Репост из: جلد 1 گفتارهای عرفانی حضرت مجذوبعلیشاه
💠 #گفتارهای_عرفانی حضرت آقای #مجذوبعلیشاه قدّسسرّهالعزیز
🔹 جلد چهارم - قسمت ۸۰ (صفحه ۲)
رفتند عیادتش، آنوقتها رختخوابی انداخته بودند در اتاق و او وسط اینها نشسته بود. آمدند و نشسته بودند و صحبت میکردند. آقا میرزا حبیب، نجار بود شوخ بود با او هم شوخی میکرد، گفت: آقاسیّدباقر چرا اینقدر طولش میدهی؟ اگر میخواهی بمیری همین امروز وقتش است. برای اینکه روز جمعه است همۀ فقرا در حسینیه هستند. حسینیه نزدیک است بیایند جنازهات را برداریم. آقاسیّدباقر مدّتی گوش داد و بعد گفت: راست میگویی. دراز کشید. نشسته بود. دراز کشید. شاید هم یک پارچه سفیدی کشید روی سرش و چند دقیقهای گذشت. اینها میخواستند دیگر بروند. گفتند: آقاسیّدباقر، آقاسیّدباقر، پارچه را برداشتند دیدند رفته است. یک خبری است میگویند که خداوند را در زیر این قبۀ آسمان دوستانی است که هیچکس آنها را نمیشناسد. فقط خودش میشناسد. به آقاسیّدباقر هم تا حیات داشت اهمّیتی نمیدادند؛ البتّه نه اهمّیت امروز، که برای این کارها و مقامها اهمّیت میدهند. نه! اهمّیت معنوی. بعد از اینکه رفت خیلی از فقرا متوجّه شدند که این چه مرد بزرگی بود. منظور، کسی بود که گفتم نفس را به اختیار خودش گرفت که بعد میرزا حبیب (خدا رحمت کند) آمد گفت، میپرسید: من مقصر نیستم، من نکشتم؟ گفتم این حرف را به آدم دیگری که میزدی که اثر نمیکرد این اثر کرد.
یکی هم مسألۀ حبس نفس است. یکی از ریاضاتی که بین مرتاضین هند مرسوم است و در سلاسل عرفانی هم به بعضیها گاهی اوقات این حبس نفس را میدهند. ریاضتی است برای همین تمرین قدرت اراده. آن هم ببینید. فتحعلیشاه با درویشها زیاد خوب نبود. آن هم خودش اهل درک و فهم نبود. چون آن آقامحمّدعلی کرمانشاهی، مشهور به صوفیکُش، صوفیها را میکُشت. تحت تأثیر اینها بود. ولی بههرجهت بعد دو نفر از درویشها، از مشایخ درویشی را آوردند، پیش فتحعلیشاه (اوایلی بود که دومرتبه درویشی را در ایران مردم میشناختند) زمان حضرت نورعلیشاه اوّل بود. فتحعلیشاه یک سؤال و جوابهایی با آنها کرد با هر دوی آنها، بعد گفت: باید بر نورعلیشاه لعنت کنید تا من شما را آزاد کنم. اگر نه نمیکنم. از این دو نفر داماد آقای نورعلیشاه هم بود؛ شادعلیشاه. او مقدّم بود. او به فتحعلیشاه جواب داد. گفت: نورعلیشاه گفتی. بر نور که نمیشود لعنت کرد، اللهُ نُورُ السَّماواتِ وَالْأَرْض، علی هم که هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظیمُ خدا است و علی. بر علی(ع) هم که نمیشود لعنت کرد، پس بر شاه لعنت. ببینید اینکه درویشی حالا به این صورت شده ما پاداش فداکاریهای آنها را از خدا میگیریم. آنها فداکاری کردند خیلیها جانشان را هم از دست دادند تا حالا ما یک خرده نفس میکشیم و اگر چه خیلیها میخواهند نفس ما را بگیرند ولی گرفته نمیشود. شاه گفت که: دست و پایش را ببندید. دست و پای این حضرت را بستند. گفت: بیندازید توی استخر، همانجا. دست و پای بسته دیگر تکان هم نمیتواند بخورد. افتاد در استخر. فتحعلیشاه به کارهای دیگرش مشغول شد. حرف و اینها و بعد از مدّتی یادش آمد که یک نفر را انداخته در استخر. گفت: این را که انداختیم در استخر درآورید، جنازهاش را بدهید که اقوامش ببرند. رفتند و ایشان را از استخر درآوردند تا دستش را باز کردند یک نفسی کشید به شهامت. فتحعلیشاه تعجب کرد. او به فتحعلیشاه گفت امروز ایمان و عقیدهام به نورعلیشاه که تو گفتی لعن کن بیشتر شد. یقین پیدا کردم. فتحعلیشاه گفت: چرا؟ گفت که: به من ریاضت حبس نفس داد و مدّتهاست که هر روز تمرین میکنم. امروز توانستم حبس نفسم به آن اندازهای رسید که تمام مدّتی که آن زیر بودم توانستم حبس نفس کنم. اگر یک دقیقه دیگر من را نگهداشته بودید خفه شده بودم. این هم یک حبس نفس. یعنی خدا میخواهد وقتی ما بهعنوان بشر آمدیم به این جهان و زندگی میکنیم همۀ لوازم این حیات، چه لوازم ظاهری و چه لوازمات معنوی، همۀ اینها را در اختیار بگیریم. در اختیار بگیریم نه اینکه الان کسی بگوید باید بروم، خودش را بکشد. باید، موظّف هست که زندگی کند. منتها موظّف است که بر زندگی سوار بشود نه زندگی بر او سوار شود. کسی که یک اسب دارد یا یک الاغی دارد سوارش میشود میرود این طرف آن طرف. آن داستان ملّانصرالدین را شنیدهاید. ولی الاغ برای این نیست که این خودش پیاده شود الاغ را به دوش بگیرد ببرد. تمام چیزهای زندگی بهمنزلۀ آن الاغ است ما باید بر آن سوار بشویم نه او بر ما.
✅ آدرس اینستاگرام:
🌐 instagram.com/MazareBeydokht
#مزار_بیدخت
@MazareBeydokht
🔹 جلد چهارم - قسمت ۸۰ (صفحه ۲)
رفتند عیادتش، آنوقتها رختخوابی انداخته بودند در اتاق و او وسط اینها نشسته بود. آمدند و نشسته بودند و صحبت میکردند. آقا میرزا حبیب، نجار بود شوخ بود با او هم شوخی میکرد، گفت: آقاسیّدباقر چرا اینقدر طولش میدهی؟ اگر میخواهی بمیری همین امروز وقتش است. برای اینکه روز جمعه است همۀ فقرا در حسینیه هستند. حسینیه نزدیک است بیایند جنازهات را برداریم. آقاسیّدباقر مدّتی گوش داد و بعد گفت: راست میگویی. دراز کشید. نشسته بود. دراز کشید. شاید هم یک پارچه سفیدی کشید روی سرش و چند دقیقهای گذشت. اینها میخواستند دیگر بروند. گفتند: آقاسیّدباقر، آقاسیّدباقر، پارچه را برداشتند دیدند رفته است. یک خبری است میگویند که خداوند را در زیر این قبۀ آسمان دوستانی است که هیچکس آنها را نمیشناسد. فقط خودش میشناسد. به آقاسیّدباقر هم تا حیات داشت اهمّیتی نمیدادند؛ البتّه نه اهمّیت امروز، که برای این کارها و مقامها اهمّیت میدهند. نه! اهمّیت معنوی. بعد از اینکه رفت خیلی از فقرا متوجّه شدند که این چه مرد بزرگی بود. منظور، کسی بود که گفتم نفس را به اختیار خودش گرفت که بعد میرزا حبیب (خدا رحمت کند) آمد گفت، میپرسید: من مقصر نیستم، من نکشتم؟ گفتم این حرف را به آدم دیگری که میزدی که اثر نمیکرد این اثر کرد.
