Фильтр публикаций


دیدارِ تو حلِ مشکلات است
برگردْ اواخرِ حیات است

رفتی تو و زندگی عقب ماند
این قهرِ شما چه پرملات است

یلدا شده یادِ سالِ پیشین
از شدت اشک و آهْ مات است

من بودم و یارْ فال و ...آهای
کافی است ادامه منکرات است

یلدا شده پس انارِ قلبم
با خنده بیا چلّه بیات است

بد بودم و هیچ حق ندارم
چشمم به ملاطفاتِ ذات است

حالا من و یک دقیقه شب‌تر
جنگ است و امیدم این لغات است
زمستونتون شاد...!❤️


ارزش نشکستن به شکستنی‌بودنه...
شده بگی عجب سنگی بود که نشکست؟!
ولی می‌گی عجب لیوانی بود، افتاد و نشکست!


‌‌  ‌‌‌‌یک، دو، سه... دوباره کنارش ایستاده‌ای. در تلاطم دود و هوا، پای راستت را ریز و تند به زمین می‌کوبی. بیست‌، بیست‌ویک، بیست‌ودو... جوانکِ پیاده‌رو مثل همیشه گمان می‌کند اضطراب داری و چون باید آرام باشد و هست، با پوزخندی پیروزمندانه، از پیشت می‌گذرد. تاکسی تو را منتظر می‌بیند و بوق می‌زند، تو همان‌طور که بودی می‌مانی و او می‌گذرد.‌ خورشید مثل همیشه سوزان است و تو به هشتاد رسیده‌ای. ماشین‌ها از شمال به جنوب حرکت می‌کنند و تو لبخند می‌زنی. پایت را عوض می‌کنی.
یک، دو، سه... جوانکِ پارک مدتی است می‌پایدت. گمان می‌کند دیوانه‌ای و شکلک درمی‌آورد. سی، سی‌ویک، سی‌ودو... بی‌اعتنا سرت را بالا می‌گیری و نگاه می‌کنی. حرارت دیدت را مواج کرده است. سبز، زرد، قرمز. سبز، زرد، قرمز. شاید هم قرمز، سبز، زرد. همه بی‌دلیل در هم می‌لولند. پنجاه، پنجاه‌ویک، پنجاه‌ودو... امروز جمعه است و مثل باقی جمعه‌ها، کنار چراغ ایستاده‌ای و خدا را شکر می‌کنی که زندگیت مثل چهارراه ملال‌آور نیست. قطرهٔ گرما از بینیت می‌چکد، به هشتاد می‌رسی، ماشین‌ها از شرق به غرب حرکت می‌کنند، تو باید لبخند بزنی. تو لبخند می‌زنی و پیروزمندانه سر تکان می‌دهی.
صدای ساعت دوازده را نشان می‌دهد و حالا نوبت شکرگزاری من است. سرم را بالا می‌گیرم، خورشید چشمم را می‌زند، ترسیده‌ام و منی را می‌بینم که ترسان نگاهم می‌کند.
Fear- Alex Gray


‌‌ ‌‌به گمانم شما هم تابه‌حال کم‌‌رنگ‌شدن کشش چیزها را دیده‌اید. مثال مکررش آهنگ‌هایی هستند که بعد از آرام‌گرفتنِ طوفانِ نرسیدن‌ها، دانه‌دانه راهی زباله‌دانی می‌شوند. ازآن‌جایی‌که دیگر تلخی سابق را ندارند و به‌اصطلاح مزه نمی‌دهند.
اینان آثار نیمه‌جانی هستند که از احساسات ما جان می‌گیرند. پیازداغ تلخی را زیاد می‌کنند و غممان را غمگین‌تر. به‌گونه‌ای که نقش اینان وابستهٔ احساس ماست.
درکنار اینان اما، عجایبی هستند که تماممان را چیره می‌شوند و چنان می‌کوبند که قالب خود را غالبمان می‌کنند. اگر خنده باشد، می‌اندازند و اگر ذوق باشد، کور می‌کنند. با قدرت عجایب، از خود گرفته و آنی می‌شویم که او می‌خواهد. 1:41
«انطباع حس» همین است و عجایب همین هستند. آن‌ها منتظر نمی‌نشینند تا غمگین شویم و بعد آستین همت را بالا بزنند؛ چراکه تیرشان همیشه در چله است.
حالا سری به گنجهٔ هنرهایتان بزنید و ببینید چه داستان‌ها، چه آهنگ‌ها، چه نقاشی‌ها و چه هر چیزهایی دارید که دیروز «حس»ِ پرداختن بهشان بود، امروز نیست و فردا شاید باشد.


