DastanSara | داستان سرا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


جهان بازتابی از خود شماست اگر خود را از درون دوست بداريد و به خود مهر بورزيد و ارج و ارزش نهيد در زندگی بيرونی نيز همين حالات اشكار خواهد شد.

اگر طالب عشق بيشتری هستيد به خود عشق بورزيد، اگر خواهان پذيرفته شدن هستيد خود را بپذيريد و اگر از اعماق وجودتان خود را محترم شماريد همان سطح احترام را از هستی فرا خواهيد خواند ...!

📕 #نیمه_تاریک_وجود
✍🏻 #دبی_فورد
📸#حریر_خوشبخت


🫧🎀


در خم و پیچ این دیار
در فر موهای یار
در نگاه مست شرابش
گیر می‌کند این قلب بی‌دیار


#عایشه‌سلطانی


چرا من تو را در کلماتم کشاندم..؟!
هیچ ندانم
با اینکه خود ز معنایش بی خبرم
چه رسد بر تو...



# آئینه 🥀🍃


آن که چیزی برای گفتن دارد، کم‌تر می‌گوید.

#ساره_آلاز


تقریبا یک سال قبل بعد از تمام شدن یک دوره درسی، گفتن باید یک جای کار آموزی به مدت یک ماه بروید که هم سطح زبان تان خوب شود و هم به کار بلد شوید، خلاصه من گشتم، بعض جای ها رفتم. نزدیک خانه ما یک شیرینی فروشی بود، گفتن به خاطر کار/کار آموزی همرای رئیس ما گپ بزن ای هم شماره اش. زمانیکه همرای رئیس شان صحبت کردم، گفت کجا هستی مه موفقیت مه گفتم،،گفت نی از کجا هستی، کشور ات، گفتم افغانستان به یک لحن زشت گفت پس ما ترا نمی‌خواهیم
internship ،praktikum/ کار آموزی
همی که گفتم افغان هستم قبول نکرد. درست است که ما همه ما بد نیستیم، ولی بعضی آدم های امثال اینها باعث شدن که همه ما را به چشم بد ببینند. نمی‌دانم چرا ای افراد ای کار ها ها را انجام می‌دهند، چرا اسم افغان ها و مسلمانان را بد می‌کنند، هدف شان چیست و چرا؟
واقعا او روز زیاد گریه کدم، همیشه گفتیم حالی هم میگم هیچ گاهی از افغان بودنم نشرمیدم و به افتخار میگم ولی دلیل گریه ام این بود، به خاطر اینکه گفتم از افغانستان هستم به ای لحن همرایم صبحت کرد و حتی منتظر گپ‌ ام نماند و قطع کرد.‌ (البته رئیس یک خانم ترکی بود).

#Tahmina


_ _ _ بهتر است از این به بعد، قبل از آمدن من در صنف حضور داشته باشید. کسی که ناوقت داخل صنف شود، مجبورم از صنف بیرونش کنم.
همه تأیید کردند.
_ _ _ قبل از اینکه درس را آغاز کنیم، بهتر است معرفی شویم.
بعد خودش شروع کرد:
_ _ _ اسمم فرحان است و ملک تخلص می‌کنم.
با شنیدن این تخلص، همه‌ی دخترها و پسرها به طرف دیان و لمر نگاه کردند. البته بعضی‌ها از ارتباط لمر خبر نداشتند، اما بیشترشان مستقیم به دیان خیره شدند.
استاد با لبخند گفت:
_ _ _ خیلی خوب، این‌طوری نگاه نکنید. بلی، چیزی که فکر می‌کنید، واقعیت دارد.
و دیگر چیزی نگفت.

ادامه دارد...


چند دقیقه زُل زدم به همان آپارتمان...
با صدای لمر از جا پریدم:
"هوی، کلثوم! چی شده؟ چرا به طرف خانه‌ی خالی نگاه داری؟!"
با تعجب گفتم: "خالی؟ مگر این‌جا خالی است؟"
مهسا گفت: "ها، خالی خالی است! او روز چوکی‌دارش گفت."
لمر با کنجکاوی پرسید: "چرا؟ چیزی شده؟"
گفتم: "چیز نیست..."
نمی‌خواستم چیزی بگویم، ممکن بود تشویش کنند. بهتر بود اول مطمئن شوم که این‌جا واقعاً خالی است یا کسی در آن زندگی می‌کند.
لبخند زدم و گفتم: "همین‌طوری پرسیدم. بیایید برویم، ناوقت می‌شود."
هر دو تأیید کردند و حرکت کردیم به طرف دانشگاه.
اما ذهنم هنوز درگیر بود...


دانشگاه


هوسی: سلام دخترا، چطور استین؟
هر سه نفرمان جوابش را دادیم و با فریال و فرح احوال‌پرسی کرده، به سمت صنف رفتیم.
همگی به فرح نگاه کردیم و بیچاره کاملاً سرخ شد از خجالت. با لبخند گفتم:
— واقعاً که با این حجاب، خیلی خیلی زیبا شدی!
با شرم گفت:
— واقعاً؟ راستش را بگویم، این اولین بار است که حجاب می‌کنم. تأثیر حرف‌های خودت بود. وقتی برای زهره از حجاب می‌گفتی، خیلی علاقه پیدا کردم. گفتم یک بار امتحان کنم ببینم چطور معلوم می‌شوم.
_ _ _ واقعاً خوشحالم که حرف‌هایم تأثیر گذاشته. باور کن با این حجاب، زیباتر از همیشه شده‌ای!
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_ _ _ اما هدایت از سوی الله است. بنده فقط وسیله است. الله خواست تا تو هدایت شوی و به حجاب روی بیاوری. بدان که خیلی خوشبخت هستی، چون هر کسی از این نعمت بزرگ برخوردار نمی‌شود.
_ _ _ بلی، می‌دانم. تشکر!
دیگر دخترها هم شروع کردند به تعریف و تمجید از فرح. آهسته‌آهسته وارد صنف شدیم. من رفتم و دقیقاً همان‌جایی نشستم که روز اول نشسته بودم. بقیه فقط نگاهم کردند.
_ _ _ چی شده؟ خوب بیایید بنشینید دیگر!
ناچار همه آمدند و نشستند. خلاصه، صف اول را تصاحب کردیم!
هوسی با نگرانی گفت:
_ _ _ کلثوم، ببین! جنگ تان می‌خیزد. دیان بالای این چیزها خیلی حساس است!
با پوزخند گفتم:
_ _ _ عزیزم، حساس است که باشد، به من چه؟ اگر زودتر بیاید و بنشیند، من مشکلی ندارم. اما اینکه هم ناوقت بیاید و هم انتظار داشته باشد صف اول برایش خالی باشد، دیگر چی؟
نگاه‌های خیره‌ی لمر را دیدم و گفتم:
_ _ _ لمر جان، این‌طور نگاهم نکن. چیزی که حق است!
همه خندیدیم. فریال با تعجب گفت:
_ _ _ باور کن تا حالا مثل تو، دختری به این دل و جرئت ندیده بودم! تو اصلاً از دیان نمی‌ترسی؟ می‌دانی که اینجا اسمش ترسناک است!
قبل از اینکه من چیزی بگویم، لمر و مهسا باهم گفتند:
_ _ _ ها، این همین‌طور است. از هیچ‌چیز نمی‌ترسد، غیر از الله!
هوسی گفت:
_ _ _ خدا کند این جرئت و نترس بودنت، بلای جانت نشود.
خندیدم و گفتم:
_ _ _ دلت جمع باشد!
بعد پرسیدم:
_ _ _ کری‌دت اول چی داریم؟
هوسی با هیجان گفت:
_ _ _ ثقافت! وای، بهترین استاد دانشگاه امروز وارد صنف خواهد شد!
با خنده گفتم:
چطور؟ نکند از همان استادهایی باشد که در سریال‌ها و رمان‌ها می‌بینیم؟
هوسی با ذوق گفت:
_ _ _ وای، نپرس! یعنی از این استاد محجبه‌تر و باوقارتر، کسی نیست. شنیده‌ام که قبلاً در دانشگاهی دیگر تدریس می‌کرده، اما حالا به اینجا منتقل شده.
بعد با خنده اضافه کرد:
_ _ _ راستی، خیلی جذاب و زیبا هم است!
با چشم‌غره گفتم:
_ _ _ الله هدایت‌تان کند! واقعاً که، نمی‌دانم به درس خواندن می‌آیید یا اینکه…؟ خیر است، ببینیم کی است.
همین‌طور مشغول صحبت بودیم که استاد وارد صنف شد.
وای، نه… این اینجا؟!
با تعجب به لمر و مهسا نگاه کردم. از چهره‌شان مشخص بود که آن‌ها هم شوکه شده‌اند. آرام به لمر گفتم:
_ _ _ تو خبر داشتی؟
_ _ _ نه والله! بهت گفته بودم که در دانشگاه هرات تدریس می‌کند، مگر نه؟
_ _ _ ها، به یاد دارم.
_ _ _ ولی دانشگاهش را نمی‌دانستم!
_ _ _ درست است، جانم.
همان لحظه، استاد با صدای محکم و جدی گفت:
_ _ _ اگر حرف‌هایتان تمام شده، درس را شروع کنیم. در غیر این صورت، می‌توانید بیرون ادامه دهید!
لمر از ترس آب شده بود، ولی من بدون هیچ نگرانی گفتم:
_ _ _ نه استاد، تمام شد.
استاد یک لحظه مکث کرد، انگار از این پاسخ جا خورد، اما چیزی نگفت. دوباره به جای قبلی‌اش برگشت.
در همین اثنا، دیان با گروهش وارد صنف شد. انتظار داشتم که با دیدن برادرش جا بخورد، اما هیچ عکس‌العملی نشان نداد.
دیان بعد از دیدن من که در جایش نشسته بودم، از عصبانیت سرخ شد، اما هیچ نگفت. مستقیم رفتند و در عقب ما نشستند. خودش دقیقاً پشت سر من جا گرفت. اففف… این هم از شانس ما!استاد گفت:


رمانِ: #أميرة_القلب_(شهبانوی_قلب):_به معنای_محبوب_دل.
نویسنده: #دوشیزه_سادات 
قسمت:#_سی_و_سوم
ناشر: #مریم_پاییز


چون میز غذاخوری در آشپزخانه بود، ما هم همان‌جا بستره انداخته بودیم. من و مهسا چای می‌نوشیدیم و لمر ظروف را می‌شست.
گلویم را صاف کرده، گفتم: "بهتر است نوبتی کار کنیم، این‌طوری نمی‌شود که همه‌ی کارها را یک نفر انجام دهد."
مهسا سرش را تکان داد و گفت: "هممم، راست می‌گویی، ولی بهتر است دسته‌جمعی انجام بدهیم، این‌طوری زودتر و بهتر تمام می‌شود."
لمر در حالی که هنوز ظرفی در دست داشت، گفت: "ها، راست می‌گه مهسا! هر کس هر کاری که دلش شد، همان را انجام دهد."
من هم ناچار قبول کردم.
مهسا قاشقش را در چای زد و پرسید: "راستی، احوال سحر را گرفتی، کلثوم؟"
_ _ _ "هممم، گرفتم. شکر، خوب است. با لالا حارث چکر زدن رفته بودند."
مهسا با هیجان گفت: "وای، چقدر خوب! ما هم برویم کمی چکر بزنیم، این‌جا را که بیزو نمی‌شناسیم."
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم: "درست است، ولی فعلاً شام شده. تازه آمده‌ایم، جایی را درست بلد نیستیم. صبر کنیم کمی آشنا شویم، یا یکی همراه ما باشد که راه را بلد باشد، بعد می‌رویم، بخیر."
مهسا آهی کشید: "پس درست است."
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: "خیلی خوب، من می‌روم کمی استراحت کنم. اگر وقت نماز بیدار نشدم، شما بیدارم کنید."
هر دوی‌شان فاجه کشیده گفتند: "وای، ما را هم خواب گرفته! ما هم خواب می‌شویم، خواهرم، با معذرت دیگه."
چپ‌چپ نگاه‌شان کردم و چیزی نگفتم. رفتم تا کمی بخوابم.
چُرت زده بودم، تازه چشمانم گرم خواب شده بود که...
صدای اذان آمد.
"وای، یا الله! تازه خوابم می‌برد، افففف!"
ناچار برخاستم، وضو گرفتم و نمازم را ادا کردم. بعدش شروع کردم به تلاوت قرآن.
با صدای لمر، از تلاوت دست کشیدم و رفتم ببینم چی شده.
_ _ _ "آه، از دست شما! چی گپ است سرِ تان، هه؟"
لمر ترسیده گفت: "کلثوم! اونجا، مادر کیک است! ببین!"
خنده‌ام را مهار نتوانستم و با قهقهه گفتم: "وای، الله هدایت‌تان کند! از یک مادر کیک ترسیدین و آوازتان همه جا را گرفته؟!"
لمر با اخم گفت: "آفرین، خنده کن! ها، دگه، پس از چی بترسیم؟!"
گفتم: "کجاست، هه؟"
مهسا به گوشه‌ی دیوار اشاره کرد: "اونجا را ببین! پیش الماری!"
_ _ _ "آهان، پیدایش کردم. اینه اینجاست، قندولکه!"
هر دوی‌شان قواره‌ی خود را کج کردند و اعتراض‌کنان گفتند: "ایقققق! چطور می‌توانی او ره قندولک بگویی، هه؟!"
قهقهه‌ی بلندی زدم و گفتم: "از شما کرده قندول‌تر است! ههههههه!"
مهسا با اخم گفت: "متأسف هستم برت."
لمر: "همچنین."
با خنده گفتم: "بروید متأسف برای خود باشید که از یک مادر کیک می‌ترسید!"
لمر سری تکان داد و گفت: "حیران هستم، تو چطور دختری استی؟ اصلاً ترس نداری؟! از هیچ‌چیز؟!"
شانه بالا انداختم: "نه، الحمدلله، جز از الله، از هیچ‌چیز و هیچ‌کس ترس ندارم."
لمر چشمانش را ریز کرد: "اصلاً کاری هم است که تو کرده نتوانی؟!"
لبخند زدم: "تا حالا پیش نیامده که نتوانم کاری را انجام بدهم."
لمر دست به سینه زد و با نیشخند گفت: "ماشاءالله به ملا صاحب ما! ههههه!"
مهسا با شیطنت اضافه کرد: "خوش به حال یازنه‌ی ما، هههههه!"
_ _ _ "بروید، کم گپ بزنید و بخندید، حالی یک چیز خوبش نثار تان کرده بودم."
چپ‌چرپ شدند با شنیدن حرفم!
بالاخره شب شد.
الهی شکر که شب وجود دارد با خواب!
همه در اتاق‌های خود رفتند تا بخوابند. اما من هرچی می‌کنم، خوابم نمی‌برد. یک قسم صدا هم از بیرون می‌آید. نمی‌دانم چی است!
بیرون رفتم، به سمت دروازه‌ی خروجی. صدای آهنگ می‌آید!
درست از آپارتمان مقابل!
چراغ‌های آن روشن است.
وای، این دود دیگر چی است؟!
بیشتر در قصه‌اش نشدم. برگشتم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، شاید آرام شوم و خوابم ببرد...

---

صبح


با صدای اذان زود از خواب برخاستم. از اتاق بیرون شدم. دیدم که ماشاءالله، دخترک‌ها خودشان وقت بیدار شدند به نماز.
رفتم وضو گرفتم، نماز صبح را ادا کردم، چند صفحه قرآن تلاوت کردم. با صدای مهسا، از تلاوت دست کشیدم و رفتم کمک کنم صبحانه آماده کنند.
بعد از خوردن صبحانه، همه رفتیم آماده شویم برای دانشگاه.
الماری لباس‌هایم را باز کردم. این بار یک حجاب آبی آسمانی بیرون کشیدم، با چادر و نقابش که هم‌رنگ حجابم بود.
لباسم را پوشیدم، ساعتم را بستم، کیفم را گرفتم، سویچ موتر را هم در کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون شدم. دیگران هم حاضر بودند.
از خانه خارج شدیم. اما...
یادِ دیشب افتادم.
حالا خیلی ساکت است، نسبت به دیشب.


سلام دوست ها
بیاید از خاطرات امروز قصه کنید کی‌ها تبریکی گرفت و تحفه


خب، من چی می‌دانم، بانو
اصلاً از کجا می‌خواستم بدانم؟!
زندگی بود دیگر هی لت‌وکوب‌مان کرد، مثلاً خواست درس بلد شویم.
شدیم دیگر
حالا نه دست دل‌مان می‌لزرد، نه غصه‌ای می‌خوریم بابت آنانی که ارزش ندارند.
حالا داریم می‌رویم به جلو، چنان که خودمان حتی نمی‌دانیم، چطور روان هست؟
کجا روان هست؟
همین قدر مسخره‌ ای‌بابا
خوشی به ما نیامده؟
شاید بعدها بیاید، وقتی این آدمیزاد دستی به قیچی روزگار نزند.


📓گذرگاه_تاریک



بردین


بعضی ‌حس‌ها در شب‌ سر‌می‌کَشند، در سکوت می‌رویند، در فاصله جان می‌گیرند، در دلتنگی قد می‌کشند...
و روزی، در جایی، در لحظه‌ای که هنوز نرسیده، به ستیغ می‌رسند!


#پرنده‌ی_بی_صدا✍🏼🙃🤎🤍


امروز گذرم افتاد به افق خاطره ها....
خاطره های شیرینی که به یاد آوری شان تلخی را مهمان ایامم کرد...
رو گرداندم و از پنجره اطاق شهر تان را از زیر دیدگان گذراندم....
فکر کردم حالا کجای شهر قدم می زنی....؟

دلم می خواست اتفاقاً از آنجا عبور کنم تا بتوانم دوباره در چشم هایت بهارم را ببینم....!

فکر می کنی حالا که رفته ای من خوشحالم..؟
یا زندگی بهتری دارم..؟

اما نه...
قطعاً اینطور نیست....!

در میان این همه درگیری، ناملایمتی، و دغدغه تنها دلخوشی من تو بودی....
اما از وقتی که رفتی دیگر هیچ چیز این دنیا خوشحالم نمی کند....


#"اَحـــراٰر"


بعضی کتاب‌ها را نمی‌شود بست،
حتی اگر داستانشان تمام شده باشد.


#ساره_آلاز

1.1k 0 10 11 38

💌



عشق یک چالش دنیای ماتریکس
بود و ما؛
دو خط موازی از هم به همیش جدا.!

✍🏻#مریم_پاییز


کی‌‌ها مانند من در ۱۴ فبروی‌ تنها‌ است و حتا یک تبریکی هم نگرفته✍️👇🤦‍♀️

1.4k 0 1 156 87

《 مقدمه:》

در این رمان روایت است، از پسری جذاب، بیخیال و همچنان اخموی که به عشق در نگاه اول اعتقادی ندارد و عشق را فقط سه حروف بی‌معنا می‌داند،
و آن‌طرف ماجرا، دختری زیبا، و لجبازی که عشق پاک را در قلب هیچ شخصی قابل دید نمی‌بیند و همه آن احساسات را جز هوس چیز دیگری نمیپندارد
با مطالعه این رمان از قسمت های جالب این عشق جنجالی لذت ببرید....


نویسنده : #یلدا_قربانزاده


آنجلینا_ آماده‌اید... یک... دو....
آذرخش_ یک لحظه یک لحظه!
دوباره عقب برگشتم‌ به آذرخش دیدم..
رفت نوران خانم را آورد.. در حالیکه نوران خانم می‌خندید و میگفت عیب است به من به سن‌ام‌نمی‌خواند جست بزنم‌گل را بگیرم! اما آذرخش با کلی شماجت و اصرار اورا اورد و در جمع ایستاده کرد
آنجلینا_ امتحان شرط است..
و دوباره برگشتم جلو و گل را به عقب پرتاب کردم... که صدای هیاهوی دخترا گوش‌هایم را برد..
منم چرخیدم نگاه کردم.. چشمانم وا ماند گل به دست نوران خانم رفته بود..
نوران_ آخر من در این پس پیری؟؟ کی قرار است با من ازدواج کند؟؟ههههههه
الیام_ نوران سلطان... گل کااااشتید!
نوران_ حتما نوه دومم دمیرم ازدواج می‌کند!
هاریکا آمد کنار نوران خانم و دست خود را به بازو اش حلقه زد.. و به کسی اشاره کرد
هاریکا_ پدرم مجرد است نورااانی!
رد نگاهش را گرفتم به کاکا برایان رسیدم.. دهانم باز ماند...
آذرخش_ اووووه یازنه قبلی بعد ازین خسرم میشوی!
نوران_ وااااییی خدا نکند!
دمیر_ اقا برایان و نوران خااانم.... طوی دیگه‌ام درک است!
و شروع به کف زدن کرد...

