آسمان ابری و دلگیر بود و نمنم میبارید. مردم، با آن چترهایی که بالای سرشان گرفته بودند، گویی به تصویری نمادین از سوگواری و پریشانی سروشکل میدادند. وقتی دون خوسهٔ کشیش، آن مرد ربانی، بالای سر تابوتِ کنار قبر دعا خواند، سرمایی به جان دانیل جغد افتاد. در پس آن هقهقهای فروخورده و هزاران اشکِ مهارشده سکوتی همهٔ اطرافش را فرا گرفته بود. همان لحظه بود که دانیل جغد گرمای دستی دوستانه را در دست خود حس کرد و سر برگرداند. اوکا-اوکا بود. پشت آن نگاه کودکانه نگاهی جدی بود آکنده از ناتوانی و تسلیم. دانیا جغد دلش خواست همان جا با تابوت و اوکا-اوکا تنها بماند و، همانطور دست در دست، روی گیسوان طلایی دخترک زارزار اشک بریزد. حالا که تابوت را کنار قبر میدید، پشیمان شد که دربارهٔ صدای کبکها هنگام پرواز، سوتَک جیجاقها و مزهٔ جای زخم با گره بحث کرده بود. گره حالا بیپناه بود و دانیل جغد بیقیدوشرط و با تمام وجود با تمام حرفهای او موافق بود.
@Tastes_Of_Music
مسیر زندگی
میگل دلیبِس
@Tastes_Of_Music
مسیر زندگی
میگل دلیبِس