدن اون رو می‌دیدم محو تماشای اون شده بودم.
اون مرد دستش رو روی بدن خواهرم می‌کشید و کسش رو لمس می‌کرد. انگشتش رو تو کسش فرو کرد و گفت: “اینجا رو ببین چقدر کسش خیسه انگار لذت می‌بره.” این حرفش مثل خنجر تو قلبم فرو رفت، در حالی که می‌دونستم اون خیسی، از لذت نبود، از ترس بود، از وحشت و اجبار.
زن، دست خواهرزنم رو گرفت و به سمت خودش کشید. از خواهرزنم خواست تا کس اون رو بخوره. زن روی زمین دراز کشید و خواهرزنم، با چشمای پر از اشک، مشغول لیسیدن شد. خواهرزنم لخت پشت به ما در حال خوردن و لیسیدن کس اون زن بود در حالی که کس و کون خودش روبروی ما بود، سوراخ کون کوچیکش و اون کس بی‌نظیرش بد جور جلب توجه می‌کرد.
مرد از من خواست تا به حالت داگی پشت سر خواهر زنم قرار بگیرم و کس و کون اون رو لیس بزنم و انگشت کنم. باورم نمی‌شد که من بایستی این کار رو انجام بدم. کس و کون خواهرزنم از نزدیک چیز دیگه بود. زبونم رو به کسش کشیدم چقدر نرم و خیس بود، تو این شرایط بدجور تحریک شده بودم که درد یه انگشت تو کونم من رو به خودم آورد.
همین‌جور انگشتش رو جلو عقب می‌کرد و بعدش، قصد کرد کیرش رو وارد کنه. تا اون روز، هرگز همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم. درد، تمام وجودم رو گرفت. اشک‌ها، بی‌امان سرازیر شدن. کیر کلفتش کونم رو پاره کرد، تمام اون کیر رو تو کونم حس می‌کردم و در حالی که اون تو من تلمبه می‌زد، دستور داد که کیر خودم رو تو کس خواهرزنم فرو کنم. دیگه چیزی برای از دست دادن نبود. مجبور شدم. من خواهرزنم رو می‌کردم و اون مرد، من رو. به هر ضربه‌ای که مرد با کیرش به من می‌زد کیر من هم تو کس خواهرزنم جلو و عقب می‌شد.
حالا نوبت مرد دیگه بود، کیر خودش رو تو دهن خواهر زنم کرد. مردی که منو می‌کرد، منو هل داد و اومد سمت خواهرزنم و کیرش رو تو کس خواهرزنم کرد. اونا به نوبت جابجا می‌شدن و خواهرزنم، همزمان با دو مرد، تو جهنم بود.
وقتی خسته شدن اونا از ما خواستن که با همدیگه رابطه جنسی کامل برقرار کنیم و خودشون هم ما رو تماشا کنن. گفتم: “یعنی چی کار کنیم؟” گفت: “یعنی همه کار باهاش بکن. سینه‌هاش رو، کسش رو بخور. بعد، هم از جلو، هم از پشت اون رو بکن.” دیگه هیچی نمی‌فهمیدم فقط می‌خواستم این ماجرا تموم بشه.
سمتش رفتم و در گوشش گفتم: “تحمل کن… تحمل کن…” خواهرزنم گفت: “حداقل تو بغل تو امنیت دارم.” شروع کردم. سینه‌هاش رو خوردم، بعد کسش رو لیس زدم لزج و خیس بود. حالا نوبت این بود که کیرم رو وارد کس خواهرزنم کنم. راحت فرو رفت. نه چیزی می‌دیدم نه حس می‌کردم. اونم تو اون منجلاب، کنار من، غرق بود. نوبت کونش بود که باید کرده می‌شد، آروم فرو کردم. سوراخ تنگ کونش به زحمت باز شد، می‌دونستم داره درد می‌کشه. چند ضربه و بعد، تو کون اون، ارضا شدم. خواهرزنم رو تو آغوش کشیدم. “متاسفم…” زیر لب زمزمه کردم، برای تمام آنچه اتفاق افتاده بود.
اون دو تا مرد، اومدن سمت ما. من رو از روی خواهرزنم بلند کردن و کنار اون به حالت داگی قرار دادن. من و خواهرزنم تو حالت داگی کنار هم بودیم. یکی از مردا پشت سر من، یکی پشت سر خواهرزنم. و اون کیرهای کلفت و لعنتی‌شون رو تو کونمون فرو کردن. من و خواهرزنم کنار هم، داشتیم کون می‌دادیم. کون من و خواهرزنم حسابی باز شده بود. اونا بعد از چند دقیقه تو کون ما ارضا شدن.
فردایی که هیچ‌وقت مثل دیروز نشد
بعد