من حالا پاداش شکست هایم را میبینم همان موقع که همه تلاش هایم نقش بر آب شد..
همان موقع که با چشم‌میدیدم عزیزانم از دستم می‌رفتند.. ذره ذره حس میکردم، هر چیز را که دوست داشتم‌از دستم میرفت..
اما خدا ترا دور میزند.. مگر تو بنده‌اش نیستی..
چه خیال کردی بنده‌هایش شاید ترا پس پا بزند اما هنوز خدای است که ترا می‌نگرد چه آنی اورا صدا میزنی!!!
شکست همان چالش است که خدا در ان ترا امتحان میکند خدا حیلی خوب‌تر از ما معنی شکست را میداند.
حالا عزیزانم دارند به همدیگر نگاه  میکنند وو قهقهه میخندند شادی میکنند..
همان‌ هنگام که خواب دیدم نور را در انتهای جاده.. در اصل آن نور، زننده بود.. اما عشق هم چنین بود.. زننده خوار کننده...
عشق عاقبت خوبی دارد.‌.. امروز ما عاشق زندگی‌هستیم..!

_حس مبهم از کدام حس ها بحث نکرد؟؟

alef_sevan_آسوده_مستعار#

ادامه دارد......


آن روزیکه فهمیدم شکست یعنی چی اینرا باور کردم...
وقتی فکر میکردم شکست خودم و دیگه برای برنده شدن هیچ راهی وجود ندارد..‌
بعضی وقتا بین دو راهی ها راه سوم هم وجود دارد که دقیقا مثل احساسات نمی‌توانی به چشم‌ ببینیم‌...
راه سوم، سخت‌تر مشکل تر پر بار تر... نه اینکه فکر کنی بین دو راه سخت راه سوم آسوده‌تر می‌باشد..
حتی بین دو راه سخت(احساس و منطق) نیز راه سوم وجود دارد اوسط نگهداشتن

وقتای که ندانستی از زمانت چطوری استفاده کنی...
خودت هدر رفتی، عمرت هدر رفت، وقتت هدر رفت، دیروز هدر رفت، دقیقا آن زمانی را میگویم که وقتت را با غم گذشتاندی.!
اگر از هر لحظه‌ی زندگی به اعنوان خاطره‌ی خوب روی یک ساعت‌دستی/دیواری به خاطر بسپاری... زندگی‌ات خیلی قشنگ‌تر خواهد گدشت منظورم آن موقع که میبینی میزان خوشحال بودن هایت نسبت به غم هایت بیشتر است..
یک ساعت بخر.. دیروز گذشت اما شاید امروز دیر نیست اما فردا مطمین باش که دیر میشود.. پس ساعت بخر...!!!!

دستان عیاذ روی کمرم، و دستان من روی شانه‌های او..
داشتیم ملایم میرقصیدیم در ساز آرام و به چشمان هم زل زده بودیم..
زندگی مارا به چالش کشید اینبار نوبت ماست که زندگی را به چالش بکشیم
یعنی بعد ازین ساعت خلاف جهت عقربه‌ها میچرخد... وقتش است که زمین دایره‌یی بودنش را برملا کند!..
در وسط ما و در اطراف، جوره‌های دیگه میرقصیدند..!


رقص ما تمام شد.. که دولچی ها شروع به دول زدن کردن دول سرنی خیلی بلند فضای حویلی را پر کرده بود..
چند دختر و پسر را خواسته بودند برای رقص انها خیلی جالب رقصیدند و بعد از آن نمایش هم
هاریکا داشت با پدر خود میرقصید و می‌خندید!
من مادر بزرگ را به رقص دعوت کردم و هر دو مستانه باهم رقصیدیم در حالیکه او اعتراص داشت..
کم کم  همه مهمان ها آمدند همه در میدان میرقصیدیم..
آروین داشت پول به سر همه می‌پاشید.. اطفال هجوم می‌آوردند برای جمع کردند..
آنا اسپند دود کرد.. خیلیا به سرفه افتاد..
الیام برایم گل گردن آرویزان کرد.. انگار از حج امده باشم..

دمیر_ نوران سلطان همه جوره هستند اما تو...!
آروین_ دلم سوخت!
دمیر_ خب من می‌بودم اما انگار انا و آذرخش خیلی جا را گرفتند!
نوران_  هی مرا اذیت نکنید پسرهای بی‌چشم!
آروین_ بیا از من فقط یکی است.. هاریکا تو هم باش نورانی!
نوران_ برو گمشو او بچه که میزنمت!
آروین_ واقعا که سرتان بد تاثیر کرده تنهایی!
عیاذ_ برید آن طرف.. سلطان مرا ازار ندهید!
و نوران خانم هم نزد عیاذ رفت!
دمیر_ هااا نوران سلطان این کار تان یادم نمیرود، این دمیر بود که همیشه پیش تان بود همرایتان می‌خندید غدا می‌خورد، چکر میرفت سینما میرفت فلم عاشقانه میدید!
و با این حرفش همه خندیدیم‌
شام داشت نزدیک میشد اما هنوزم کسی نمی‌خواست ازین محفل بیرون برود.
همه خیلی خسته شده بودیم از بس شادمانی کردیم رقصیدیم!
بالاخره دولچی‌ها و دیجی هم رفتند...
جای پدرم را خیلی خالی احساس میکردم
عیاذ_ چیزی شده عشقم؟؟
آنجلینا_ میگم کاش پدر و مادرم بودند این روز هارا میدیدند!
و دست عیاذ را گرفتم
عیاذ_ به نظر من میبینند.. از آن بالا میبینند!
آنجلینا_ اهممم بدان اگر ببینند پس پدرم خیلی بالایت اعصبانی شده بابت همه‌چیز!
عیاذ_ قهر نشود چون من بد ازین بیشتر از هر رویای که داشته باشد را جلوی پاهایش میریزم خسر جانم!
آنجلینا_ خیلی دوستت دارم.. حالا تو هم‌ بگو!
عیاذ جلویم ایستاد و گفت
عیاذ_ جهان به چه کار آید
اگر ترا به کنار خودم نداشته باشم
و کلمات چه بیهوده خواهند بود
اگر نتوانم رو به رویت بی‌ایستم
و فریاد بزنم دوستت دارم.

