دکتر کاردیولوگ


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Блоги


یادداشت‌های یک رزیدنت قلب
ارتباط با دکتر:
drkardiologe@gmail.com
چنل خیلی پرایوت:
https://t.me/+CSP_j2wEdnpjMDFk

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Блоги
Статистика
Фильтр публикаций


امروز توی درمانگاه پیرزنه گفت پسرهایش توی آلمان اقامتشان درست شده و چون خودش هم شوهرمرده است ازمان می‌خواست که برایش بنویسیم بیمار این‌جاست که بعدا ترجمه کند ببرد آن‌جا نشانش بدهد که یعنی نمی‌تواند تنها زندگی کند و خودش هم اقامت بگیرد. نامه را برایش نوشتیم و می‌خواستیم نسخه‌ی داروهایش را تمدید کنیم. ازش شماره‌ی همراهش را خواستم که توی سیستم نسخه‌اش را وارد کنم و قبل از خواندن شماره دم گوش دختر همگروه گفتم «شماره‌اش رو یادداشت کن. طرف دوتا پسر توی آلمان داره، خدا رو چه دیدی شاید به دردت خورد!» همگروهی در حالی که به زحمت خنده‌اش را کنترل می‌کرد پشت دستش را بهم نشان داد که یعنی الآن با پشت دست می‌زنم توی صورتت. :)))


حین کارهای کشیک داشتم ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌کردم. دختر هم‌کشیک پرسید دارم چه می‌خوانم و من با صدای بلندتر خواندم که «من بمونم یا برم، به خودت بستگی داره/ نرو هر جمعی رو بی‌من، بگو عشقم نمی‌ذاره.» ازم در مورد خواننده‌اش سوالاتی پرسید و گفت بس کن دیگر و من گفتم بس نمی‌کنم و این را تا پایان کشیک آن‌قدر این را تکرار می‌کنم که تو هم حفظش کنی و همین هم شد و صبح روز بعد دیگر فقط من نبودم که می‌خواندم و آن حوالی صبح هر کسی که از قسمت تحت نظر بیمارستان می‌گذشت احتمالا صدای دوتا رزیدنت را با هم می‌شنید که می‌خوانند: «من بمونم یا برم، به خودت بستگی داره...»
@DrKardiologe


من الآن در سافت‌ترین ورژن چند سال اخیر خودم هستم.


گفت «چرا بهم خیره شدی؟» می‌خواستم بگویم «چون: هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری/ بار دوم ز بار نخستین نکوتری/ انصاف می‌دهم که لطیفان و دلبران/ بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری» اما چیزی نگفتم و مثل کودکی که از شرم سرش را پایین می‌اندازد سرم را پایین انداختم.


توی سلف پرسید «چرا دیگه مثل روزهای اول نمی‌خندی و شوخی نمی‌کنی؟ چیزی شده مگه؟» گفتم «نه» و برایش این بیت سعدی را خواندم که «دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند حریفان که تو منظور منی»


