آن روزیکه فهمیدم شکست یعنی چی اینرا باور کردم...
وقتی فکر میکردم شکست خودم و دیگه برای برنده شدن هیچ راهی وجود ندارد..
بعضی وقتا بین دو راهی ها راه سوم هم وجود دارد که دقیقا مثل احساسات نمیتوانی به چشم ببینیم...
راه سوم، سختتر مشکل تر پر بار تر... نه اینکه فکر کنی بین دو راه سخت راه سوم آسودهتر میباشد..
حتی بین دو راه سخت(احساس و منطق) نیز راه سوم وجود دارد اوسط نگهداشتن
وقتای که ندانستی از زمانت چطوری استفاده کنی...
خودت هدر رفتی، عمرت هدر رفت، وقتت هدر رفت، دیروز هدر رفت، دقیقا آن زمانی را میگویم که وقتت را با غم گذشتاندی.!
اگر از هر لحظهی زندگی به اعنوان خاطرهی خوب روی یک ساعتدستی/دیواری به خاطر بسپاری... زندگیات خیلی قشنگتر خواهد گدشت منظورم آن موقع که میبینی میزان خوشحال بودن هایت نسبت به غم هایت بیشتر است..
یک ساعت بخر.. دیروز گذشت اما شاید امروز دیر نیست اما فردا مطمین باش که دیر میشود.. پس ساعت بخر...!!!!
دستان عیاذ روی کمرم، و دستان من روی شانههای او..
داشتیم ملایم میرقصیدیم در ساز آرام و به چشمان هم زل زده بودیم..
زندگی مارا به چالش کشید اینبار نوبت ماست که زندگی را به چالش بکشیم
یعنی بعد ازین ساعت خلاف جهت عقربهها میچرخد... وقتش است که زمین دایرهیی بودنش را برملا کند!..
در وسط ما و در اطراف، جورههای دیگه میرقصیدند..!
رقص ما تمام شد.. که دولچی ها شروع به دول زدن کردن دول سرنی خیلی بلند فضای حویلی را پر کرده بود..
چند دختر و پسر را خواسته بودند برای رقص انها خیلی جالب رقصیدند و بعد از آن نمایش هم
هاریکا داشت با پدر خود میرقصید و میخندید!
من مادر بزرگ را به رقص دعوت کردم و هر دو مستانه باهم رقصیدیم در حالیکه او اعتراص داشت..
کم کم همه مهمان ها آمدند همه در میدان میرقصیدیم..
آروین داشت پول به سر همه میپاشید.. اطفال هجوم میآوردند برای جمع کردند..
آنا اسپند دود کرد.. خیلیا به سرفه افتاد..
الیام برایم گل گردن آرویزان کرد.. انگار از حج امده باشم..
دمیر_ نوران سلطان همه جوره هستند اما تو...!
آروین_ دلم سوخت!
دمیر_ خب من میبودم اما انگار انا و آذرخش خیلی جا را گرفتند!
نوران_ هی مرا اذیت نکنید پسرهای بیچشم!
آروین_ بیا از من فقط یکی است.. هاریکا تو هم باش نورانی!
نوران_ برو گمشو او بچه که میزنمت!
آروین_ واقعا که سرتان بد تاثیر کرده تنهایی!
عیاذ_ برید آن طرف.. سلطان مرا ازار ندهید!
و نوران خانم هم نزد عیاذ رفت!
دمیر_ هااا نوران سلطان این کار تان یادم نمیرود، این دمیر بود که همیشه پیش تان بود همرایتان میخندید غدا میخورد، چکر میرفت سینما میرفت فلم عاشقانه میدید!
و با این حرفش همه خندیدیم
شام داشت نزدیک میشد اما هنوزم کسی نمیخواست ازین محفل بیرون برود.
همه خیلی خسته شده بودیم از بس شادمانی کردیم رقصیدیم!
بالاخره دولچیها و دیجی هم رفتند...
جای پدرم را خیلی خالی احساس میکردم
عیاذ_ چیزی شده عشقم؟؟
آنجلینا_ میگم کاش پدر و مادرم بودند این روز هارا میدیدند!
