گوشی جدید گرفته بود. از همانهایی که قلم هم داشت. بهم دادش که با قلمش یک جملهی یادگاری بنویسم. نوشتم و خواندش و گفت «چه قشنگ! یادم باشه بعدا اگه خواستم به کسی پیام بدم از تو مشورت بگیرم.» خندیدم و گفتم «به کسی پیام بدی؟! من اینجا برگ چغندرم؟! تا وقتی من هستم چرا باید به یکی دیگه پیام بدی؟» و هردو زدیم زیر خنده. بعد به این فکر کردم که اگر همین شوخی را دوران جیپی و حتی دوران تینایجری میکردم احتمالا یا طرف فکر میکرد من دارم نخ میدهم و فکرش میرفت سمت یکسری داستانها و یا بهش برمیخورد که چنین شوخیای کردهام. اما الان نه کسی چنین فکرهایی کرد و نه به کسی برخورد و نه قضیه ادامه پیدا کرد و بعد از خندیدن همهچیز برگشت به روال قبل و کماکان همان همکلاس و همدوره و همکاری بودیم که قبلا. نمیدانم، شاید این هم از اثرات افزایش سنوسال و عقلرس شدن و تغییرات هورمونی و رنگباختن عشق و شور و حال تینایجری باشد. راستی چیزی که یادگاری نوشته بودم هم این بیت فاضل بود: «تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست/ دیدی که گشودی در و من پر نگشودم»