شعر: #به_زمین
دفتر: #شرق_اندوه
افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن و
چه لرزی که دوید
از بن غم تا بهشت
من درخویش و کلاغی لب حوض
خاموشی و یکی زمزمه ساز
تنهٔ تاریکی تبر نقره نور و
گوارایی بیگاه خطا بوی تباهیها گردش زیست
شب دانایی و جدا ماندم :
کو سختی پیکرها کو بوی زمین چینه بیبُعدِ پریها؟
اینک باد؛
پنجرهام رفته به بیپایان
خونی ریخت بر سینهٔ من ریگ بیابان
باد!
چیزی گفت و زمانها بر کاج حیاط همواره وزید و وزید
این هم گل اندیشه
آن هم بت دوست
نی که اگر بوی لجن می آید آنهم غوک که دهانش ابدیت خورده است
دیدارِ دگر؛
آری روزن زیبای زمان
ترسید دستم به زمین آمیخت
هستی لبِ آیینه نشست خیره به من؛
غم نامیرا...
#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei
دفتر: #شرق_اندوه
افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن و
چه لرزی که دوید
از بن غم تا بهشت
من درخویش و کلاغی لب حوض
خاموشی و یکی زمزمه ساز
تنهٔ تاریکی تبر نقره نور و
گوارایی بیگاه خطا بوی تباهیها گردش زیست
شب دانایی و جدا ماندم :
کو سختی پیکرها کو بوی زمین چینه بیبُعدِ پریها؟
اینک باد؛
پنجرهام رفته به بیپایان
خونی ریخت بر سینهٔ من ریگ بیابان
باد!
چیزی گفت و زمانها بر کاج حیاط همواره وزید و وزید
این هم گل اندیشه
آن هم بت دوست
نی که اگر بوی لجن می آید آنهم غوک که دهانش ابدیت خورده است
دیدارِ دگر؛
آری روزن زیبای زمان
ترسید دستم به زمین آمیخت
هستی لبِ آیینه نشست خیره به من؛
غم نامیرا...
#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei