🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شرح جامع مثنوی معنوی - دفتر اول - داستان پیرِ چنگی که در عهدِ عُمَر (رض) از بهرِ خدا روزِ بینوایی، چنگ زد میانِ گورستان
قسمت قبلی
اظهارِ معجزهٔ پیغامبر (علیه السّلام)، به سخن آمدن سنگ ریزه در دست ابو جهل (عَلَيه اللَّعنه) و گواهی دادنِ سنگ ریزه بر حقیقتِ محّمد (عليه الصلوة والسلام)
(2154) سنگ ها اندر کفِ بوجهل بود
گفت: ای احمد بگو این چیست زود؟
ابوجهل، سنگ ریزه هایی را در مشت خود نهان داشته بود و چون با حضرت پیامبر (ص) رو به رو شد به او گفت: ای احمد، زود بگو در مشت من چیست؟
(2155) گر رسولی، چیست در مشتم نهان؟
چـــــون خـــــبر داری ز رازِ آســـــمان
اگر تو رسول حقیقی هستی بگو: در مشتم چه چیزی نهان شده؟ تو که مدعی هستی از اسرار آسمان خبر داری.
(2156) گفت: چون خواهی؟ بگویم کان چه هاست؟
یا بـــــگوید آنـــــکه مـــــا حـــــقّیم و راست؟
پیامبر(ص) به ابوجهل گفت: آیا میخواهی بگویم چه چیزهایی در دست توست؟ یا اینکه بگویم: آن چیزها که در مشت تو نهان شده برحقانیت ما گواهی دهند؟
(2157) گفت بوجهل: این دوم نادر ترست
گفت: آری حـــــق از آن قـــــادر ترست
ابوجهل گفت: این مورد دوّم، نادرتر و عجیبتر است. و حضرت رسول فرمود: بلی حق تعالی قادر تر از این است که در گمان بشر بگنجد.
(2158) از میانِ مشتِ او، هر پاره سنگ
در شـــــهادت گفتن آمـــــد، بی درنگ
در میان مشت ابوجهل، هر تکه سنگی شروع کرد به شهادت دادن و بی درنگ و تأخیر به سخن درآمد.
(2159) لا اِلهَ گفت، إاِلَّا الله گفت
گوهرِ احمد، رسول الله سُفت
آن سنگ ریزه ها در مشت ابوجهل، کلمه لا اله الا الله را گفت و گوهر تابناک رسول خدا را بیان کرد.
(2160) چون شنید از سنگ ها بوجهل این
زد ز خـــــشم، آن سنگ ها را بر زمـــــین
همینکه ابوجهل از سنگ این گواهی و شهادت را شنید، از خشم و غضب آن سنگ ها را بر زمین زد.
بقیه قصَۀ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عُمَر (رض) با او آنچه هاتف آواز داد
(2161) بازگرد و حالِ مُطرِب گوش دار
ز آنکه عاجز گشت مُـــــطرِب ز انتظار
در اینجا مولانا دوباره به داستان پیرچنگی باز میگردد و میگوید: ای شنونده، شنیدن این گونه اسرار و معانی را فعلاً وانه و بقیۀ داستان آن خنیاگر را بشنو، زیرا که آن خنیاگر در گورستان یثرب (مدینه) از انتظار کشیدن عاجز شده بود.
(2162) بانگ آمد مر عُمَر را: کای عُمَر
بـــــنده ما را ز حـــــاجت بـــــاز خر
از بارگاه الهی، ندا در رسید که: ای عُمَر، حاجت بندۀ ما را برآور.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شرح جامع مثنوی معنوی - دفتر اول - داستان پیرِ چنگی که در عهدِ عُمَر (رض) از بهرِ خدا روزِ بینوایی، چنگ زد میانِ گورستان
قسمت قبلی
اظهارِ معجزهٔ پیغامبر (علیه السّلام)، به سخن آمدن سنگ ریزه در دست ابو جهل (عَلَيه اللَّعنه) و گواهی دادنِ سنگ ریزه بر حقیقتِ محّمد (عليه الصلوة والسلام)
(2154) سنگ ها اندر کفِ بوجهل بود
گفت: ای احمد بگو این چیست زود؟
ابوجهل، سنگ ریزه هایی را در مشت خود نهان داشته بود و چون با حضرت پیامبر (ص) رو به رو شد به او گفت: ای احمد، زود بگو در مشت من چیست؟
(2155) گر رسولی، چیست در مشتم نهان؟
چـــــون خـــــبر داری ز رازِ آســـــمان
اگر تو رسول حقیقی هستی بگو: در مشتم چه چیزی نهان شده؟ تو که مدعی هستی از اسرار آسمان خبر داری.
(2156) گفت: چون خواهی؟ بگویم کان چه هاست؟
یا بـــــگوید آنـــــکه مـــــا حـــــقّیم و راست؟
پیامبر(ص) به ابوجهل گفت: آیا میخواهی بگویم چه چیزهایی در دست توست؟ یا اینکه بگویم: آن چیزها که در مشت تو نهان شده برحقانیت ما گواهی دهند؟
(2157) گفت بوجهل: این دوم نادر ترست
گفت: آری حـــــق از آن قـــــادر ترست
ابوجهل گفت: این مورد دوّم، نادرتر و عجیبتر است. و حضرت رسول فرمود: بلی حق تعالی قادر تر از این است که در گمان بشر بگنجد.
(2158) از میانِ مشتِ او، هر پاره سنگ
در شـــــهادت گفتن آمـــــد، بی درنگ
در میان مشت ابوجهل، هر تکه سنگی شروع کرد به شهادت دادن و بی درنگ و تأخیر به سخن درآمد.
(2159) لا اِلهَ گفت، إاِلَّا الله گفت
گوهرِ احمد، رسول الله سُفت
آن سنگ ریزه ها در مشت ابوجهل، کلمه لا اله الا الله را گفت و گوهر تابناک رسول خدا را بیان کرد.
(2160) چون شنید از سنگ ها بوجهل این
زد ز خـــــشم، آن سنگ ها را بر زمـــــین
همینکه ابوجهل از سنگ این گواهی و شهادت را شنید، از خشم و غضب آن سنگ ها را بر زمین زد.
بقیه قصَۀ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عُمَر (رض) با او آنچه هاتف آواز داد
(2161) بازگرد و حالِ مُطرِب گوش دار
ز آنکه عاجز گشت مُـــــطرِب ز انتظار
در اینجا مولانا دوباره به داستان پیرچنگی باز میگردد و میگوید: ای شنونده، شنیدن این گونه اسرار و معانی را فعلاً وانه و بقیۀ داستان آن خنیاگر را بشنو، زیرا که آن خنیاگر در گورستان یثرب (مدینه) از انتظار کشیدن عاجز شده بود.
(2162) بانگ آمد مر عُمَر را: کای عُمَر
بـــــنده ما را ز حـــــاجت بـــــاز خر
از بارگاه الهی، ندا در رسید که: ای عُمَر، حاجت بندۀ ما را برآور.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