شمال جهنمی

#شمال #خواهرزن

این داستان بقاست!
ده روز پیش بود. یه روز عادی که ناگهان تبدیل شد به کابوسی که هنوزم سایه‌ش روی زندگیم سنگینی می‌کنه. زنگ تلفن خواهر زنم بود. صداش می‌لرزید، انگار توی یه باتلاق گیر افتاده باشه. تو شمال بود و ماشینش دقیقاً وسط ناکجاآباد خراب شده بود. منم که دستم به آچار می‌رفت و یه چیزایی از ماشین سرم می‌شد، فوری خودم رو رسوندم. گفتم خیالت راحت، درستش می‌کنم. اما انگار شانس کلاً باهامون قهر کرده بود. هر کاری کردم، نشد که نشد. غروب بود و تاریکی داشت همه جا رو می‌گرفت. چاره‌ای جز پیدا کردن یه سرپناه نبود. خدا رو شکر یه ویلا همون نزدیکی پیدا کردیم.
چند ساعتی از ورودمون به ولا نگذشته بود که از ویلای کناری صدای خنده و آهنگ می‌اومد. انگار اونجا زندگی واقعاً جریان داشت. یهو در خونه کوبیده شد. یه پسر جوون بود. با یه روی باز و خندان گفت آب آشامیدنی ویلاشون قطع شده و کمک می‌خواست. اجازه دادم بیاد از آب ما استفاده کنه. تو همین رفت و آمد، چشمش به کاپوت بالا زده‌ی ماشینمون افتاد. پرسید: “اگه خرابه، دوستم مکانیکه. می‌خوای بگم بیاد یه نگاهی بندازه؟” گفتم: “آره اتفاقاً، خیلی هم خوب میشه اگه بتونه درستش کنه.”
دوستش اومد و مشغول تعمیر ماشین شد. کم‌کم باهاشون صمیمی‌تر شدیم و سر صحبت باز شد. گفتن سه نفرن؛ دوتا مرد و یه زن. ما رو برای چای به ویلاشون دعوت کردن. بعد یه مشورت کوتاه با خواهرزنم، قبول کردیم. اولش همه چی عادی و خوب پیش می‌رفت. چای و شیرینی و یه گپ دوستانه. اما این آرامش، فقط یه نقاب بود. کم‌کم حال من و خواهرزنم دگرگون شد. یه گیجی و خواب‌آلودگی سنگین، مثل یه پرده سیاه جلوی چشمامون کشیده شد. دیگه هیچی از اطراف نمی‌فهمیدیم، دنیا دور سرمون می‌چرخید.
سقوط به عمق تباهی
وقتی چشم باز کردم، دنیا دور سرم چرخید. درد اولین چیزی بود که حس کردم. درد طناب‌هایی که مچ‌هام رو به یه ستون سنگی بسته بودن. وحشت مثل یه تیغ تیز، قلبم رو خراشید. حتماً اونا چیزخورمون کرده بودن. خواهرزنم! اونم به یه ستون دیگه بسته شده بود. رنگ از روش پریده بود و چشماش، پر از ترس و التماس بود. گوشی‌هامون رو گرفته بودن. صدای تهدیدآمیز یکی از مردا تو فضا پیچید: “باید هر چی بگیم انجام بدین وگرنه آسیب می‌بینید!”
اون لحظه، دنیا رو سرم خراب شد. یه مرد رفت سمت خواهرزنم. دستای کثیفش، سینه‌های خواهر زنم رو لمس کرد. دیدم چطور تو خودش جمع شد، یه درد عمیق‌تر از هر چی که فکرش رو بکنید تو چشماش موج می‌زد. تمام وجودم یه فریاد شد: “نه! بهش دست نزنید! هر کاری بخواین می‌کنم، فقط لطفاً به خواهرزنم آسیب نرسونید!” اما فریادم تو گلوی شب، خفه شد.
تهدیدها ادامه پیدا کرد، آزار و اذیت‌ها بی‌رحمانه بود. یکی از مردا، منو به زانو درآورد. سرم رو به زور پایین کشید و کیرش رو از شلوارش بیرون کشید و آورد سمت دهنم. “بخورش!” دوستاش، با یه نگاه سرد و خیره، گوشه اتاق تماشا می‌کردن. دنیا سیاه شد. به خاطر خواهرزنم، برای اینکه زندگیمون رو حفظ کنیم، مجبور شدم. تلخی شرم و تحقیر، از هر زهری کشنده‌تر بود. نفسم بالا نمی‌اومد.
اون زن که آرایش غلیظی داشت اومد سمت خواهرزنم. با وقاحتی که هیچ‌وقت یادم نمیره، سینه‌هاش رو بیرون انداخت و به خواهرزنم گفت: “بیا لمسشون کن خوشگله.” خواهرزنم با صورتی که از اشک خیس شده بود، از سر اجبار و وحشت این کار رو کرد. زن بهش گفت: “بیشتر! حالا لیس بزن، نوک‌شون رو خوب بخور.” خواهرزنم نوک سینه زنه رو لیس می‌زد و من از شدت خشم سرخ شده بودم.
بعد اون زن اومد سمت من و شروع به لخت شدن کرد. لباس‌ها و لباس زیرش رو درآورد و کاملاً لخت شد. چشمام از تعجب داشت از حدقه بیرون می‌زد. اون زن جلو من روی زمین و به حالت داگی قرار گرفت و اون مرد به پشت سرش رفت و کیرش رو تو کس اون وارد کرد. اونا جلو من و خواهرزنم مشغول سکس شدن. تو تمام این مدت، مرده هر چند وقت یه بار کیرش رو از کس زنه در می‌آورد و توی دهنم می‌کرد و من مجبور بودم بخورمش، یه طعم چندش و تهوع‌آور. خواهرزنم چشماش رو بسته بود، انگار می‌خواست نباشه، می‌خواست بمیره. اما مرد دیگه، همون دوست مکانیک‌شون، با چاقویی که تو دستش برق می‌زد، خواهرزنم رو تهدید کرد و مجبورش کرد نگاه کنه. خواهرزنم چشماش باز شد، می‌لرزید، خیره به اون صحنه مرگبار روبروش و دست مرد روی کس خواهرزنم کشیده می‌شد، تحقیر، بی‌رحمانه ادامه داشت.
پاره پاره شدن روح در لحظات شرم
دستای خواهرزنم رو باز کردن و اونو کنار من نشوندن روی زانو. مرد مکانیک، لخت شد. کیرش رو بیرون آورد و رفت سمت دهن خواهرزنم. اجبار، بی‌رحم‌تر از هر بار. کیرش تو دهن خواهر زنم بود و من به اجبار تماشا می‌کردم. موهای خواهر زنم رو گرفته بود و اون رو به سمت خودش و کیرش می‌کشوند، عقب جلو، عقب جلو.
مرد مکانیک که حسابی تحریک شده بود به سمت دوس




حتی فکرشم نمیکردم!

