␥ 𝐒𝐚𝐮𝐝𝐚𝐝𝐞
«چقدر خوردی دیوونه؟»
«بوی..._ الکل میدم؟»
پس از به اتمام رسیدن نجوای آرام و خشدار ساعتساز پرسید و به مردمکهای تسلیم تهیونگ چشم سپرد.
و همان حرکت برای پرواز پروانهای در میان تپشهای مبتلایش کافی بود.
به درستی متوجه شده بود؟
سرداب چشمهای مردش دگر تهی و مهر باخته نه اما، به او چون مجنونی دلبسته خیره بود؟
اما برای چه؟
او که خشکیدهبرگش را آنچان ساده و نامردانه رهانیده و به فرد دگری تن سپرده بود، برای چه به او چنین نگریده و تظاهر به عاشقی میکرد؟
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧
«چقدر خوردی دیوونه؟»
«بوی..._ الکل میدم؟»
پس از به اتمام رسیدن نجوای آرام و خشدار ساعتساز پرسید و به مردمکهای تسلیم تهیونگ چشم سپرد.
و همان حرکت برای پرواز پروانهای در میان تپشهای مبتلایش کافی بود.
به درستی متوجه شده بود؟
سرداب چشمهای مردش دگر تهی و مهر باخته نه اما، به او چون مجنونی دلبسته خیره بود؟
اما برای چه؟
او که خشکیدهبرگش را آنچان ساده و نامردانه رهانیده و به فرد دگری تن سپرده بود، برای چه به او چنین نگریده و تظاهر به عاشقی میکرد؟
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