فقط خدا میدونه باهام چیکار کردی که الان اینجوریام.
تپش قلب، دستایی که میلرزه، یه حسی که انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده و نمیره.
یه حال عجیب، یه دردی که نمیدونم از کجاست، ولی هست، قشنگ حسش میکنم، لحظهبهلحظه.
یه خستگی که از تن نمیره، یه بغضی که هرچی قورتش میدم، سنگینتر میشه.
نمیدونم چه جوری اینهمه چیز توی وجودم جا شده، فقط میدونم که کار توئه.
تپش قلب، دستایی که میلرزه، یه حسی که انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده و نمیره.
یه حال عجیب، یه دردی که نمیدونم از کجاست، ولی هست، قشنگ حسش میکنم، لحظهبهلحظه.
یه خستگی که از تن نمیره، یه بغضی که هرچی قورتش میدم، سنگینتر میشه.
نمیدونم چه جوری اینهمه چیز توی وجودم جا شده، فقط میدونم که کار توئه.