چه‌قدر بدم میاد از کسی که فکر می‌کند فقط کارها در دوران خودش مهم بوده و فقط خودش سختی کشیده و نسل بعدی همه‌اش خوش‌خوشانشان بوده و بدون زحمت به جایی که هست رسیده‌اند. مثلا دوران استاجری، اینترن‌ها کلاس می‌گذاشتند که دوران استاجریشان چه‌قدر سخت‌تر و متفاوت‌تر از حالا بوده و اگر شما الان علاف هستید، ما آن دوران علاف‌تر بودیم! دوران اینترنی رزیدنت‌ها همین حرف‌ها را به ما می‌زدند که نه، دوران اینترنی ما حمالی‌اش بیشتر بود و شما که کار خاصی نمی‌کنید. الان هم که رزیدنت هستیم رزیدنت‌های سال بالا همین مدل حرف‌های صدمن یه غاز را می‌زنند که دوران رزیدنتی ما فلان و بهمان بود و ما مثل کوزت گیر تناردیه افتاده‌ بودیم و شما این‌جا دارید حالش را می‌بریم. حالا کاری ندارم که این حرف‌ها چه‌قدر از اساس چیپ، سطحی، کرسی‌شر، صدمن یک غاز و براساس معده است و اتفاقا بسیاری از شواهد عکس این موضوع را نشان می‌دهد اما برفرض که اصلا حرف شما درست باشد. این‌که یک زمانی تا دسته رفته باشد درتان دقیقا چه افتخاری دارد که به خاطرش کلاس می‌گذاری؟! توسری‌خوردن و علافی و حمالی و قهوه‌ای‌شدن دقیقا چه آپشن ویژه‌ای دارد که افه گذاشتن داشته باشد؟! برفرض محال اگر جونیورهای فعلی برخلاف دوران شما دارد بهشان راحت‌تر می‌گذرد چند حالت دارد؛ یا خودشان کص و کونشان را جمع‌وجور کرده‌اند و با اعتراض اوضاع را تغییر داده‌اند (که اولا در کجای این مملکت اعتراض نتیجه داده و برفرض هم که اعتراضشان نتیجه داده ببین دیگر شما چه‌قدر بدبخت بوده‌اید که چنین اعتراضی و تغییراتی را طلب نکرده بودید) یا مسئولین فهمیده‌اند که باید شرایط را برای نسل جدید راحت‌تر و مناسب‌تر کنند (که اولا هیچ مسئولی چنین فکری نمی‌کند و ثانیا اگر هم بکند، خب تصمیم او بوده مشکلی داری برو با خودش صحبت کنن) و یا این‌که کلا شرایط روزگار راحت‌تر شده (که این هم اصلا نشده ولی بر فرض که شده باشد باز هم باید بروی با مردم و خدا حرف بزنی و شکایت کنی.) همان اوایل با یکی از رزیدنت‌ها صبحت می‌کردیم و طبق معمول متلک می‌انداخت شما سال یک‌ها دارد بهتان خوش می‌گذرد و اصل کار سال دو شماست. آن‌وقت می‌فهمید قلب یعنی چی. من هم به شوخی بهش رساندم که اولا از این بیمارستان طی همه‌ی این سال‌ها چند هزار رزیدنت فارغ‌التحصیل شده و ما هم یکی مثل باقی این چندهزارتا هستیم و بعید می‌دونم آن‌ها مثلا یک توانایی خاصی داشته باشند که ما نداشته باشیم. ثانیا من قبل از این‌جا، جایی سربازی بودم که در آن با میدان مین و رزمایش و خشم شب و کمین و قاچاقچی و آب لجن‌گرفته‌ی دو هفته مانده‌ی توی تانکر و حمام دو هفته یک‌بار و مار و عقرب و رتیل دیدم. جایی بودم که یک‌شب وقتی یکی از سربازهایش خبر ازدواج پارتنرش را شنید و فرمانده بهش مرخصی نداد با در یکی از شب‌های سرد زمستانی در یک برجک فلزی دورافتاده با یک گلوله توی مغزش خودش را راحت کرده بود و هنوز که هنوز است رد گلوله در آن برجک خودنمایی می‌کند. جایی بودم که پزشک قبلی‌اش به‌خاطر سالکی که صورتش زده بود ازدواج و آینده‌اش خراب شده بود. جایی بودم که یقین دارم همه‌ی سال دوهای این‌جا و تمام دوره‌های قبلی را ببری آن‌جا، به دو هفته نرسیده نصفشان مارک سرباز فراری می‌خورند. هرچند در این سختی‌ها هیچ فصیلتی نیست و کلاس‌گذاشتن ندارد اما اگر بحث سختی‌کشیدن باشد که بعید می‌دانم هیچ کدام از شما به گرد پای من برسید. دیگر تا پایان آن کشیک در این باب حرفی نزد و احتمالا دیگر نزند. لااقل جلوی من حرفی نزند.