#رفیق #ساک_زدن #گی

سلام دوستان
خیلی وقته ک داستانای سایت رو میخونم و از خیلیاشون واقعا لذت بردم
اولین باره مینویسم و امیدوارم اونایی ک از این کتگوری خوششون میاد لذت ببرن…
خب و اما ماجرای من…
از خودم بگم ک تقریبا۲۸سال سن دارم و قیافه کاملا معمولی و هیری هستم و سایزم ۱۶
داستان برمیگرده به طرفای سال۸۹ک ما تازه تو سن بلوغ بودیم
با بچه ها ک میرفتیم تو محل بازی میکردیم دو سه نفری بودن که خیلی خوشگل بودن و من واقعا دوستشون داشتم
ی بار ک تو کوچه داشتیم بازی میکردیم وسط بازی و بعد گل من و یکی از اون بچه ها پریدیم بغل هم و خوشحالی کردیم ک یکی دیگه از بچه ها تیکه پروند ک فقط مونده لب همدیگرو ببوسن…و جفتمون ب هم نگاه کردیم…
کم کم من و این اقا پسر باهم خیلی صمیمی شدیم و تو یکی از این روزا گل کوچیک میزدیم و گفتیم شرطی بزنیم
شرط گذاشتیم واسه از پشت بغل کردن همدیگه
و اون برد و از پشت منو بغل کرد و حس کردم ک داره میماله بهم…
جریان ما همینجور میگذشت تا اینکه ی روز گفتم بیاد پلی استیشن بازی کنیم و اونم اومد و کسی هم خونه نبود
بازم شرطی زدیم و اینبار گفتیم باید با کیر برنده بازی کنیم
بازم اون برد ولی بهش گفتم ک تو هم با مال من بازی من
جفتمون داغ داغ بودیم
رفیقم ک اسمش یونس بود گفت بذار من دراز میکشم بخواب روم
خیلی استرس داشتم و می لرزیدم
دراز کشیدم روش و بعد چند دقیقه شلوارش رو کشید پایین گفت تف بذار لای پاهام و لاپایی بزن
ماجرای ما تا ۱۸سالگی با لاپایی رد میشد فقط…
اخرای دبیرستان بود و داشتیم میومدیم خونه
بین راه ی پارک بزرگ بود ک گفت دستشوییم میاد و بریم دستشویی
هوا هم گرم بود و من با غر زدن ک داریم میرسیم خونه و اینا رفتم دنبالش…
تقریبا هیچ کس تو اون تایم نبود توی پارک…
من زودتر اومدم بیرون و صداش زدم ک این ب من گفت ی لحظه بیا تو…
رفتم پیشش دیدم اصلا دستشویی نکرده و سرپا وایستاده…
بهم گفت بکش پایین کیرتو در بیار
فک کردم میخواد بماله
با استرس در اوردم و دیدم نشست جلو و بدون هیچ حرفی گذاشت دهنش…
واااااااای اولین ساک واقعا جزو بهترین لحظه های زندگیه…
شروع کرد ب خوردن و من در عین ناباوری نگاش میکردم و لذت میبردم
من جزو دسته دیر انزال حساب میشم تقریبا و انقدر خورد ک تموم چونه و لباش شده بود آب کیر
ازش پرسیدم بریزم دهنت ک با اشاره سر تایید داد و با تموم انرژی و لذت ریختم دهنش(چه لحظه ای بود)
دو سه شب بعدش خونشون بودیم که مامان باباش رفتن خونه پسر بزرگشون و ما تنها موندیم
لخت شد و گفت بیا لاپایی بزن
یکم ک زدم گفت بسه بلند شد و گفت بشین رو مبل
نشستم رو مبل و گفت تا نگفتم بهت تکون نخور
عاقا این نشست رو کیر ما و تازه فهمیدم میخواد بکنه تو کونش
از لذت بدنم داشت میلرزید
نذاشت من تکون بخورم و خودش اروم اروم کیرم رو کامل تو کونش جا داد
همون لحظه فهمیدم حرفایی ک بقیه میزدن درست بوده و بقیه کونش گذاشتن ولی واسه من فقط لاپایی میداد…
شروع کرد بالا پایین شدن و چ لذتی بهم میداد کردنش…
حالت داگی نشست و ایقد استرس و لذت داشتم ک نمیتونستم درست بذارم تو سوراخش ک خودش گرفت دستش و فشار داد داخل
تقریبا ی ربع کردمش ک برا بار اول خیلی خوب بود و بهم گفت داخلش ارضا بشم…
با تموم لذت آبم رو ریختم داخلش واقعا لذت بخش بود…
از سال۹۵تا حالا تقریبا ماهی دو سه بار دارم میکنمش که اگ خوشتون اومد بگید داستانای دیگمون رو هم تعریف کنم…
(بچه ها این برا شروعم بود و شاید یکم سکسش کم بود ولی واقعیت بود و ی پیش زمینه بود…)
۵-۶ساله ک قسم میخوره دیگه فقط ب خودم تنها میده
بنظرتون حرفش رو باور کنم؟؟؟
نوشته: Mohsen

@dastan_shabzadegan




س کردم درمیاره ولی گوش نمی داد و سینه ام رو میخورد. در حالی که هنوز تو بغلش بودم، روی زمین دراز کشید و لنگ هام رو باز کرد. تف کرد کف دستش و روی سر کیرش مالید. انگشتش رو درآورد و سوراخ کونم رو، روی کیرش قرار داد. ازم خواست خودم تلاش کنم کیرش رو داخل کونم جا کنم. اما به حدی بزرگ بود که هرچی زور میزدم داخل نمیرفت.
-آقا این خیلی کلفته، داخل نمیره.
+بخواب رو زمین، خودم جاش میکنم.
به حرفش گوش دادم و با شکم رو فرش دراز کشیدم. آقای امیری هم روی لنگ هام نشست و با انگشت هاش لپ های کونم رو باز کرد. بعد کلاهک کیرش رو محکم فشار داد به سوراخ کونم. یه درد ناگهانی از سوراخ کونم گذشت، داخل ستون فقراتم شد و نهایتا به مغزم رسید. تقلا کردم که بلند شم اما نمیتونستم.
-تکون نخور، داره میره تو.
+خیلی درد داره، توروخدا بزار برم.
اما اون بیشتر زور میزد و حتی روم خوابید تا با فشار وزنش، کیرش داخل سوراخم بشه. اشک هام در اومده بودم و زجه میزدم. آقای امیری هم با اینکه خیلی تلاش کرد، ولی فقط نصف کلاهک کیرش داخل کونم شد. آخر خودش هم خسته شد و کیرش رو در آورد. بعدش لپ های کونم رو با دستش جمع کرد، کیرش رو وسطش گذاشت و شروع کرد تلمبه زدن. خیلی زود درد سوراخم یادم رفت و دوباره حشری شدم. تند تند تف میکرد لای لپ های باسنم تا کیرش خشک نشه. کونم داغ شده بود و شق کرده بودم. دوباره تلاش کرد کیرش رو داخل سوراخم کنه که باعث شد مثل جنده ها جیغ بکشم. التماس کردم:
+بابا ول کن، داخل نمیره.
اونم دیگه بیخیال شد و فقط چاک باسنم رو میگایید. بعد از چند دقیقه صدای آه و اوه اونم بلند شد و شروع کرد قربون صدقه ام رفتن. هی از نرمی و سفیدی کونم تعریف میکرد و میگفت نمیتونه صبر کنه تا بالاخره یه روزی کونم رو پاره کنه. خیلی از حرف هاش لذت می بردم و آبم سریع آمد، در حالی که اون هنوز وسط لپ های کونم تلمبه میزد. بعد از یه مدتی ریتم گاییدنش تندتر شد و پاهاش شروع به لرزیدن کردن. بعد یه آه بلند کشید و کیرش رو خیلی محکم به سوراخ کونم فشار داد، جوری که این دفعه کلاهکش کامل رفت داخل و آبش رو درون سوراخم خالی کرد. ولی اینقدر دردش زیاد بود که غش کردم. بعد از یه مدت کوتاهی به هوش اومدم و دیدم داره لباس هاش رو میپوشه. ازم خواست سریع برم خونه تا کسی شک نکنه. سوراخ کونم خیلی درد میکرد ولی به حرفش گوش دادم و لنگان لنگان راهی خونه مون شدم. سریع رفتم حموم و خودم رو شستم، اما سوراخم ملتهب بود و تا یه مدت طولانی ای میسوخت. به همین علت تا چند روز نتونستم خودم رو انگشت کنم.
مرسی که خاطره‌مو خوندین. فقط اسم‌ها و کمی از جزئیات رو دست‌کاری کردم. اگه حال کردین، بگین تا بقیشم بگم 😄
نوشته: ساسان آپا