کم‌کم‌مهمان ها داشتند می‌رفتند.. و جز فامیل خود ما کسی نمانده بود..
آنا دستان خود را زیر زنخ گره زده و سر کج کرده مظلومانه گفت
آنا_ گل دستت را عقب پرتاب نمی‌کنی یکی از ما بگیرد!
هاریکا دوان دوان امد و گفت
هاریکا_ بلی این رسم است، هر کس گرفت بعد از تو ازدواااج میکند!
آروین_ هاریکاااا هاریکاااا هاریکااا تو میتوانی!
دمیر_ هوش کرده باشی آنا.. آنا گل را تو بگیری!
الیام_ منم میشه که در جمع تان بی‌ایستم؟؟ من گل را میگیرم.. ایسل لوده‌ست!!!
آنا_ نه قد ات بلندتر از ماست تو میگیری دیکه!
آیسل_ پایین شو آنجلی از سر استیج و بیا گل را پرتاب کن..
با ذوق رفتم در میدان..
پشت سرم آنا، هاریکا، آیسل و چند دختر دیگه از هم در و همسایه که مهمان محفل بودند ایستادند..
آذرخش هم با سماجت زیاد توانست میان دخترا ایستاده شود و گفت اگر گل را من بگیرم یعنی خواهرزاده‌ام را عروسی میکنم هاریکا را!


بعد دمیر اینبار با لباس های منظم امد و هر دو با موتور من به سلمانی رفتیم!
آنجلینا

هاریکا با دقت داشت مرا آرایش میکرد..
و دیگه آرایشگر و همکاران هاریکا هم ادرخش و ایسل و انا را

آروین و دمیر هم رسیده بودند و معطل ما به دو چوکی نشسته بودند ..
آروین هم که در گوشی صحبت میکرد
آروین_ انجلینا و عیاذ!

بالاخره ارایشم تمام‌شد لباسم را تن کردم.. و بیرون شدم از اتاق پرو
با لبخند پهنا گفتم
آنجلینا_ دختراااا!
آن چهار دختر به سمت من برگشتند و چهره های ناراحت شان به تعجب رفت
و با چشمان و دهان باز به من‌نگاه میکردند
آذرخش_ دلم میشه بخورمت گنجشکک!
هاریکا_ لباس عروس خیلی برت می‌اید!
آیسل_ نظر بد به دور!
آنا_ واقعا خیلی زیبا شدی!

آنجلینا_ خیلییی ممنونم شما هم خیلی خیلی زیبا شده اید!

لباس خود را هم پوشیده بودند

آذرخش لباس سیاه‌رنگ دنباله دار.. با کلاه شپو سیاه خیلی باکلاس به چشم‌میرسید
هاریکا لباس لیمویی رنگ کمر چین تا به زانو.. با کفش ساق دار و پاشنه دار به رنگ لیمویی
آنا پیراهن بف دراز تا پا، به رنگ صورتی و تاج الماسی!
ایسل لباس نارنجی ایینه‌یی و جلا دار، ماهی‌برش و چسپ بود!

آروین_ به به.. عروس خانم گل کاشتی!
خندیدم
آروین_ چشم نخوری.. خیلی زیبا شدی..!
دمیر_ همه تان زیبا شده‌اید اما طوفان طلایی.. بازم‌طوفان کرده!
آنجلینا_ میخواهم داد بزنم‌ بگویم‌متشکرمممم!
یکباره لبخندم‌ را خوردم و گفتم
آنجلینا_ عیاذ هنوزم نیامده؟؟
دمیر_ او چیز است.. کمی کار دارد طلاییم نتوانست دنبالت بی‌آید!
آنجلینا_ این چطور کاری است چرا تمام‌نمیشه؟؟؟
آنا_ عزیزم خب مگر ازدواج کم بار و مسایل دارد؟؟ پس حالا ما برویم!
آنجلینا_ من بدون داماد به عروسی بروم؟؟؟
آنا_ اهم چیز است......