زودتر از چیزی که تصور می‌کردم دراماهای بیمارستانی شروع شد. این با آن قهر کرده. آن با این مشکل دارد. آن‌یکی زیرآب این‌یکی را می‌زند و او را به پوست خیاری می‌فروشد. این‌یکی روی دیگری کراش است. آن‌یکی فکر می‌کند دیگری رویش کراش است. این با آن است، آن با این است. فکر می‌کنند آن با این است درحالی که نیست. فکر می‌کنند این با آن نیست، درحالی که هست. این یک اکیپ تشکیل داده و آن یکی دیگر و… البته این اتفاقات در هرجمعی اجتناب‌ناپذیر است و یک‌جورهایی آش کشک خاله است اما خب به شخصه انتظار شروع زودرسش را نداشتم. خلاصه که الان جوری شده که به قول فاضل «اگرچه می‌گذریم از کنار هم آرام/ شما ز من متنفر من از شما بیزار» شده‌ایم. من اما مطابق ده فرمان دکتر کاردیولوگ کماکان سعی می‌کنم سرم به کار خودم باشد و خیلی وارد این داستان‌ها نشوم و به قول بافقی مصداق «به سودای تو مشغولم، ز غوغای جهان فارغ» باشم.

2.6k 0 60 16 154

و این هم دایسکشن آئورتی که تا ناموس جر خورده است. تا این را دیدم زیر لب گفتم «اُه اُه، این که تا ناموس جر خورده!» دختر هم‌کشیک بغل‌دستم گفت «اره، واقعا!» بعد انگار هردو فهمیدیم چی گفتیم، زدیم زیر خنده.


یادم می‌آید دوران استاجری و روتیشن قلب رزیدنت سال دو آن دوران ازم در مورد تامپوناد سوالی پرسید که جوابش می‌شد پریکاردیوسنتز. من اما هرچه فکر کردم اصطلاح علمی‌اش به خاطرم نیامد و به‌جای آن گفتم با سوزن مایع را تخلیه می‌کنیم. رزیدنت بهم توپید و تشر زد که این چه مدل گفتن است؟! از ترمینولوژی پزشکی استفاده کن و این داستان‌ها. امروز اما من اگر دلم بخواهد همچنان به پریکاردیوسنتز می‌گویم کشیدن مایع ولی با این تفاوت که الآن خودم رزیدنت قلبی جایی هستم که آن رزیدنت سال دوی آن سال‌ها آرزویش را داشته. از این داستان سه نتیجه می‌گیریم؛ نخست در قید و بند اسامی نباشید. شما اصلا به‌جای مثلا مینیر بگو منیره و به‌جای AUB بگو ایوب ولی بدانی چی هست و تشخیص و درمانش چیست سگش شرف دارد که تلفظ و ترمینولوژی درستش را بلد باشی اما ندانی چیست. دوم اگر چیزی را بلد نیستی نگران و ناامید نباشی. کمی کونت را جمع و تنگ کنی روزی تو هم می‌توانی در همان موضوع حرفی برای گفتن داشته باشی. سوم هم این‌که هیچ‌وقت کسی را به دیده‌ی تحقیر و کوچکی نگاه نکن یک‌هو می‌بینی از جایی که گمان نمی‌بری می‌رود درت.