و دست عیاذ را گرفتم
عیاذ_ به نظر من میبینند.. از آن بالا میبینند!
آنجلینا_ اهممم بدان اگر ببینند پس پدرم خیلی بالایت اعصبانی شده بابت همهچیز!
عیاذ_ قهر نشود چون من بد ازین بیشتر از هر رویای که داشته باشد را جلوی پاهایش میریزم خسر جانم!
آنجلینا_ خیلی دوستت دارم.. حالا تو هم بگو!
عیاذ جلویم ایستاد و گفت
عیاذ_ جهان به چه کار آید
اگر ترا به کنار خودم نداشته باشم
و کلمات چه بیهوده خواهند بود
اگر نتوانم رو به رویت بیایستم
و فریاد بزنم دوستت دارم.
کمکممهمان ها داشتند میرفتند.. و جز فامیل خود ما کسی نمانده بود..
آنا دستان خود را زیر زنخ گره زده و سر کج کرده مظلومانه گفت
آنا_ گل دستت را عقب پرتاب نمیکنی یکی از ما بگیرد!
هاریکا دوان دوان امد و گفت
هاریکا_ بلی این رسم است، هر کس گرفت بعد از تو ازدواااج میکند!
آروین_ هاریکاااا هاریکاااا هاریکااا تو میتوانی!
دمیر_ هوش کرده باشی آنا.. آنا گل را تو بگیری!
الیام_ منم میشه که در جمع تان بیایستم؟؟ من گل را میگیرم.. ایسل لودهست!!!
آنا_ نه قد ات بلندتر از ماست تو میگیری دیکه!
آیسل_ پایین شو آنجلی از سر استیج و بیا گل را پرتاب کن..
با ذوق رفتم در میدان..
پشت سرم آنا، هاریکا، آیسل و چند دختر دیگه از هم در و همسایه که مهمان محفل بودند ایستادند..
آذرخش هم با سماجت زیاد توانست میان دخترا ایستاده شود و گفت اگر گل را من بگیرم یعنی خواهرزادهام را عروسی میکنم هاریکا را!
وقتی فکر میکردم شکست خودم و دیگه برای برنده شدن هیچ راهی وجود ندارد..
بعضی وقتا بین دو راهی ها راه سوم هم وجود دارد که دقیقا مثل احساسات نمیتوانی به چشم ببینیم...
راه سوم، سختتر مشکل تر پر بار تر... نه اینکه فکر کنی بین دو راه سخت راه سوم آسودهتر میباشد..
حتی بین دو راه سخت(احساس و منطق) نیز راه سوم وجود دارد اوسط نگهداشتن
وقتای که ندانستی از زمانت چطوری استفاده کنی...
خودت هدر رفتی، عمرت هدر رفت، وقتت هدر رفت، دیروز هدر رفت، دقیقا آن زمانی را میگویم که وقتت را با غم گذشتاندی.!
اگر از هر لحظهی زندگی به اعنوان خاطرهی خوب روی یک ساعتدستی/دیواری به خاطر بسپاری... زندگیات خیلی قشنگتر خواهد گدشت منظورم آن موقع که میبینی میزان خوشحال بودن هایت نسبت به غم هایت بیشتر است..
یک ساعت بخر.. دیروز گذشت اما شاید امروز دیر نیست اما فردا مطمین باش که دیر میشود.. پس ساعت بخر...!!!!
دستان عیاذ روی کمرم، و دستان من روی شانههای او..
داشتیم ملایم میرقصیدیم در ساز آرام و به چشمان هم زل زده بودیم..
زندگی مارا به چالش کشید اینبار نوبت ماست که زندگی را به چالش بکشیم
یعنی بعد ازین ساعت خلاف جهت عقربهها میچرخد... وقتش است که زمین دایرهیی بودنش را برملا کند!..
در وسط ما و در اطراف، جورههای دیگه میرقصیدند..!
رقص ما تمام شد.. که دولچی ها شروع به دول زدن کردن دول سرنی خیلی بلند فضای حویلی را پر کرده بود..