‌‌ ‌‌دیشب این گزاره را دیدم که از «جرج ارول» نقل شده بود. تا دیدمش، زمزمه‌ای در کله‌ام پیچید که این نوشتهٔ او نیست. وقتی نتوانستم لالش کنم و جست‌وجو کردم، دریافتم چندان بی‌راه نمی‌گفته است. شاید محتوای آن با عقاید معروفترین مزرعه‌دار معاصر بخواند، ولی...
قبلی تمام شد و بعدی شروع کرد: «هرکی گفته باشه، راست گفته؟» برای آرام‌کردن این‌یکی می‌نویسم و می‌دانم دشوارتر از بار پیش است. چراکه در این سه جمله، به‌قدری مفاهیم گفت‌وگوخیز آمده است که حد ندارد.
مثلاً شرطش را دوباره بخوانید؛ پولِ به‌اندازه برای حیات. بیش‌ازحد گنگ نیست؟! در روزگاری که صبحانهٔ یک روز می‌تواند تا خرخره از پول پر شود، اندازهٔ مناسبش چقدر است؟ ۵۰ میلیون؟ ۱۰۰ میلیون؟ شاید هم ۵۰۰.
در بحبوحهٔ این کلنجارها بودم که یکی از مباحث «ملکیان» یادم آمد. استاد می‌گفت: اگر هزینه‌ها x باشد، درآمد بهینه ۸x است. بگذریم که چگونه به ۸ رسیده بود و بگذریم از صحتش. فقط بگویم با این یادآوری، موضوع روشن‌تر شد، اما آشکار نه. حالا باید به صد خانه سرک می‌کشیدم تا هزینهٔ بهینه را بیابم. امان از این پچ‌پچ‌ها!


‌‌ ‌‌آمد آقای فروغی؛ همان یک نفر با همان غلظتی که بر «یک»ش می‌گذاری. آمده است و همچنان انتظارش را می‌کشم. می‌بینمش و دلتنگی در دلتنگی می‌بافم. می‌بویمش و تشنگی بر تشنگی می‌بارم. هرچند سرزنشم نمی‌کنم، چراکه تغزلش هر بار مطلع متفاوتی دارد. دیشب از بوسه بر چشمانش گفت... چه گفت!
قبل‌ترها که ترانه‌ات را می‌شنیدم، غبطه می‌خوردم. ولی حالا بدان تو اگر دست و قایق را می‌گویی، من از نوح و کشتی می‌گویم. اگر زخم و ضمادش را داری، درمانِ بی‌درمان‌ دارم. اگر کوری چشم ستاره می‌ترساندت، من از آنی می‌ترسم که صورتش ماه است و باقیش ستاره.
آری جناب فروغی، «یک» من از «یک» تو «یک»تر است. کاش زنده بودی و غبطه می‌خوردی!


‌‌ ‌‌بی‌تعارف بگویم، هیچ دل خوشی از ورزشکارها ندارم؛ چراکه آوردهٔ اجتماعی‌شان را نمی‌دانم. ورزشکار نه می‌روبد، نه می‌کارد و نه می‌سازد. خلاصه هیچ گوشه‌ای از مملکت را نمی‌گیرد که بشود این قالی خاک‌گرفته را آسوده‌تر تکاند. پس این شوق مردم برای اهتزاز پرچم و بساطش از کجاست؟ شاید از آن‌جا که ورزش قهرمانی هرچه نباشد، میدان قلدری دولتهاست. آن‌ها پیِ پیروزی‌اند و از جیب من و تو به ورزشکاران پاداش می‌دهند. ما هم نه‌تنها نباید شکایت کنیم، بلکه همکاری کنیم. نتیجتاً حلقوممان را از صفیر شادی و مغزمان را از غرور ملی پر می‌کنند که مبادا در کش‌وقوس‌ شاخ‌وشانه‌کشی، دست‌وپاگیر شویم.