@dastan_shabzadegan


چرا از انگشت کردن خودم دست کشیدم؟

#خاطرات_نوجوانی #معلم #گی

سلام دوستان، ساسان هستم و گی (همجنسگرا) هستم. خاطره ای که تعریف میکنم برای خیلی سال ها پیشه، زمانی که تو دبیرستان بودم.
از وقتی که فهمیدم سکس چیه، علاقه به مفعول بودن داشتم. از هیکلم هم معلوم بود که برای گاییده شدن ساخته شدم. جثه ی کوچیک و کمر باریکی داشتم؛ رون و سینه هام هم گوشتی بودن و پوستم سفید و آفتاب نخورده. تعریف از خود نباشه، ولی تو مدرسه جزو شاگرد زرنگ‌ها بودم. با این حال، همیشه به اونایی که ته کلاس می‌نشستن حسودیم می‌شد؛ انگار دنیای خودشون رو داشتن. همدیگرو انگولک میکردن و موقع زنگ تفریح تو کلاس میموندن و تو گوشی هاشون فیلم پورن میدیدن (بعضی هاشون همونجا جق میزدن!) ولی اطرافیان من، بقیه‌ی خرخون‌های کلاس بودن؛ اونایی که مثل خودم جرأت شیطنت و انگولک بازی رو نداشتن و همه‌ی تمرکزشون فقط روی درس بود. واسه همین همیشه حشری بودم. وقتی از مدرسه برمیگشتم، مستقیم وارد حموم می شدم و با خیال اینکه دارم توسط همکلاسی هام گاییده میشم، خودارضایی میکردم. زیر دوش، کمرم رو قوس میدادم تا آب لیز بخوره و از لای لپ های باسنم رد بشه؛ بعد با انگشت وسطی دست چپم، اطراف سوراخ کونم رو ماساژ میدادم. بعد از چند دقیقه انگشتم رو به زور فرو میکردم داخل و از شدت لذت به آخ و اوخ می افتادم. خودم رو تصور میکردم که با شکم رو نیمکت کلاس افتادم و کونم توسط همکلاسی هام پاره میشه.
چند ماهی روتین روزانه‌م همین بود تا این‌که یه روز، معلم زیست‌مون، که ما بهش آقای امیری می‌گفتیم، ازم خواست کمکش کنم وسایل آزمایشگاهی رو پس بذاره سر جاش. وسایل رو از روی میزها جمع میکردم و دونه دونه به دستش میدادم. در همون حال به این فکر بودم که وقتی برگشتم خونه، این دفعه به جای انگشتم یه چیز کلفت داخل باسنم فرو کنم. میکروسکوپ به دست، و خیار در ذهن، کنار آقای امیری ایستاده بودم که متوجه شدم یکی لپ کونم رو محکم گرفته و میماله. به خودم اومدم و آقای امیری رو دیدم که خم شده و با دست راستش باسنم رو ماساژ میده. بدنش بوی خوشایندی ساطع می‌کرد؛ عطری با رایحه‌ای چوبی که تا اون روز به مشامم نخورده بود. پیراهن سفید و گشادی به تن داشت که داخل شلوار پارچه‌ای تیره‌رنگش کرده بود؛ شلواری که به‌خاطر هیکل گنده ش، تنگ به نظر می‌ اومد. برآمدگی کیرش که نزدیک بود شلوارش رو پاره کنه، از خیار توی خیالاتم کلفت تر بود. هم حشری شده بودم و هم نگران اینکه کسی مچ مارو نگیره.
-ساسان، خوشت میاد، ها؟
+آقا… یکی میاد می بینه.
میکروسکوپ رو داخل قفسه گذاشتم و به زحمت لپ کونم رو از چنگش بیرون کشیدم. ولی دوباره نزدیکم شد این دفعه دو دستی لپ های کونم رو محکم گرفت و وحشیانه مالش داد. ناخودآگاه آه میکشیدم.
-بعد از زنگ آخر، بیا پناهگاه.
با اینکه داشتم از ترس میمردم، تصمیم گرفتم به حرفش گوش کنم. داخل دستشویی پنهان شدم، و وقتی صدای دور شدن دانش آموزها از مدرسه رو شنیدم، آروم بیرون اومدم و از پشت درخت‌ها، به‌سمت گوشه‌ی حیاط رفتم. دبیرستانمون خیلی قدیمی بود و یه پناهگاه زیرزمینی داشت که ازش به‌عنوان انباری استفاده می‌کردن. معمولاً درش قفل بود و برای باز کردنش باید کلید رو از مدیر مدرسه می‌گرفتی. از پله‌ها پایین رفتم و سریع وارد شدم. آقای امیری در رو پشت سرمون قفل کرد.
یه راهروی دراز جلوم بود با دیوارهای سیمانی. چندتا اتاق هم داشت که توش میز و نیمکت‌های قدیمی چیده بودن. وارد یکی از اتاق‌ها شدیم. لامپ رو روشن کرد و دیدم نیمکت‌ها کنار زده شدن و یه فرش روی زمین بود. کفش‌هامون رو درآوردیم و روی فرش رفتیم. قبل از اینکه حتی بتونم دکمه های پیراهنم رو کامل باز کنم، آقای امیری به سرعت خودش رو لخت کرد. کیرش کامل شق شده بود. پونزده یا شونزده سانت طول داشت ولی کلفتی‌ش بیشتر من رو میترسوند. کنارم زانو زد، کمربندم رو باز کرد و شلوارم رو پایین کشید. لای لپ های کونم رو باز کرد و تف کرد رو سوراخ کونم. سعی کرد انگشت اشاره ش رو فرو کنه ولی جیغ کشیدم.
-چقدر تنگی! مگه امکان داره پسر به این خوشگی تا حالا کون نداده باشه؟
دوباره تف کرد رو سوراخ کونم ولی ایندفعه با انگشت شستش اطراف سوراخم رو ماساژ میداد. حشرم بالا زد و دست به کیر شدم. ولی دستم رو گرفت و گفت:
+فعلا به کیرت دست نزن وگرنه بیشتر تحریک میشی و سوراخت تنگ تر میشه.
دستم رو برد سمت دهنم و مجبورم کرد توش تف کنم. بعد همون دست رو گذاشت رو کیر خودش و گفت بمالش. کیرش به حدی کلفت بود که نمیتونستم با انگشت های یه دست حلقه ش کنم. درحالیکه با کیرش ور میرفتم، اون هم با سوراخ کونم بازی میکرد. اینقدر سوراخم رو مالوند تا اینکه بالاخره موفق شد انگشتش رو داخل فرو کنه. کونم میسوخت ولی با این حال حشری بودم و آه میکشیدم. منو بلند کرد و محکم به بغل گرفت. با زور انگشتش رو بیشتر فرو کرد که باعث شد دوباره جیغ بکشم. التما




