در ونیز، با عدهای از همسفران به فروشگاه بزرگی رفته بودیم. فروشندهی یکی از آن مغازهها دختر زیبارویی بود که از قضا فرانسه هم میدانست و من با او به فرانسه حرف میزدم. یکیدوبار به من نگاه کرد و آخر گفت که شباهت زیادی به اوناسیس (میلیونر معروف) دارم. همراهان خندیدند و من گفتم آری، من همان اوناسیسم، منهای ثروت کلانش؛ حال اگر ثروت او را میداشتم تو حاضر بودی زن من بشوی؟ خندید و گفت: حالا هم حاضرم. اینبار نیز همراهان خندیدند و بعضیها معتقد بودند که آن زیباروی مرا مسخره کرده است. به هر حال چه به جد گفته باشد و چه به شوخی، حرفش به دل قوت و امید میبخشید.
📖 خاطرات یک مترجم
✍ محمد قاضی
P1 | P2 | P3 | P4
P5 | P6 | P7 | P8
🚀 @Proxy_Station
📖 خاطرات یک مترجم
✍ محمد قاضی
P1 | P2 | P3 | P4
P5 | P6 | P7 | P8
🚀 @Proxy_Station