‍ ‌‌ کوچکتر که بودم، موهای مادرم بلندتر بود. از شرِ بیرون‌بودن که راحت می‌شدم، دوان‌دوان به خانه می‌آمدم تا من باشم و موهایش. اول آن کِشِ مزاحم را درمی‌آوردم و به دورترین نقطهٔ ممکن پرتاب می‌کردم. هرچه دورتر، بهتر. این‌جا را ابتدای دردسرش می‌دید و می‌گفت: تو دوباره شروع کردی پارسا؟! ای مرده‌شورت‌و ببرن! او می‌گفت و مرده‌شورِ من بی‌درنگ برده می‌شد و من خوشحال می‌شدم. نمی‌دانم، ولی انگار از مرده‌شورم نفرت داشتم. با رفتنش، ذوق می‌کردم. با ذوقم، موهایش قشنگتر می‌شد. شاید هم تمامش برای علاقه‌ای بود که لابه‌لای غرولندهایش پنهان بود. علاقه‌ای برای من و منی که می‌شنیدمش. آیا واقعاً پنهان بود؟ مهم نبود، من می‌شنیدمش. شاید هم مهم بود و بی‌جا فریبم می‌دادم. شاید... این کلنجارها پایانی نداشتند، ولی با پیچیدن موهایش دور سبابه‌ام، از آن‌‌ها خلاص می‌شدم. دردی در دستِ برگلویم که راهِ نفس را باز می‌کرد.
سبابه که آرام می‌گرفت، نوبت چشم‌ها می‌رسید. تارهای مو را دانه‌دانه وارسی می‌کردم. دنبال آثار جرم می‌گشتم و تک‌تکشان را می‌شمردم. من می‌شمردم و او در گوش‌های خردسالم زمزمه می‌کرد: «هر بار اذیتم کنی، یکی‌شون سفید می‌شه. هرچی سفیدا بیشتر باشن، کمتر پیشتم. کمتر می‌تونم قرمه‌سبزی درست کنم، کمتر می‌تونم موهات‌و شونه کنم، کمتر می‌تونم...» و من چه تبحری در اذیت‌کردنش داشتم! چه حیوانی بودم و گمانِ آدم‌بودن داشتم! می‌شمردم و می‌شمردم و می‌شمردم تا شمارش و عددها را گم کنم. حالا زمان امضای چشمانم‌ بر کارنامهٔ اعمال می‌رسید. امضایی که بی‌رنگ و نمک‌سود بود. ردی صاف و باریک درامتداد گونه‌های سرخ و لرزانم.
بعد از این‌ها، نمی‌دانم کجایم، ولی آن‌جایی که حسرت می‌خورَد دست‌به‌کار می‌شد. آه می‌کشید و می‌گفت: چرا تمام این بی‌مصرفِ بی‌لیاقت، سبابه نیست؟! مگر برای پروانه‌شدن، بهتری هم پیدا می‌شود؟! ابریشمِ محض از او، پیله‌کردنش از این، پرواز از ما. آری، افسوسم این‌گونه اغلب از من عصبانی بود، اما گاهی سرعتِ تیک‌وتاک ساعت نیز کلافه‌اش می‌کرد و آهش را رها.
همین‌حوالی بود که تنفس ته می‌کشید. آن دستِ خشنِ گوشتالو بازمی‌گشت و پنج‌انگشتی گلویم را می‌فشرد. من تقلا می‌کردم، دست‌وپا می‌زدم، با توانِ رفته‌ام سبابه را ناامیدانه می‌‌پیچاندم و سیاهی را پس می‌زدم. اما آخرین ذره‌های هوا که از نای عبور می‌کرد، چشمانم بسته می‌شد و سبابه بی‌خانه. دیگر من بودم و... نه، من دیگر نبودم.