ماجرای مامان و بابا و نفر سوم

#نفر_سوم #بیغیرتی #مامان

سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه این داستان مال یک سال پیشه و کاملا کاملا واقعی هستش و نیاز نیست هزاران قسم آیه بخورم تا باور کنید
ما خانواده ۳نفری هستیم بابام کارمنده و مامانم خانه داره بابام علی۴۶ساله و مامانم لیلا۴۱ساله و منم امیر۲۰ساله
خب داستان از اونجا شروع شد که رمز گوشی بابامو میدونستم و بابام بعضی موقع ها گوشیشو میداد به من مثلا فلان برنامه رو نصب کن و اینا منم سرک می کشیدم به گوشیش تلگرام میرفتم که پر از کانال و گروه سوپره و جالب اینجاست که اکثر فیلم سوپر هارو برا مامانم می فرستاد ولی مامانم به بعضی هاشون واکنش نشون میداد از مامانم بگم که کاملا کاملا زن امروزیه با توجه به سنش میشه گفت میلف امروزیه لیزر میره و کاشت ناخن و کلی شورت سکسی و فانتزی و جوراب سکسی داره و از اندامش بگم که سینه های۸۵ و اندام تو پر و کمی هم شکم داره خب طبیعی داشتن شکم
خلاصه بعد از چندین ماه مامان و بابام مشکوک میزدن باهم پچ پچ میکردن و کارهای دزدکی انگاری یه چیو ازم غایم میکردن و منم کنجکاو میشدم بعد از چند روز باز فرصت پیدا کردم و رفتم سراغ گوشی بابا که دیدم پیوی مامانم همش فیلم سوپر ضربدری و نفرسوم و کاکولدی و کیر بزرگ بود و واکنش هایی همچون اخخ جونم و اوفف چه بزرگه از طرف مامانم و اینارو که میدیدم با گوشی خودم از رو صفحه عکس میگرفتم و شب با حرف های مامانم جق میزدم اولش خیلی سخت بود واسم ولی خب با خودم میگفتم که چت بین زن شوهره خلاصه چند روز گذشت گه دیدم خیلی مشکوک میزنن مثلا اسم بردن فرد دیگر به صورت رمزی و عکس گرفتن های مامان تو خونه اونم یهویی و اینا که من شک کردم کاری نمیتونستم بکنم گیج بودم بعد یه روزی مامانم خونه نبود و بابام تو حموم بود من رفتم سر گوشیش و خودمو اد کردم به اکانت تلگرامش با خیال راحت نشستم کلی چت هارو بخونم از رو گوشی خودم که دیدم صحبت از ارش هستش ارش کیو و کیه که دیدم بله یکی از فامیل های خیلی دور و دوست بابام که هم سن بابامه که دیدم تو چت فیلم سوپر کاکولدی میفرسته و میگه فکر کن کیر ارش هستش و اوف و جون گفتن های مامان و این لحظه واقعا لحظه بدیه ولی چاره ای نیست باید کنار بیای و راسشتو بخواین با خوندن چت هاشون کیرم منفجر میشد خلاصه یه روزی تصمیم گرفتم خونه مامان بزرگم بمونم چون بابا بزرگم فوت کرده و خونه اونا نت نمیداد انتن صعیف بود فرداش صبح زود رفتم خونه چون زودتر بیدارشده بودم رفتم خونه بابام نبود رفته بود سرکار و مامانم تو اتاقش بود و رفتم سمت دستشویی که حمام و دستشویی خونه ما نزدیک به همه که دیدم جوراب سکسی و شورت سکسی اونجاست که کیرم شق شد با شورتش ور رفتم که دیدم رد آب اونجاست که فهمیدم مامان با بابا سکس داشته خلاصه بعد از کیرمالی رفتم دستشویی جق و زدم و رفتم اتاقش تلگرامو باز کردم که دیدم وای چیشده دیشب چیکارا کردن دیشب عکس مامان لیلا با ارش موقع سکس و این عکس توسط بابا گرفته شده انگاری دنیا رو سرم خراب شده بود که چرا باید پدر ادم اینکارو بکنه خلاصه کلی عکس و فیلم از سکس ۳نفری یعنی مامان و بابا و نفرسوم همون ارش از یه طرف کیرم شق شده و منفجر از یه طرف هنگ مونده بودم چیکار کنم ولی خوشم اومده بود یجورایی خلاصه هفته یک بار اینا سکس۳نفری داشتن و من کاملا از موضوع خبردار از طرف تلگرام و چت های مامان بابا بودم و با این موضوع کنار اومدم با اینکه آتو داشتم ولی سکس مامانم با مرد غریبه و قربون صدقه رفتن های بابام برا مامانم موقع سکس خیلی حشریم میکرد و جق میزدم هرشب خلاصه چندین ماه گذشت تا اینکه گروه های بیغیرتی اشنا شدم و با افرادی که تو شهرمون بودن قرار میزاشتم و دوطرفه با شورت های ناموس همدیگه حال میکردیم اکثرا متاهل بودن و فیلم سوپر ها و عکس های مامانم که توسط بابام گرفته بود رو نشون میدادم جق میزدیم چندین روز گذشت که تصمیم گرفتم یه برنامه برگرداندن عکس رو رو گوشی بابا نصب کردم و هر موقعه فرصت داشتم این برنامه رو فعال میکردم که یهو بابا میومد و نمیشد خلاصه یه روزی مامان بزرگ طرف بابا مریض میشه بابام با عجله همراه با مامانم میره بیمارستان و گوشی میمونه تو خونه و منم از خدا خواسته میرم همون برنامه فعال میکنم و میبینم که چه عکس کوس و کونی که بابا جان از مامان خانم گرفته لیزر هم رفته کوس تپل و مرمری که کیر ادمو درجا شق میکنه من این عکسارو ذخیره میکنم و هرشب به یاد کوس دادن مامانم جق میزنم با شورت های سکسی جوراب سکسی که مامان بر تنش کرده و بابا عکس گرفته
توصیه میکنم حتما این برنامه رو نصب کنید و چت های مامان باباتون بخونید و خیلی چیزا روشن میشه واستون
نوشته: بی نام