چند دختر و پسر را خواسته بودند برای رقص انها خیلی جالب رقصیدند و بعد از آن نمایش هم
هاریکا داشت با پدر خود میرقصید و میخندید!
من مادر بزرگ را به رقص دعوت کردم و هر دو مستانه باهم رقصیدیم در حالیکه او اعتراص داشت..
کم کم همه مهمان ها آمدند همه در میدان میرقصیدیم..
آروین داشت پول به سر همه میپاشید.. اطفال هجوم میآوردند برای جمع کردند..
آنا اسپند دود کرد.. خیلیا به سرفه افتاد..
الیام برایم گل گردن آرویزان کرد.. انگار از حج امده باشم..
دمیر_ نوران سلطان همه جوره هستند اما تو...!
آروین_ دلم سوخت!
دمیر_ خب من میبودم اما انگار انا و آذرخش خیلی جا را گرفتند!
نوران_ هی مرا اذیت نکنید پسرهای بیچشم!
آروین_ بیا از من فقط یکی است.. هاریکا تو هم باش نورانی!
نوران_ برو گمشو او بچه که میزنمت!
آروین_ واقعا که سرتان بد تاثیر کرده تنهایی!
عیاذ_ برید آن طرف.. سلطان مرا ازار ندهید!
و نوران خانم هم نزد عیاذ رفت!
دمیر_ هااا نوران سلطان این کار تان یادم نمیرود، این دمیر بود که همیشه پیش تان بود همرایتان میخندید غدا میخورد، چکر میرفت سینما میرفت فلم عاشقانه میدید!
و با این حرفش همه خندیدیم
شام داشت نزدیک میشد اما هنوزم کسی نمیخواست ازین محفل بیرون برود.
همه خیلی خسته شده بودیم از بس شادمانی کردیم رقصیدیم!
بالاخره دولچیها و دیجی هم رفتند...
جای پدرم را خیلی خالی احساس میکردم
عیاذ_ چیزی شده عشقم؟؟
آنجلینا_ میگم کاش پدر و مادرم بودند این روز هارا میدیدند!
و دست عیاذ را گرفتم
عیاذ_ به نظر من میبینند.. از آن بالا میبینند!
آنجلینا_ اهممم بدان اگر ببینند پس پدرم خیلی بالایت اعصبانی شده بابت همهچیز!
عیاذ_ قهر نشود چون من بد ازین بیشتر از هر رویای که داشته باشد را جلوی پاهایش میریزم خسر جانم!
آنجلینا_ خیلی دوستت دارم.. حالا تو هم بگو!
عیاذ جلویم ایستاد و گفت
عیاذ_ جهان به چه کار آید
اگر ترا به کنار خودم نداشته باشم
و کلمات چه بیهوده خواهند بود
اگر نتوانم رو به رویت بیایستم
و فریاد بزنم دوستت دارم.
کمکممهمان ها داشتند میرفتند.. و جز فامیل خود ما کسی نمانده بود..
آنا دستان خود را زیر زنخ گره زده و سر کج کرده مظلومانه گفت
آنا_ گل دستت را عقب پرتاب نمیکنی یکی از ما بگیرد!
هاریکا دوان دوان امد و گفت
هاریکا_ بلی این رسم است، هر کس گرفت بعد از تو ازدواااج میکند!
آروین_ هاریکاااا هاریکاااا هاریکااا تو میتوانی!
دمیر_ هوش کرده باشی آنا.. آنا گل را تو بگیری!
الیام_ منم میشه که در جمع تان بیایستم؟؟ من گل را میگیرم.. ایسل لودهست!!!
آنا_ نه قد ات بلندتر از ماست تو میگیری دیکه!
آیسل_ پایین شو آنجلی از سر استیج و بیا گل را پرتاب کن..
با ذوق رفتم در میدان..
پشت سرم آنا، هاریکا، آیسل و چند دختر دیگه از هم در و همسایه که مهمان محفل بودند ایستادند..
آذرخش هم با سماجت زیاد توانست میان دخترا ایستاده شود و گفت اگر گل را من بگیرم یعنی خواهرزادهام را عروسی میکنم هاریکا را!