یکی هم مسألۀ حبس نفس است. یکی از ریاضاتی که بین مرتاضین هند مرسوم است و در سلاسل عرفانی هم به بعضیها گاهی اوقات این حبس نفس را میدهند. ریاضتی است برای همین تمرین قدرت اراده. آن هم ببینید. فتحعلیشاه با درویشها زیاد خوب نبود. آن هم خودش اهل درک و فهم نبود. چون آن آقامحمّدعلی کرمانشاهی، مشهور به صوفیکُش، صوفیها را میکُشت. تحت تأثیر اینها بود. ولی بههرجهت بعد دو نفر از درویشها، از مشایخ درویشی را آوردند، پیش فتحعلیشاه (اوایلی بود که دومرتبه درویشی را در ایران مردم میشناختند) زمان حضرت نورعلیشاه اوّل بود. فتحعلیشاه یک سؤال و جوابهایی با آنها کرد با هر دوی آنها، بعد گفت: باید بر نورعلیشاه لعنت کنید تا من شما را آزاد کنم. اگر نه نمیکنم. از این دو نفر داماد آقای نورعلیشاه هم بود؛ شادعلیشاه. او مقدّم بود. او به فتحعلیشاه جواب داد. گفت: نورعلیشاه گفتی. بر نور که نمیشود لعنت کرد، اللهُ نُورُ السَّماواتِ وَالْأَرْض، علی هم که هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظیمُ خدا است و علی. بر علی(ع) هم که نمیشود لعنت کرد، پس بر شاه لعنت. ببینید اینکه درویشی حالا به این صورت شده ما پاداش فداکاریهای آنها را از خدا میگیریم. آنها فداکاری کردند خیلیها جانشان را هم از دست دادند تا حالا ما یک خرده نفس میکشیم و اگر چه خیلیها میخواهند نفس ما را بگیرند ولی گرفته نمیشود. شاه گفت که: دست و پایش را ببندید. دست و پای این حضرت را بستند. گفت: بیندازید توی استخر، همانجا. دست و پای بسته دیگر تکان هم نمیتواند بخورد. افتاد در استخر. فتحعلیشاه به کارهای دیگرش مشغول شد. حرف و اینها و بعد از مدّتی یادش آمد که یک نفر را انداخته در استخر. گفت: این را که انداختیم در استخر درآورید، جنازهاش را بدهید که اقوامش ببرند. رفتند و ایشان را از استخر درآوردند تا دستش را باز کردند یک نفسی کشید به شهامت. فتحعلیشاه تعجب کرد. او به فتحعلیشاه گفت امروز ایمان و عقیدهام به نورعلیشاه که تو گفتی لعن کن بیشتر شد. یقین پیدا کردم. فتحعلیشاه گفت: چرا؟ گفت که: به من ریاضت حبس نفس داد و مدّتهاست که هر روز تمرین میکنم. امروز توانستم حبس نفسم به آن اندازهای رسید که تمام مدّتی که آن زیر بودم توانستم حبس نفس کنم. اگر یک دقیقه دیگر من را نگهداشته بودید خفه شده بودم. این هم یک حبس نفس. یعنی خدا میخواهد وقتی ما بهعنوان بشر آمدیم به این جهان و زندگی میکنیم همۀ لوازم این حیات، چه لوازم ظاهری و چه لوازمات معنوی، همۀ اینها را در اختیار بگیریم. در اختیار بگیریم نه اینکه الان کسی بگوید باید بروم، خودش را بکشد. باید، موظّف هست که زندگی کند. منتها موظّف است که بر زندگی سوار بشود نه زندگی بر او سوار شود. کسی که یک اسب دارد یا یک الاغی دارد سوارش میشود میرود این طرف آن طرف. آن داستان ملّانصرالدین را شنیدهاید. ولی الاغ برای این نیست که این خودش پیاده شود الاغ را به دوش بگیرد ببرد. تمام چیزهای زندگی بهمنزلۀ آن الاغ است ما باید بر آن سوار بشویم نه او بر ما.
✅ آدرس اینستاگرام:
🌐 instagram.com/MazareBeydokht
#مزار_بیدخت
@MazareBeydokht