سهراب سپهری


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


زندگی خالی نیست ...
مهربانی هست ، ایمان هست !
آری تا شقایق هست ؛
زندگی باید کرد ...
👤 سهراب سپهری

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


دستم را ببین
راهِ زندگی‌ام در تو خاموش می‌شود ... !

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


.
توکیو، ۲۷ اکتبر

دوست بزرگوار، من همچنان سرگرم کارهای خویشم. بیشتر به نقاشی می‌پردازم و چندی است که نزد استادی سرشناش به نام Hiratsuka گراوور روی چوب ( wood block print ) را فرا می‌گیرم. این کار همیشه پسند من آمده است.

مایلم بمانم تا آنچنان که باید با شیوهٔ دیرین این کار آشنا شوم. استاد من زبان فرانسه نمی‌داند و من ناگزیرم با چند کلمهٔ ژاپنی که می‌دانم به شاگردی او بپردازم. با اینهمه، چون شوری هست، دشواری راه به چشم نمی‌آید.

#نامه_ها
#هنوز_در_سفرم
#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
فکر را
خاطره را
زیر باران باید برد ...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


شعر: #نیایش
دفتر: #شرق_اندوه

دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد
هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور
شب ما را بکند روزن روزن
ما بی تاب و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن
بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو

ما هسته پنهان تماشاییم
ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم باشد که ببالیم
و به خورشید تو پیوندیم

ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر
برهم تاب ؛ بر هم پیچ
شلاقی کن و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما
در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر

چشمان بسپردیم خوابی لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم
و شود سیراب از تابش تو و فرو افتد

بینایی ره گم کرد
یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد که تراود در ما همه تو

ما چنگیم : هر تار از ما دردی سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا
ما را بنواز
باشد که تهی گردیم آکنده شویم از والا
"نت" خاموشی

آیینه شدیم ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن
باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما

هر سو مرز هر سو نام
رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز
باشد که نماند مرز
که نماند نام

ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است
که گاه شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش ...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


صدای همهمه می‌آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می‌آموزند

فقط به من!...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


شعر: #به‌_زمین
دفتر: #شرق_اندوه

افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن و
چه لرزی که دوید
از بن غم تا بهشت

من درخویش و کلاغی لب حوض
خاموشی و یکی زمزمه ساز
تنهٔ تاریکی تبر نقره نور و
گوارایی بی‌گاه خطا بوی تباهی‌ها گردش زیست

شب دانایی و جدا ماندم :
کو سختی پیکرها کو بوی زمین چینه بی‌بُعدِ پری‌ها؟

اینک باد؛
پنجره‌ام رفته به بی‌پایان
خونی ریخت بر سینهٔ من ریگ بیابان

باد!
چیزی گفت و زمان‌ها بر کاج حیاط همواره وزید و وزید
این هم گل اندیشه
آن هم بت دوست

نی که اگر بوی لجن می آید آنهم غوک که دهانش ابدیت خورده است
دیدارِ دگر؛
آری روزن زیبای زمان

ترسید دستم به زمین آمیخت
هستی لبِ آیینه نشست خیره به من؛
غم نامیرا...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
باران اضلاع فراغت را می شست.
من با شن های مرطوب عزیمت بازی میکردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم .
من دلتنگ بودم...

#سهراب_سپهری
@sohrab_sepehrei


کوه ؛
سنگین
سرگردان
خونسرد

باد می‌آمد
ولی خاموش
ابر پر می‌زد
ولی آرام

لیک آن لحظه که ناخن‌های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد
سنگی را که حک شد روی آن در لحظه‌ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می‌ماند ...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


ابرها رفتند
یک هوای صاف
یک گنجشک
یک پرواز
دشمنان من کجا هستند ؟
فکر می‌کردم
در حضور شمعدانی‌ها شقاوت آب خواهد شد

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


.
مردگان را به رف‌ها چیده‌اند
زنده‌گان را به یخ‌دان‌ها.
گِرد بر سفره‌ی سور
ما در چهره‌ی بی‌خونِ هم‌کاسه‌گان می‌نگریم:
شگفتا!
ما
کیان‌ایم؟
نه بر رف چیده‌گان‌ایم کز مرده‌گان‌ایم
نه از صندوقیان‌ایم کز زنده‌گان‌ایم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خون‌آلود شهادت می‌دهد
که برهنه‌پای
بر جادّه‌ای از شمشیر گذشته‌ایم...