@dastan_shabzadegan




واب سلام و زهرمار شنیدم. پریدم و بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. خودش را از لای دستهای من بیرون کشید و گفت صبحانه ات را کوفت کن و برو. اون حیوانها توی طویله گرسنه اند. آن شب و شب بعد را در صحرا ماندم هم احساس گناه میکردم و ازش خجالت میکشیدم و هم از خشمش میترسیدم. بالاخره وقتی برگشتم هنوز کمی عصبانی بود. پرسید این دو روزه کدام گوری بودی؟ گفتم علفهای این دور و بر زیادی چریده شده، رفتم یک کمی دورتر. سر شام بهش گفتم ننه جان، از دست من عصبانی نباش. تو خودت گفتی که من خیلی شبیه آقاجونم هستم. فکر کن که آقاجون برگشته. من فقط سعی دارم جای او را پر کنم. با چشم های پر اشک به من نگاه کرد و چیزی نگفت. میدانستم که هنوز عاشق بابام است. بعد از شام در حالیکه مادرم ظرفها را جمع میکرد من رختخواب او را انداختم و رختخواب خودم را هم کنارش انداختم. اعتراضی نکرد. میدانست که از حالا به بعد این روال زندگی ما خواهد بود. یا با رضایت و یا با زور. آن شب بمن یک کس درست و حسابی داد. گویی در خیال دارد با بابام عشق بازی میکند. در چند سال آتیه ما مثل زن و شوهرها زندگی کردیم. پولی که من از چوپانی و مادرم از قابله گی و ماست بندی و جنده گی و فروختن من به زنهای متقاضی و حقوق بابام در می آورد قدری بود که توانستیم یک خانه بزرگتر بخریم و یک مقداری هم پس انداز داشته باشیم.
من به 18 سالگی که رسیدم رفتم به خدمت سربازی. محل خدمت سربازی من بیرجند بود. من فاصله ام با دهمان زیاد بود و کم میتوانستم که بیایم خانه. و مادرم تنها بود. یک روز ازش نامه ای دریافت کردم که شوهر کرده است. از یک طرف برایش خوشحال بودم و از طرف دیگر عصبانی. نه بخاطر اینکه ننه ام را میکند. خیلی مردها ننه ام را میکردند. بلکه بخاطر اینکه جای من نشسته بود. در مرخصی بعدی که رفتم ده، شوهرش را دیدم، پسرک جوانی بود که به سختی ریش درآورده بود. به گمانم مادرم او را برای کونش اجاره میداد. در اولین فرصتی که گیر آوردم یقه پسرک را گرفتم و به زور کونش گذاشتم. اول سعی کرد که مقاومت کند. ولی بعد دید که حریف من نمیشود تسلیم شد و خودش قمبل کرد. فقط التماس کرد که چرب کنم تا کونش پاره نشود. من فقط به تف کردن اکتفا کردم. میخواستم که درد بکشد. نمیدانم چرا. آن چند روزی که من آنجا بودم پسرک غیب شد. منهم از فرصت استفاده کردم و تا می توانستم مادرم را کردم. دلم میخواست پسرک میدید و می فهمید که صاحب اصلی این کس کیه. من دیگه تا پایان خدمت به ده بر نگشتم.
پس از پایان خدمت رفتم مشهد و در یک نجاری کار گرفتم و همانجا زن گرفتم. زن خوب و بسازی است و با هم دو تا بچه داریم. مادرم گاه گاهی می آید و سری به ما میزند و نوه هایش را میبیند. از زنم خوشش نمی آید جون او را به صورت هوو میبیند. بار آخری که آمده بود گفت دلش میخواد تا پیر نشده یک بار دیگر بچه دار شود. به او گفتم هر موقع که خواستی بگو تا تخم را بکارم. او از قبل مصرف قرص را متوقف کرده بود. از خانه ما حامله رفت.
دوستان. من تا توانستم این داستان را بطور خلاصه نوشتم تا خسته کننده نشود. امیدوارم که زیادی تلگرافی نشده باشد .
پیلتن
نوشته: پیلتن

@dastan_shabzadegan


بعد جنابت باید خود را بشوری وگرنه هم خود بیماری میگیری و هم به دیگران بیماری میدهی. او سفارش کرد که آرام راه بروم تا مردم نفهمند که من این موقع شب اینجا بوده ام. در راه خانه به زحمت می توانستم که جلوی خودم را بگیرم و از شدت خوشحال ندوم. من اولین کصم را کرده بودم.
از آن شب به بعد روال زندگی عوض شد. مثلا مادرم بمن میگفت فردا 10 صبح خانه باش. یک کاسه ماست باید تحویل بدهی. من گوسفند ها به سگها و الاغم میسپردم ( بله گفتم الاغ. الاغ اگر گله را از خود بداند بهتر از سگ از گله نگهداری میکند و حتی در جنگیدن با گرگ بهتر از سگ است. الاغ گرگ را با گوش از زمین بلند میکند و پرت میکند و یا لگد میزند) و سر ساعت 10 خودم را به خانه میرساندم. حدود یک ساعت وقت داشتم که خودم را تمیز کنم. مادرم میگفت این کاسه ماست را ببر به خانه فلانی تحویل بده. من کاسه را داخل یک پاکت می گذاشتم و میبردم. در خانه را که میزدم معمولا یک خانم در باز میکرد و مرا میبرد تو. هم من میدانستم که برای چه آنجایم و هم او. خانم یا شوهرش مسافرت بود (بیشتر اوقات رفته بود مکه و او را نبرده بود) و از فرصت استفاده میکرد تا من زنگ دلش را پاک کنم. و یا اینکه میخواست حامله بشود و شوهرش عقیم بود. چون هم من و هم مادرم سفید و مو بور بودیم بیشتر علاقه داشتند که از من حامله بشوند. تنها جوری که من میفهمیدم برای حاملگی است این بود که از من می خواستند کاندوم استفاده نکنم و آبم را ته کصشان بریزم. گاهی هم برایمان مهمان از دهات اطراف می آمد. گویی مادرم و صغرا خانم در منطقه مشهور بودند در مشگل گشایی و دعای حاملگی خواندن و توی حمام عمومی راجع به آنها صحبت میشد. این گونه مهمانها دو و یا چند نفره می آمدند. معولن یک زن و مادرش و خاله اش. در حالی که مادرم از مادر و خاله خانم در اتاق جلو با چای و شیرینی پذیرایی می کرد، من در عقب با کیر شق شده دعای حاملگی را ته کصش تحویل میدادم. همه میدانستند قضیه چیست و همه تظاهر میکردند. همه چیز کاملا اسلامی بود.
من که خجالتم از مادرم ریخته بود و خوب میدانستم که ما کی هستیم و چه میکنیم، یک شب بعد از شام نرفتم توی رختخواب و دست دست کردم تا مادرم رفت توی رختخواب. وقتی از من پرسید پس تو چرا نمیروی بخوابی جواب دادم من همینجا پیش تو میخوابم. گفت وا ؟ چرا؟ گفتم برای اینکه عاشقتم و میخوام شب تا صبح توی بغلم بگیرمت. با یک کم ترش رویی گفت مسخره بازی در نیار و برو بخواب. من رفتم توی رختخواب مادرم و خودم را روش انداختم. سعی کرد من را از رویش پرت کند کنار. ولی من دو برابر هیکل او بودم. و با هر دو دستم مچهای دستهایش را گرفته بودم، پاهایش را سفت بهم چسباند، من پاهایم را گذاشتم وسط پاهایش و آنها از هم باز کردم برایم آسان بود. مادرم شروع کرده بود به فحش دادن که پدرسگ من مادر تو هستم و حالا میخواهی بمن تجاوز کنی؟ اعتنایی نکردم و همانطور که قربان صدقه اش میرفتم به کار خود ادامه دادم. با دست چپ هر دو دستش را گرفتم و با دست راست اول شلوارم را پایین کشیدم و بعد دامن مادرم را بالا زدم. زیرش لخت بود. حالا دیگر به التماس افتاده بود. در حالیکه کیرم را توی کصش فرو میکردم به او گفتم ننه جان، تنها کسی که توی این دنیا ترا از همه بیشتر دوست دارد من هستم. توی این ده همه تو را کرده اند بجز من. کجای این انصاف است. اشکهایش در آمد و گفت آخه تو پسرم هستی. پاره جگرم هستی. من کس میدم که شکم کارد خورده تو را سیر نگه دارم. گفتم دقیقا. ننه من تو را میپرستم بخاطر کارهایی که برای من کرده ای. ما متعلق بهم هستیم. همانطور که با هم حرف میزدیم به گاییدنش ادامه دادم، ولی خیلی آرام آرام. میخواستم که با همه وجودم کصش را دور کیرم احساس کنم و به خاطر بسپارم. و میخواستم او هم از این کیر لذت ببرد و به خاطر بسپارد. نمیخواستم برایش یک کیری مثل بقیه کیرها باشد که فقط منتظر است کارشان تمام شود و بروند گم شوند. کصش اول خشک بود ولی کم کم شروع به ترشح کرد و لیز شد. خیلی تنگ نبود و خیلی هم گشاد نبود یک کس معمولی بود که به انسانی که من خیلی دوست داشتم چسبیده بود. دیگر لزومی نداشت که دستهایش را نگه دارم. دیگر فرار نمیکرد. دستهایش را کنارش روی تشک گذاشته بود و خود را در اختیار من گذاشته بود تا هرچه میخواهم بکنم. من هم کم کم سرعت و شدت گاییدن را زیاد کردم تا در آخر سر آبم را با یک فشار زیاد ته کصش خالی کردم. چندین تیررک بزرگ. با وجودیکه می دانستم که حامله نمی شود با خودم تصور میکردم که دارم حامله اش میکنم و این لذت را دوبرابر کرد. نمیتوانم بگویم کی ارضاء شد. ولی میدانم که در حین گاییدن ارضاء شد. احتمالا چند بار. کارم که تمام شد تنگ در آغوش کشیدمش و بخواب رفتم.
صبح که بیدار شدم، طبق معمول زودتر از من بیدار شده بود. سلام کردم. ج


