کوچکتر که بودم، موهای مادرم بلندتر بود. از شرِ بیرونبودن که راحت میشدم، دواندوان به خانه میآمدم تا من باشم و موهایش. اول آن کِشِ مزاحم را درمیآوردم و به دورترین نقطهٔ ممکن پرتاب میکردم. هرچه دورتر، بهتر. اینجا را ابتدای دردسرش میدید و میگفت: تو دوباره شروع کردی پارسا؟! ای مردهشورتو ببرن! او میگفت و مردهشورِ من بیدرنگ برده میشد و من خوشحال میشدم. نمیدانم، ولی انگار از مردهشورم نفرت داشتم. با رفتنش، ذوق میکردم. با ذوقم، موهایش قشنگتر میشد. شاید هم تمامش برای علاقهای بود که لابهلای غرولندهایش پنهان بود. علاقهای برای من و منی که میشنیدمش. آیا واقعاً پنهان بود؟ مهم نبود، من میشنیدمش. شاید هم مهم بود و بیجا فریبم میدادم. شاید... این کلنجارها پایانی نداشتند، ولی با پیچیدن موهایش دور سبابهام، از آنها خلاص میشدم. دردی در دستِ برگلویم که راهِ نفس را باز میکرد.
سبابه که آرام میگرفت، نوبت چشمها میرسید. تارهای مو را دانهدانه وارسی میکردم. دنبال آثار جرم میگشتم و تکتکشان را میشمردم. من میشمردم و او در گوشهای خردسالم زمزمه میکرد: «هر بار اذیتم کنی، یکیشون سفید میشه. هرچی سفیدا بیشتر باشن، کمتر پیشتم. کمتر میتونم قرمهسبزی درست کنم، کمتر میتونم موهاتو شونه کنم، کمتر میتونم...» و من چه تبحری در اذیتکردنش داشتم! چه حیوانی بودم و گمانِ آدمبودن داشتم! میشمردم و میشمردم و میشمردم تا شمارش و عددها را گم کنم. حالا زمان امضای چشمانم بر کارنامهٔ اعمال میرسید. امضایی که بیرنگ و نمکسود بود. ردی صاف و باریک درامتداد گونههای سرخ و لرزانم.
بعد از اینها، نمیدانم کجایم، ولی آنجایی که حسرت میخورَد دستبهکار میشد. آه میکشید و میگفت: چرا تمام این بیمصرفِ بیلیاقت، سبابه نیست؟! مگر برای پروانهشدن، بهتری هم پیدا میشود؟! ابریشمِ محض از او، پیلهکردنش از این، پرواز از ما. آری، افسوسم اینگونه اغلب از من عصبانی بود، اما گاهی سرعتِ تیکوتاک ساعت نیز کلافهاش میکرد و آهش را رها.
همینحوالی بود که تنفس ته میکشید. آن دستِ خشنِ گوشتالو بازمیگشت و پنجانگشتی گلویم را میفشرد. من تقلا میکردم، دستوپا میزدم، با توانِ رفتهام سبابه را ناامیدانه میپیچاندم و سیاهی را پس میزدم. اما آخرین ذرههای هوا که از نای عبور میکرد، چشمانم بسته میشد و سبابه بیخانه. دیگر من بودم و... نه، من دیگر نبودم.
سبابه که آرام میگرفت، نوبت چشمها میرسید. تارهای مو را دانهدانه وارسی میکردم. دنبال آثار جرم میگشتم و تکتکشان را میشمردم. من میشمردم و او در گوشهای خردسالم زمزمه میکرد: «هر بار اذیتم کنی، یکیشون سفید میشه. هرچی سفیدا بیشتر باشن، کمتر پیشتم. کمتر میتونم قرمهسبزی درست کنم، کمتر میتونم موهاتو شونه کنم، کمتر میتونم...» و من چه تبحری در اذیتکردنش داشتم! چه حیوانی بودم و گمانِ آدمبودن داشتم! میشمردم و میشمردم و میشمردم تا شمارش و عددها را گم کنم. حالا زمان امضای چشمانم بر کارنامهٔ اعمال میرسید. امضایی که بیرنگ و نمکسود بود. ردی صاف و باریک درامتداد گونههای سرخ و لرزانم.
بعد از اینها، نمیدانم کجایم، ولی آنجایی که حسرت میخورَد دستبهکار میشد. آه میکشید و میگفت: چرا تمام این بیمصرفِ بیلیاقت، سبابه نیست؟! مگر برای پروانهشدن، بهتری هم پیدا میشود؟! ابریشمِ محض از او، پیلهکردنش از این، پرواز از ما. آری، افسوسم اینگونه اغلب از من عصبانی بود، اما گاهی سرعتِ تیکوتاک ساعت نیز کلافهاش میکرد و آهش را رها.
همینحوالی بود که تنفس ته میکشید. آن دستِ خشنِ گوشتالو بازمیگشت و پنجانگشتی گلویم را میفشرد. من تقلا میکردم، دستوپا میزدم، با توانِ رفتهام سبابه را ناامیدانه میپیچاندم و سیاهی را پس میزدم. اما آخرین ذرههای هوا که از نای عبور میکرد، چشمانم بسته میشد و سبابه بیخانه. دیگر من بودم و... نه، من دیگر نبودم.