#احمد_شاملو
@Sohrab_Sepehrei


چه خوب بود آدم‌ها به صدای دلشان گوش می‌دادند و در پی خودشان راه می‌سپردند.

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه‌اش می‌گیرد

روح من بیکاراست ...
قطره‌های باران را ‚ درز آجرها را می‌شمارد
روح من گاهی ...
مثل یک سنگِ سرِ راه، حقیقت دارد !

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


ستاره‌ها در سردیِ رگهایم لرزیدند
خاک تپید
هوا موجی زد
علف‌ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند
میان دو دست تمنایم روییدی
در من تراویدی
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


ماه
رنگ تفسیر مس بود
مثل اندوه تفهیم بالا می‌آمد
سرو
شیهه بارز خاک بود
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه می‌زد
کوفی خشک تیغال‌ها خوانده می‌شد

از زمین‌های تاریک
بوی تشکیل ادراک می‌آمد
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می‌کرد
جمله جاری جوی را می‌شنید
با خود انگار می‌گفت ؛
هیچ حرفی به این روشنی نیست

من کنار زهاب
فکر می‌کردم ؛...

امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت. . .
میان دو دیدار قسمت کنیم!...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


من سالها نماز خوانده‌ام
بزرگترها می‌خواندند،
من هم می‌خواندم،
در دبستان ما را برای نماز به مسجد می‌بردند،
روزی در مسجد بسته بود،
بقال سر گذر گفت :
نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید.

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد.

و من سالها مذهبی ماندم
بی آنکه خدایی داشته باشم ...

#سهراب_سپهری
بخشی از خاطرات
@Sohrab_Sepehrei


غم‌ها را گل کردم
پل زدم
از خود
تا ...
صخرهٔ دوست !

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


شعر: #دیاری_دیگر
دفتر: #آوار_آفتاب

میان لحظه و خاک
ساقه گرانبار هراسی نیست
همراه ما ابدیت گلها پیوسته‌ایم
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت

در صدای پرنده فرو شو
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی‌کند
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی‌افتد
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی‌گذرد
و فراتر
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست ...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei


هنر
درنگِ ما است، نقطه‌ای است که در آن تابِ سرشاری را نیاورده‌ایم ؛ لبریز شده‌ایم.
نیمه‌ٔ راهِ دریافت گریز می‌زنیم و
با آفرینشِ هنری خستگی در می‌کنیم.

قسمتی از نامه #سهراب_سپهری به یکی از دوستانش
تهران،۱۴ شهریور ۱۳۴۱
@Sohrab_Sepehrei


شعر: #نیایش
دفتر: #شرق_اندوه

دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد
هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور
شب ما را بکند روزن روزن
ما بی تاب و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن
بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو

ما هسته پنهان تماشاییم
ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم باشد که ببالیم
و به خورشید تو پیوندیم

ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر
برهم تاب ؛ بر هم پیچ
شلاقی کن و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما
در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر

چشمان بسپردیم خوابی لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم
و شود سیراب از تابش تو و فرو افتد

بینایی ره گم کرد
یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد که تراود در ما همه تو

ما چنگیم : هر تار از ما دردی سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا
ما را بنواز
باشد که تهی گردیم آکنده شویم از والا
"نت" خاموشی

آیینه شدیم ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن
باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما

هر سو مرز هر سو نام
رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز
باشد که نماند مرز
که نماند نام

ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است
که گاه شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش ...

#سهراب_سپهری
@Sohrab_Sepehrei

Показано 20 последних публикаций.