یکرد. خانه اش آن سمت دیگر ده بود. گفتم ننه جان. هوا تاریک شده و خونه صغرا خانم آن سمت دیگر ده است. بگذار فردا صبح ببرم. گفت نه، فردا صبح زود باید گله را ببری و ما نمیتوانیم آن زن بیچاره را بدون ماست بگذاریم. همین الان فانوس را بردار و برو. مواظب باش سر و صدا نکنی که همه ده را بیدار کنی. خیلی آهسته برو که توی تاریکی زمین نخوری. من میخوام بخوابم. وقتی برگشتی بی سروصدا برو توی اتاق خودت و بخواب. من تو را فردا بیدار میکنم. خانه ما دو تا اتاق داشت و آشپزخانه مابین دو اتاق بود. توالت ته حیاط بود. هرکدام از اتاقها یک در به آشپزخانه و یک در به حیاط داشتند. مادرم در اتاق جلویی و من در اتاق عقبی که یک پستو هم به آن وصل بود میخوابیدیم.
من یک کاسه ماست به یک دست و فانوس به دست دیگر رفتم خانه صغرا خانم. وقتی در زدم صغرا خانم با روی خوش و بدون حجاب در باز کرد. خواستم کاسه ماست را بدهم دستش، قبول نکرد و گفت بیا تو. دنبالش رفتم تو. مرا برد توی اتاقش یک مخدّه را نشان داد و گفت بشین. این همه راه آمده ای و خسته ای. گفتم مزاحم نمیشم. باید بروم. گفت نه نه. بشین تا برایت چایی بیاورم. گفتم، چایی نمیخورم. خوابم نمیبرد. خندید و گفت امشب شب خوبی برای خواب نیست. چایی را جلویم گذاشت. در حالی که من چایی را مزه مزه میکردم او شروع کرد به انداختن رختخوابش گوشه اتاق. با خودم فکر کردم که دارد علامت میدهد خسته ام، چاییت را که خوردی گورت را گم کن. همانطور که ملافه ها را میکشید به من گفت تو ماشاءالله چقدر بزرگ شده ای. بعد مستقیم توی چشمان من نگاه کرد و پرسید تا حالا کس کرده ای؟ احساس کردم از خجالت همه صورتم سرخ شد و گوشهایم آتش گرفت. نتوانستم که جوابش را بدهم. فقط با سر اشاره کردم نه. لبخند زد و گفت وقتش است که بکنی. بعد بدون رودربایستی شلوارش را کشید پایین. زیرش هیچ چیز دیگری نداشت. این اولین بار بود که من کس می دیدم. کس ننه ام را از بالای کوه دیده بودم. ولی فاصله به قدری زیاد بود که شما هیچ چیزی نمی دیدید. در حالیکه دکمه های بلوزش را باز میکرد من به کصش خیره شده بودم. یک شکاف از بالا به پایین بود و یک مقداری موی کوتاه سیاه دورش. من کیرم بلافاصله شق شد. صغرا خانم رفت روی رختخوابش ایستاد و گفت شلوارت را در بیاور و بیا. من ایستاده بودم ولی خجالت میکشیدم. گفت نترس بیا. خجالت نداره. من یادت میدهم که چگونه کس بکنی. لباسهایم را در آوردم و به سمتش رفتم. کیرم را توی دستش گرفت و مالید. گفت برای جوانی به سن تو کیر خوبی داری. بعد همانطور که کیرم توی دستش بود خوابید و من را روی خودش کشید و برد بین پاهایش. خیلی وقت بود که دلم میخواست که یک پستان گیر بیاورم و بمالونم. بچه های ده خیلی راجع به پستان صحبت میکردند. حالا یک جفتش جلوی رویم بود. با دو دست هر دو پستان را گرفتم و شروع به مالوندن کردم. صغرا خانم سرم را پایین کشید و شروع کرد به لب گرفتن. یک تجربه تازه. البته شبهای عاشورا تاسوعا یکی دو مرتبه دختر های ده را یک گوشه گیر آورده بودم و صورتشان را ماچ کرده بودم، ولی این یک چیز دیگر بود. بعد صغرا خانم تنه کیرم را توی دستش گرفت و شروع کرد به مالیدن کیرم روی شیار کصش. گرم و نرم و مرطوب بود. از کاری که میکرد خوشم آمد. بعد سر کیرم را گذاشت جلوی سوراخش و گفت فشار بده. فشار دادم. رفت تو. گفت بیشتر فشار بده. بیشتر فشار دادم. تا ته رفت تو. خیلی از احساس کصش بدور کیرم لذت میبردم. احساس کس کردن بسیار بهتر است تا موقعی که مشتت را دور کیرت بالا و پایین میکنی و جلق میزنی. گفت حالا عقب و جلو کن. من عقب و جلو کردم. چقدر عالی بود. بقدری حشری بودم که بعد از دو سه بار عقب و جلو کردن آبم آمد. میدانستم که نباید به این زودی بیایم و باید کاری کنم که زن اول بیاید، ولی دست خودم نبود. از صغرا خانم معذرت خواهی کردم. گفت عیبی ندارد. این بار اولت است. بهتر میشوی. بسیاری از جوانها بار اول کیرشان بلند نمیشود. مال تو حداقل بلند شد. حالا یک کمی با من ور برو تا برای بار دوم آماده شوی. با خود گفتم بار دوم؟ دیگر از این بهتر چی؟ هم میتوانم بدنش را اکتشاف کنم و هم میتوانم یک بار دیگر بکنمش. صغرا خانم با چنان قدرت و اختیاری حرف میزد گویی همه چیز میداند. میدانستم که قابله ده است و بنابراین راجع به زنها خیلی چیز میداند. حالا تازه فهمیدم که چرا مادرم من را پیش دوستش صغرا خانم در این موقع شب فرستاده و همه آن نصیحت ها برای چه بود. خیلی بعد ها فهمیدم که همین صغرا خانم راه و چاه جنده بودن را به مادرم یاد داده.
پس از مدت کوتاهی کیرم دوباره بلند شد و یک گاییدن خوبی به صغرا خانم دادم. او هم بنظر بسیار راضی و خوشحال بود. قبل از رفتن مرا برد دم حوض و کیر و خایه ها یم را با آب و یک دستمال خیس کاملا شست و خشک کرد و گفت همیشه


یک کاسه ماست

#مادر #جنده

این داستان تخیلی است و هرگونه تشابهی با شخصیت های واقعی کاملا تصادفی است. این داستان راجع به سکس با محارم است. اگر این نوع داستان را دوست ندارید به مکان اشتباهی آمده اید. نخوانید و از اینجا بروید
در این داستان بسیاری لغات را می بینید که متفاوت نوشته شده است. مثل (کاملا) (کاملا) یا (واقعن) (واقعا) و (کص) (کس). من سعی کرده ام با این طرز نگارش از لغات عربی کمتری استفاده کنم. امیدوارم که بپذیرید.
یک کاسه ماست.
من در یکی از دهات اطراف قوچان بدنیا آمده ام. دو ساله که بودم پدرم در جنگ ایران و عراق کشته شد و در نتیجه یتیم شدم. مادرم یک زن جوان 18 ساله بود. او تصمیم گرفت که شوهر نکند و با همان پول کمی که از دولت برای حقوق پدرم میگرفت و با پول کار کردن خودش زندگی کند و من را بزرگ کند. مردم چون ما خانواده شهید بودیم با ما مهربان بودند. مردها به دیدن مادرم می آمدند تا از او احوالپرسی کنند و همیشه با خودشان هدایایی می آوردند؛ بخصوص در فصل خرمن. بعضی ها با یک کیسه گندم و یا نخود و لوبیا، بعضی با خربزه و هندوانه، و بعضی با لبنیات. خیلی ها هم پول می دادند. مادرم میگفت که اینها دوستان پدرت هستند که در جبهه با هم عهد بسته اند تا اگر کشته شدند، از خانواده هم نگهداری کنند. مادرم میگفت که پدرت خیلی شجاع بود و در جنگ تن به تنی که در دفاع از آبادان بین لشگر 77 و ارتش عراق اتفاق افتاد، پدرت با سه نفر عراقی در افتاد. دو نفرشان را کشت و نفر سوم او را از پشت با سرنیزه زد.
مادرم همیشه موقعی که دوستان پدرم به دیدن او می آمدند من را از خونه بیرون می فرستاد تا من سروصدا نکنم و مزاحم حرف زدن آنها نشوم.
مادرم علاوه بر فروش هدایا و حقوق پدرم، یک کار دیگری هم درست کرده بود. او در خانه ماست بندی میکرد و کاسه کاسه میفروخت. از آنچه که من از زندگی آن زمان می فهمیدم زندگی بدی نبود. فقط گاهی بعضی از زنهای ده با ما بدرفتاری می کردند و اجازه نمیدادند که من با بچه هایشان بازی کنم. مادرم میگفت عیبی ندارد. چون من زن زیبایی هستم، آنها حسودیشان می شود و با ما بد رفتاری میکنند.
به سن دوازده -سیزده سالگی که رسیدم با کمک مادرم توانستم کمک دست چوپان ده بشوم او بعد از اینکه مطمئن شد که من راه و چاه را خوب یاد گرفته ام و قدرت بدنیم خوب است، گله را دو قسمت کرد. یک قسمت را با دو سگ و یک الاغ به من داد و قسمت دیگر را خودش برداشت. اینطوری هم او میتوانست گوسفند بیشتری برای چوپانی بگیرد و هم تعداد زیاد گوسفندان مرتع را از بین نمی برد و نصفی از در آمد من را هم داشت. من هم بسیار خوشحال بودم. علاوه بر اینکه یک درآمدی داشتم و میتوانستم که در خرج خانه به مادرم کمک کنم، برای خودم آقا بالا سر نداشتم و هر کاری که میخواستم میکردم. برای خودم فلوت میزدم و آواز میخواندم و سنگ میپراندم و البته جلق میزدم. یکی از مورد علاقه ترین کارهای من بردن گله روی کوهی بود که ده ما در دامنه اش ساخته شده بود. آن بالا روی سنگ مورد علاقه ام می نشستم و کیرم را در می آوردم. میدانستم که فاصله به قدری زیاد است که مردم نمیتوانند ببینند من چکار میکنم. از آن بالا به یکی یکی خانه های ده نگاه میکردم، و به فکر زنها و دختر هایی که در آن خانه بوند و من اغلب آنها را میشناختم جلق میزدم. در خیال زنهایی را که با من بد رفتاری کرده بودند از کون و با خشونت میگاییدم. و آنهایی را که با من مهربان بودند با لطافت و مهربانی از کس میکردم. خانه ما یک از خانه هایی بود که من دید خوبی به آن داشتم و رسد میکردم. پس از مدتی متوجه شدم که مردهای زیادی به خانه ما می آیند و مادرم آنها را به داخل میبرد و در اتاق را میبندد. پس از اینکه مرد مهمان رفت مادرم بدون شلوار به کنار حوض می رود و کص و کون خود را میشوید. اوایل متوجه نبودم که چه اتفاقی می افتد. ولی به زودی متوجه شدم که قضیه چیست. من مادرم را می پرستیدم و به هیچ وجه حاضر نبودم بپذیرم که مادرم جنده گی میکند تا شکم من را سیر نگه دارد. پیش خود تصور میکردم که مادرم یک زن جوان زیبای حشری و بدون شوهر است که از این مردها استفاده میکند تا احتیاج خود را تامین کند. اینجا بود که من بطور ناگهان مادرم را بصورت یکی از زنانی که میشود کرد دیدم. بیشتر بخاطر اینکه مادرم احتیاج به مرد دیگری نداشته باشد و مرد خود را در خانه داشته باشد. فکر گاییدن مادرم بیشتر و بیشتر شد و اغلب تصورات جلق زدن من بسوی مادرم برگشت. در خانه من شروع کردم به جاسوسی از مادرم و سعی میکردم که او را لخت ببینم. گویا مادرم متوجه شده بود و فهمیده بود که من همیشه حشری هستم. یک شب مرا صدا کرد و یک کاسه ماست داد دستم و گفت این را ببر برای صغرا خانم. صغرا خانم را من خوب میشناختم. یک زن تقریبا 45 ساله از دوستان مادرم. شوهرش مرده بود و تنها زندگی م

Показано 20 последних публикаций.