یادم می‌آید یک زمانی با دختری معاشرت کلامی داشتم و گه‌گاهی چت می‌کردیم که پدرش آن‌قدر پول‌دار بود و خانه‌شان آن‌قدر شمال شهر که اگر می‌خواستم تا خانه‌شان بروم باید از حد ترخص می‌گذشتم. یک‌بار بحث در مورد پدر و ثروتش بود و البته جدی‌تر شدن ارتباط. من به هر لطایف الحیلی بهش فهماندم البته که ثروت پدرش یک فاکتور مهم است و ته دلم هم رویش حساب باز می‌کنم.😂 آن زمان دختره خیلی ناراحت شد و گفت دلش را شکسته‌ام و همان چت و ارتباط نیم‌بند هم همان موقع‌ها تمام شد. حالا کاری ندارم که من کلا از جایی که پول زیادی باشد فرار می‌کنم و دختر پول‌دار کادوپیچ شده را هم به دلایل متعدد قبول نمی‌کنم و یا آن زمان چه‌قدر حرف‌هایم واقعی بود و چه‌قدرش الکی و برای سیک‌زدن طرف و یا اصلا چه‌قدر از حرف‌هایم بد برداشت شده بود، اما الآن که یادم آمد به این فکر کردم من اگر جای دختره بودم و پسری می‌آمد و صادقانه می‌گفت به پول پدرش هم فکر می‌کند حلوا حلواش می‌کردم و روی سرم جایش می‌دادم و از دستش نمی‌دادم. ولی دختره مثل اکثر دخترهای دیگر عقل درست‌وحسابی نداشت و بهش برخورد. والا! حالا انگار بقیه که بخواهند بهش نزدیک شوند صرفا برای شخصیت و وقار و متانتش پا پیش می‌گذاشتند. یا اگر وضعیت برعکس بود دختره نگاهی به پول توی جیبم اهمیتی نمی‌داد و صرفا بابت اخلاق حسنه‌ام باهام می‌ماند. دوستی می‌گفت که دخترها قسمت فرونتال¹ مغز ندارند و چیزی که دارند فقط لیمبیک² است. یعنی آن‌چیزی که توی فرونتال هم هست لیمبیک است.

کلمات و ترکیبات تازه:
۱. قسمت جلویی مغز که عمده‌ی کارش تصمیم‌گیری و قضاوت و این‌جور کارهای منطقی و اجرایی است.
۲. متشکل از چند قسمت است و عملکرد بیشتر در حوزه‌ی هیجان و عاطفه و احساسات است.


از وقتی که نوشتن را با وبلاگ‌‌نویسی شروع کردم و به بعدها به تناوب مدیوم‌ها و پلتفرم‌های مختلفی را تست کردم و تا همین حالا که چنل‌نویسی را ادامه می‌دهم، همیشه تعدادی ممبر وجود داشته و دارند که از یک جایی به بعد دیگر برایشان نوشته‌هایم اهمیتش را از دست می‌دهد و صرفا مطالب این‌جا را می‌خوانند چون «من» آن‌ها را را می‌نویسم و دیگر این من بودم که دنبال می‌شد و نه مثلا پست‌ها و نوشته‌هایم. به زبان ساده‌تر از مطالب دچار سوءتفاهم می‌شدند که من چه آدم خفن و خاصی هستم و برایم اکلیلی می‌شوند. حالا بیا و ثابت کن که نوشتن صرفا یک جنبه از زندگی طرف است، نه کلش و بهترین نویسنده‌های جهان هم در زندگیشان یکی از یکی تخمی‌تر و کرسی‌شرتر بودند و هستند گوش کسی بدهکار نیست. البته که منطقا، عرفا و شرعا من بابت این خیس‌شدن‌ها مسئول نیستم و ذمه‌ای برگردنم نیست، چرا که نه قصد این کار را داشتم و نه در بسیاری موارد متوجه چنین چیزهایی شده‌ام. با این حال از آن‌جایی که این دنیا خارکسده‌تر ار این حرف‌ها است، من حس می‌کنم یک روزی بابت همه‌ی موارد تقاص پس می‌دهم و بگا می‌روم، هرچند نادانسته و بی‌گناه. حالا این کی اتفاق بیفتد آی دونت نو!


بهم گفت «دلم برای زن آینده‌ات می‌سوزه.» گفتم «چرا؟» و به این فکر کردم که لابد منظورش بداخلاقی، تنبلی و یا یک هم‌چین چیزی‌هایی باشد. گفت «چون هرکاری کنه تهش بچه‌تون تو رو بیشتر دوست داره.»