که در همین حال الیام آمد به ارایشگاه..
آروین_ پسر تو... اینجا چه کار داری؟؟
الیام_ دنبال آیسل آمدم ای!
و فت نزدیک ایسل
آیسل_ دروغ بگو.. بگو عیاذ... نچ....
و به من دید حرف خود قطع کرد
آنجلینا_ دارید از من‌ چیزی را پنهان میکنید..‌ الیام‌، عیاذ کو؟؟.
الیام_ هااااا آیسللللل یادم رفت!
آنجلینا_ چی... چ.چی یادت رفت؟؟
بغض گرفته بود گلویم را..
دمیر_ اوووف دخترا کافیست دیگه بیایید حقیقت را بگوییم... بالاخره خودش آگاه میشه! طلاییم عیاذ......
هاریکا_ کی جرعت گفتنش را دارد؟؟؟
الیام_ من... ینگه.. خدا بیامرزد نه شوخی کردم خدا به همین زودیا می‌آمرزد... نهههه یعنی به امید خدا سلامت میشود... زندگی سر دوستا باشد چی‌رقم میگن؟؟
آروین با مود اعصبانیت گفت
آروین_ الیام رشخندی نکن همه‌ی ما در وضعیت بدی قرار داریم...
آنجلینا_ شمارا خدا یکی یک گپ درست حسابی بزند... عیاذم‌کو؟؟
و اشک هایم شروع به باریدن کرد
آروین_ آنجلی.. عیاذ را به بیمارستان انتقال دادیم.. سرش آسیب دیده!
آنجلینا_ چیییی سرش اسیب دیده به بیمارستان انتقال دادید!
دمیر_ اوووف راستش راستش.. پولیس‌ها... پولیس... نچ‌نج نچ!
آنجلینا_ یکی مرا زود به بیمارستان ببرد سرررریع!
الیام_ باش دلیلش را بگویم.. در خانه‌ی من بود.. پولیس ... گمشکو بعدش کمی غیر اخلاقی است.. مقصد میمیرد!

آیسل آنا و آذرخش نیز خیلی غمگین بودند و استرس داشتند

آنجلینا_ شما همه‌ی تان دیوانه شده‌اید مرا به بازی گرفته‌ اید!..
و دامن های لباس بزرگم را در دستم مچاله کردم و دویدم به سمت بیرون از صالون آرایشگاه..
همین که بیرون شدم‌ جلویم موتر گلپوش عروس ایستاده بود..
دو پیپ زد..
که دولچی ها شروع به دول زدن کردند...
دمیر هم‌از همان سوت های بلند خود زد و شروع به رقصیدن کرد..
عیاذ از موتر پیاده شد که دهانم‌باز ماند خیلی جذاب شده بود...
او هم که مزا دید لبخندش عمیق تر شد چشمکی به من زد ..
و امد سمتم...
جبینم را عمیق بوسید.. و به صورتم‌نگاه کرد تا میخواست چیزی بگوید که یک سیلی محکم به صورتش زدم
گونه‌ی خود را محکم گرفت و  خندید.
عیاذ_ مقصد شکار کمره شدی!
آنجلینا_ چرا در این روز خاص تنهایم‌گذاشتی؟؟؟
عیاذ_ چون خواستم‌ دلت را بشکنم!
آنجلینا_ چی؟؟؟
عیاذ_ اولین درس زندگی‌ مشترک ما.. چون ممکن است که چندین بار ازین اتفاق واقعا بی‌افتد... اما میرسم... در کسری از ثانیه میرسم.. و دستت را میگیرم.. اینطوری!
و دستم را گرفت
آنجلینا_ بابت همین؟؟؟
عیاذ_ چون در اصل می‌خواستم‌ خودم را به چالش بکشم.. من قول های توخالی به تو میدادم نه؟؟ اما نگاه.. اینبار درستش کردم!
خندیدم و گفتم
آنجلینا_ برای اولین بار هم که دیدم‌ات گفتم که توانایی انجام همه‌کار هارا داری.. تو قوی هستی.. حتی اگر در سخترین مشکل هم‌گیر کنم‌نجاتم‌میدهی..!


رمان #حس_مبهم
قسمت‌ #هفتاد_یکم
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده

                             ---------------------
                      بخش‌دوم‌درس‌های‌زندگی


آنجلینا
روی میز صبحانه نشسته بودم ولی هنوز هیچکس بیدار نشده بود..
سرم را روی میز گذاشته به صبحانه نگاه میکردم که صدای آنا آمد
آنا_ صبح‌بخیررررر عروس خانم!
آنجلینا_ صبح بخیییر!
نگران عیاذ بودم چون دیشب با اینکه حنا تمام‌ شد برایم چند حرف بی‌مفهومی گفت و یکباره غیب‌اش زد.. نه تلیفون‌اش پاسخ میده. و نه پیدایش است!
آنا_ خوبی تو دختر؟؟؟
آنجلینا_ بلی!
آنا روی چوکی سر میز صبحانه نشست!
آنا_ تو چطور عروس هستی... کمی عیجان داشته باش.. بالاخره به عشقت میرسی!
سرم را از میز گرفتم و نفس ژرفی کشیدم
آنجلینا_ وقت آرایشگاه چه آن است؟؟؟

آنا_ به... بیوتی صالون هاریکا میرویم دیگه.. چند دقیقه بعد! پس صبحانه‌ات را بخور!
آنجلینا_ دمیر اینها کجا اند؟؟؟
آنا_ چه بی‌ربط حرف میزنی.. نمی‌دانم دیگه به خانه‌ی نوران سلطان‌اند!
قرار بود در ویلای آنها جشن عروسی را بگیریم
آنجلینا_ عیاذ هم‌با آنهاست؟؟
آنا_ هیییی من چه بدانم؟؟ گوشی نیست تماس بگیر!
در همین حال هاریکا و ایسل هم صبح بخیری کرده به میز نشستند
صبحانه میل شد و هاریکا هم‌گفت اماده شویم‌به ارایشگاه راهی شویم
آنا

دیشب را در خانه‌ی انجلی ماندیم... و صبح‌هم به آرایشگاه راهی میشدیم..
کت‌ام‌را گرفتم و از دخترا زودتر بیرون‌شدم‌از خانه...