‌‌ ‌‌‌داشتم درس می‌خواندم که ناگهان فهمیدنم به دیوار خورد. کمی مکث کردم و مقصر پیدا شد. در زبان‌شناسی مفهومی به‌ نام «حَشْوْ» داریم که انواعی دارد. دانستن انواعش تقریباً به کار نمی‌آید و همین‌قدر که او را اضافیِ جمعِ جمله بدانیم، کافی است. اگر هم مفصل‌ترش را می‌خواهید، تعریف جناب نیکوبخت را بخوانیم: «کلمه یا عبارت زائدی که از جهت معنا، در جمله بدان نیازی نیست و تعادل لفظ و معنا را در جمله به‌ هم می‌ریزد و گاه باعث فساد معنا می‌شود.» خلاصه، دیوارش همین بود. اصل و اصول مفرد و جمع هستند و «اصولِ اصلی» نه‌تنها معنا ندارد، بلکه از آن حرفهاست.




من وفادارم به تو هر بی‌لیاقت یار نیست
دیگری غیراز سلاحِ کشتنِ تکرار نیست #ورن


La Velata- Raphael.jpg
462.8Кб
"And let me paint you with a veil as a veil for our forbidden love"#سه‌گینه


انتخاب در نظرم بیش از آن‌که برگزیدن باشد، طردِ چیزهایی بود که برنمی‌گزیدم.


از آن به دِیرِ مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست


‌‌ ‌‌از ابتدا نه، اما هرچه می‌گذشت، برایم فرق می‌کردی. آری، تفاوت را تو ایجاد کردی و هرگاه ترکم کنی، آنی می‌شوی که فرق می‌کرد. #سه‌گآنه


تو نخواهی توانست بنایی بر موج بنیاد نهی، چراکه موج از زیر هر باری، شانه خالی می‌کند.


گلگشت(۵)
‌‌ ‌‌این‌بار مهمان دیاری هستیم که مردم و حاکم و پاسبانش، از دست گروهی راهزن آسایش ندارند. بزرگان همفکری می‌کنند و می‌گویند:« سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل/چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل». پس جمعی کارآزموده را هنگام غارت دزدان، به پناهگاه آنان می‌فرستند تا بعد از بازگشت و به‌خواب‌رفتن، دستگیر کنندشان.
‌‌ ‌‌اسیران که به دربار آورده می‌شوند، وزیرْ جوانِ نوخطی را بینشان می‌بیند، قصد نجاتش می‌کند و شفاعت را آغاز. پادشاه ابتدا ساز مخالف می‌زند که:«پرتوِ نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است/تربیتْ نااهل را چون گِردَکان بر گنبد است»‌. وزیر پاسخ می‌دهد:« سگِ اصحاب‌کهف روزی چند/پیِ نیکان گرفت و مردم شد». ندیمان که به کمک می‌آیند، سلطان رضایت می‌دهد و می‌گوید:«بخشیدم، اگرچه مصلحت ندیدم».
‌‌ ‌‌خلاصه، بند از دست جوان باز می‌شود، بزرگ می‌شود، محاضره می‌آموزد، رشد می‌کند و استاد می‌بیند، تا‌آن‌که...
#سه‌گونه
‌‌ ‌‌خوب، این‌جا سلطان و وزیر سخنان حکیمانه می‌زنند و دست‌کم درظاهر، هر دو می‌تواند درست باشد. نظر شما به کدام نزدیک‌تر است؟ انتساب یا اکتساب؟ نظر سعدی و پایان حکایت را از زبان خودش بخوانیم.


ساقی، به مژدگانیِ عیش از دَرَم درآی
تا یک‌دَم از دلمْ غمِ دنیا به‌در بری


در جوانی با پیگیری عواقب اعمالم خود را فرسودم و مطمئن بودم که تنها در صورتی از گناه‌کردن باز خواهم ایستاد که دیگر دست به هیچ کاری نزنم.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
‌‌ ‌‌‌‌ده‌ها بار تماشایش کرده‌ام، اما همچنان فریب می‌خورم که نکند پسرک به‌موقع برسد؟ #سه‌گینه

Показано 20 последних публикаций.