رزیدنتی یک وجه دیگری از من را نشان داد. وجهی که در آن شخصیت عبوس و تلخ و سخت قبلی جایش را به یک شخصیت کول و بامزه که با همه شوخی می‌کرد داد. صبح که پا می‌شوم انگاری که دارم لباس کارم را می‌پوشم نقاب خوشحالی و خنده را بر چهره‌ام می‌زنم و تا وقتی که از بیمارستان برمی‌گردم، کار می‌کنم و می‌گویم و می‌خندم و می‌خندانم. بعدش که می‌گردم نقاب را در می‌آورم و می‌گذارمش سر جایش تا روز بعد. من از این وجه‌ام راضی‌ام. بهم نشان داد که من هم می‌توانم اجتماعی باشم. من هم می‌توانم یک مجلس را دست بگیرم و توجهات را به خودم جلب کنم. با من هم می‌شود خوش گذشت. با این‌وجود حس می‌کنم بعضی از بچه تصور می‌کنند پشت این رفتارها هدف و منظور خاصی است و این برای منی که از دراماهای کرسی‌شر بیمارستان دوری کنم به شدت آزار دهنده است. امیدوارم این حس من اشتباه باشد وگرنه احتمالا باز هم باید برگردم به همان شخصیت قبلی. یک شخصیت منزوی، جدی و تلخ. تلخ تلخ تلخ.


داشتم از بیمار شرح حال می‌گرفتم. توی حرف‌هایش در مورد پزشک دیگری که قبل از این‌جا ویزیتش کرده صحبت می‌کرد که «دکتر معمولی» فلان گفت، «دکتر معمولی» بیسار کرد و این داستان‌ها. با خودم فکر کردم که لابد این دکتر معمولی باید یک دکتر خفن باشد که این‌قدر بیمار قبولش دارد و با فامیلی صدایش می‌زند و می‌خواستم بعد از اتمام شرح حال اسمش را گوگل کنم. اما آخرش وقتی که مهر دکتر را پای برگه دیدم فهمیدم طرف پزشک عمومی بوده و منظور این بابا از دکتر معمولی هم همان پزشک عمومی است.😂 خلاصه که نامگذاری بامزه‌ای بود.


من حەقمە ئاوام بەسەر بێ
بم‌بینی نام‌ناسی ئێستا... 💔
@DrKardiologe


اگر چند سال پیش ازم می‌پرسیدند کسی که دوست داری و قبول می‌کنی باهاش وارد رابطه شوی باید چه ویژگی‌ای داشته باشد احتمالا ده تا ویژگی و فاکتور ریز و درشت برایش ردیف می‌کردم که باید چهره‌اش فلان باشد و هیکلش بهمان و اخلاقش بیسار. باید پوششش این‌جوری باشد و موقعیت اجتماعی‌اش آن‌جوری و خانه‌داری‌اش فلان‌جوری. الان اما اگر کسی این سوال را ازم بپرسد جوابم این است که تنها وقتی با کسی وارد رابطه می‌شوم که یقین کنم از دید طرف من حتی با کم‌کردن یک دست و یک پا و از دست‌دادن هوش و استعداد و موقعیت اجتماعی و تحصیلی هم از همه‌ی مردهایی که می‌شناسد و نمی‌شناسد بهتر و سرترم. خوش‌خیالی است؟ می‌دانم. خیال‌پردازی است؟ قبول. پیدا نمی‌شود؟ نشود. اما همین است که هست.