گوشی‌ام را گرفتم و به دمیر پیام گذاشتم
آنا_ کجاست عیاذ؟؟؟
دمیر_ منم نمی‌دانم‌ بابت این برت پیام گذاشتم!
آنا_ مرد تو دیوانه شدی نمیدانی انجلینا چقدر ناراحت است زود پیدایش کن!
دمیر_ از صبح که دارم دنبالش میگردم نیست دیگه!
آنا_ اگر بلای سرش امده باشد؟؟
دمیر_ نه پیدا میشود کلان مردکه است!
و گوشی را به جیبم گذاشتم که انجلینا شان هم از خانه بیرون شدند
آنجلینا_ پیدا شد عیاذ؟؟
آنا_ بلی...! با الیام است!
آیسل_ با.....
آنا_ است است... همین حالا تماس گرفتم موبایل اش هم شارژ ندارد!
آنجلینا_ خیلی خوب خیالم راحت شد..‌ پس برویم دخترااا!

انجلینا هم با شنیدن این خیر رنگ و رو اش تازه شد.. و با خوشحالی سوار موتر شده رفتیم..
در راه به همه‌گی هشدار دادم که بگوید عیاذ نزد الیام است..
به الیام و دمیر و آروین همشان

به ارایشگاه رسیدیم که آذرخش ار همه جلوتر زیر دست یک آرایشگر نشسته بود برای آرایش
آروین

همه‌جا خیلی زیبا طراحی شده  بود...
ویلای ماما‌ ام‌هم بزرگ و هم سرسبز بود.. و برای یک جشن عروسی کاملا مناسب!
عکس های جوره‌ی عیاذ و انجلینا که گاه و بیگاه گرفته بودند روی استیج نصب شده بود...
اسم شان با چراغ های رنگ رنگی نیز نصب بود
چراغ‌ها، گل، شمع،
گلدان های بلند... فرش سرخ..
خدمتکاران داشتند به کمک همدیگر همه جا تزیین میکردند...
و در حالیکه نیمه تمام بود کارشان ویلا را خیلی عالی طراحی کرده بودند...

آسمان هم انروز یک رنگین کمان بزرگ انداخته بود که بیشتر به قشنگی‌اش می‌افزود..
ماما ام نیز داشت با دولچی‌ها حرف میزد...
و لاسپیکر  ها هم به هر چهار گوشه حیات گذاشتند
مگر اینجا پایکوبی می‌اندازند؟؟
چشم از حیات برداشتم که متوجه دمیر شدم‌که چشم خود می‌مالد و با لباس خواب چشمان نیمه باز به سمتت من‌می‌آید

دمیر_ عیاذ کجاست؟؟؟
بلند خندیدم
آروین_ خواب‌اش را دیدی؟؟
دمیر_ رشخندی نکن.. امروز طوی‌اش نیست؟؟
آروین_ پیدا میشه..!
دمیر_ آنا هم به انجلی دروغ گفته!
آروین_ به من چه؟؟
دمیر_ پس ما به سلمانی نرویم؟؟
آروین_ بیا که من سرت را تراش کنم!
دمیر_ هیچ حوصله‌ عروسی نیست بخدا!
و یک کش و قوسی به بدن خود داد
آروین_ دلم‌ میشه یک سیلی محکم‌به صورتت بزنم‌بیدار شوی.. حله برو دریشی‌ات را اطو کن!
دمیر_ تو هم متوجه باش که با موتور ات بازم در میدان رقص نه‌آیی و عروسی را به هم نزنی.. چون انجلینا حامله نیست!
آروین_ اوهی این آدم چقدر عروسی کرده، کاملا فراموشم‌شده بود
و دمیر هم از جلویم رفت‌
که یکی از پشت به من بلند شد
کمی تلو تلو خوردم که در سر شانه‌ام کله الیام و دهان جینگ‌اش را دیدم..
آروین_ تا شو!
الیام هم پایین شد و جلویش ایستادم
اوهم راست و درست ایستاد
الیام_ چطور شدم؟
دریشی خود را تن کرده بود، و ریش هم تاس.... کچل کرده بود
آروین_ نمونه خلقت!
الیام_ تو چه میگویی تو از دریشی چه را میدانی این دریشی برند است!
آروین_ تو وقت ارایشگاه و سلمانی رفتی؟؟؟
الیام_ بله!
آروین_ برو گمکو خوده پس!
الیام_ عیاذ کجاست؟؟
آروین_ نه‌میدانم نه میدانم برو بابا هر کس می‌اید از من عیاذ را می‌پرسد به من چه،؟؟

و الیام هم رفت و گفت از کاکا ویلیام می‌پرسم!

Показано 20 последних публикаций.