امروز می‌خواستیم زن میانسالی را با تشخیص NSTEMI¹ بستری کنیم. داشتم کارهای نوشتن شرح حال و گرفتن رضایت کت و رزرو اتاق عمل را می‌نوشتم و برای خود بیمار و دخترش روال کار را توضیح می‌دادم که ناخواسته لبه‌ی یکی از برگه‌ها انگشتم را برید. نگاهی به انگشتم کردم دیدم خون جای بریدگی را پر کرد. زن میانسال صحنه را که دید دستپاچه شد و از توی جیبش دستمال کاغذی درآورد و بهم تعارف کرد و با نگرانی پرسید «چیزی نشد که پسرم؟!» تشکر و نه‌ای گفتم و دستمال را روی زخم فشار دادم و به این فکر کردم که فقط یک مادر می‌تواند وقتی خودش سکته‌ی قلبی کرده نگران خراش سطحی روی انگشتان دیگری می‌شود.

کلمات و ترکیبات تازه:
۱. سرواژه‌ی عبارت Non ST Elevation Myocardial Infarction که یک نوع سکته‌ی قلبی است.


این‌که می‌گویند «زندگی صدسال اولش سخت است» مطلقا کرسی‌شر است. از پیرمرد روی ویلچر پرسیدم «چند سالته؟» مرد میانسالی که احتمالا پسرش بود گفت «توی شناسنامه نودوسه سال اما خودش می‌گه بالای صد سال سنشه». از پیرمرد پرسیدم «اوضاع چه‌طوره؟» با صدایی که انگار از ته چاه می‌آید گفت «خوب نیست دکتر». خواستم بگویم دل‌خوش به بعد از صدسالگی نباشید. تا وقتی که بگا بروید همیشه بگایی هست و در بگایی غوطه می‌خورید. چه خوش گفت ظریفی که ما از گا آمده‌ایم و به گا می‌رویم.


من عصبانی نمی‌شوم مگر برای کسی که دوستش داشته باشم. من ناراحت نمی‌شوم مگر برای کسی که دوستش داشته باشم. من برای کسی غصه نمی‌خورم مگر برای کسی که دوستش داشته باشم. من می‌توانم دوری هرکسی را تحمل کنم جز کسی که دوستش داشته باشم. من می‌توانم نبود هرکسی را تحمل کنم جز کسی که دوستش داشته باشم. من می‌توانم قهر با هرکسی را تحمل کنم جز با کسی که دوستش دارم. من می‌توانم بی‌محلی هر کسی را تحمل کنم جز کسی که دوستش داشته باشم. من می‌توانم دیر سین شدن و دیر جواب دادن هرکسی را تحمل کنم جز کسی که دوستش داشته باشم. من می‌توانم بگو بخند هر خری با هر خری را تحمل کنم، جز بگو بخند هر خری با کسی که دوستش داشته باشم. من برایم مهم نیست کی چی می‌گوید و کجا می‌رود و چی‌کار می‌کند، جز کسی که دوستش داشته باشم. عشق من را ضعیف می‌کند. خیلی ضعیف. خیلی خیلی ضعیف.


توی روان‌شناسی اصطلاحی داریم به نام سابلیمیشن که در زبان ما به والایش ترجمه شده و آن یک مکانیسم دفاعی ناخودآگاه است که در آن فرد ایمپالس‌ها و ایده‌آل‌های از نظر اجتماعی غیرقابل پذیرش را به رفتارها و اعمال قابل پذیرش تبدیل می‌کند. مثال کلاسیکش هم می‌شود افراد عصبانی و خشمگینی که به ورزش‌های رزمی روی می‌آورند و خشمشان را آن‌جا و از آن طریق خالی کنند. به گمانم نوشتن هم برای من حکم همین سابلیمیشن را دارد. من می‌نویسم که حواسم را از یک چیزهایی پرت کنم و یه چیزهایی را فراموش کنم. که یک زخم‌هایی سر باز نکند. که این زندگی شخمی کمی و فقط کمی برایم قابل‌ تحمل‌تر بشود. کارهایی که به جز یک تسکین موقت هیچ تأثیر دیگری ندارد. به قول برتون «من از اندوه می‌نویسم که مشغول باشم و از اندوه حذر کنم.»

Показано 20 последних публикаций.