DastanSara | داستان سرا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


لذتِ که در ترکِ گناه است، در انجامِ آن نیست.
لذتِ که در بخشش است، در انتقام نیست.
لذتِ که در چشم‌پوشی است، در شکایت نیست.
لذتِ که در سکوت است در دشنام نیست.
لذتِ که در صدقه است، در برگرداندنِ مال نیست.
لذتِ که در بخشیدن است، در گرفتن نیست.
لذتِ که در انفاق است، در بخشش نیست.
لذتِ که در مهربانی است، در سنگ‌دلی نیست.
لذتِ که در پوشش است، در عریان نیست.
لذتِ که در صداقت است، در کِذب نیست.
لذتِ که در سادگی است، در تجمل‌گرایی نیست.
لذتِ که در دوست داشتن است، در وابستگی نیست...

#نادیا


هر قدر قوی باشیم گاهی به دستی نیاز داریم که بگیرد، به آغوشی نیاز داریم که پناه شود.
ما به ادای همین قوی بودن‌ها از پا افتادیم.
اینکه غمگین باشیم و لب به سخن نگشایم.
اینکه رنج بکشیم، اما نشان ندهیم.
اینکه بالای‌مان ظلم شود، اما سکوت کنیم.
اینکه جای گریه بخندیم و جایِ لب‌خند اشک بریزیم...
قوی بودن را برای ما بَد تفسیر کردند.

#نادیا


ما همان نسلی هستیم که، غم هایمان بلندتر و بیشتر‌ از سن‌ هایمان‌ است.
از چنین نسلی، توقع خوب بودن را نداشته باشید .



✍🏻یلدا قربانزاده
#شما_فرستادید

730 0 6 10 41

#در_مرز_خواب_و_بیداری
#_تجربه_حقیقی

سپیده‌دمی زمستانی آرام و دلنشین بود؛ آسمان ابری و هوا غبارآلود. برگ‌های خشک زیر پاهای عابران خرد می‌شدند و صدای خش‌خش آن‌ها در سکوت سرد کوچه‌ها طنین می‌انداخت. مکتب که ختم شد، سوار بس شدم. از دیرباز عادتی در من ریشه دوانده بود که چون در موتر می‌نشستم، خواب همچون موجی آرام به سویم می‌خزید و مرا از دنیای هوشیاری می‌ربود. اما برای گریز از این خواب بی‌هنگام، همیشه دست به دامان کتاب‌ها می‌شدم یا ذهن خویش را به چالش شعرهای ستیزگر می‌کشاندم؛ واژگان را چون سپاهی به صف می‌کردم و با اندیشه‌ام می‌جنگیدم. برای همین است که من هر گاه از خانه بیرون شوم و بدانم که سفرم با موتر است، کتابی همیشه با خود دارم. این نبرد میان واژه‌ها و تخیلاتم، خواب را عقب می‌راند.

امروز اما این نبرد را خواب بُرد. سرم به دیواره‌ی شیشه‌ای موتر تکیه داده بود و پلک‌هایم سنگین‌تر از آن بودند که بر میل بیداری چیره شوند. در این میان، صدای نرم و موزون چرخ‌های موتر بر جاده همچون لالایی کودکانه‌ای در گوشم می‌پیچید و خواب را ژرف‌تر می‌کرد. گاهی صدای توقف بس مرا بیدار می‌کرد، گاهی وزش نسیمی خنک از پنجره نیمه‌باز. اما خواب چنان قوی بود که هر بار چشمانم دوباره بسته می‌شدند؛ گویی در مرز باریکی میان خواب و بیداری سرگردان بودم.

ناگاه، با صدای بلند که از بلندگو پخش می‌شد از خواب پریدم:
"This is the last stop. All passengers, please exit the bus." (این آخرین ایستگاه است. از همه مسافران خواهشمندیم از بس پیاده شوند.)

با چشمانی خمار و ذهنی گنگ، به اطراف نگریستم. بس خالی شده بود و من در جایی ناشناخته، در میان ساختمان‌های ناشناخته و جاده‌های مه‌گرفته، ایستاده بودم. سرمایی عمیق بر دلم نشست. دست به جیب بردم تا مبایلم را بردارم و تکسی بگیرم، اما شارژ مبایلم تمام شده بود. احساس تنهایی کردم. هیچ نشانی از راه خانه نبود. موبایلم هم خاموش، بی‌چارج، مثل دلی که از حسرتی خاموش شود. سرمای هوا به گونه‌هایم می‌زد و دستانم در جیب‌هایم یخ می‌کردند. در آن لحظه، خود را گم‌شده‌ای در میان دریای مه احساس کردم. لحظه‌ای ایستادم، سرمای هوا در رگ‌هایم می‌دوید و سکوت سنگین بر شانه‌هایم فشار می‌آورد.

برای لحظه‌ای، گمگشتگی بر روانم سایه افکند، اما زود خود را بازیافتم. نفسی ژرف کشیدم و تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم. زیر لب زمزمه کردم: «ترس بیهوده است؛ هر راهی، گشودنی دارد. هر راهی به مقصدی می‌رسد؛ تنها باید جست.» از چند رهگذری پرسیدم و پس از اندکی تلاش، بس دیگری یافتم که مرا به خانه بازگرداند.

وقتی پا به خانه گذاشتم، سرمایی که بر دلم نشسته بود، به گرمای آشنای خانه رنگ باخت. این ماجرا در ذهنم همچون درسی نقش بست:
فهمیدم که زندگی نیز گاهی مثل همین بس‌هاست؛ گاه مسیر گم می‌شود، اما هرگز به پایان نمی‌رسد. هر گم‌گشتگی، راهی برای بازگشت دارد؛ کافی‌ست باور داشته باشی که هیچ مهی نمی‌تواند تو را از یافتن راه بازدارد. در هر گم‌گشتگی، اگر آرامش و هوشمندی پیشه کنی، راه بازگشت را خواهی یافت؛ و هر غریبی، فرصتی برای یافتن راهی نو است.
هر گم‌شدنی فرصتی است برای پیدا کردن خویشتن؛ هر ناشناخته‌ای، جایی برای کشف است، و هر مسیری، با اندکی صبر، به خانه ختم می‌شود.
دریافتم که هر گمگشتگی، چنان بادی است که آتش توانمندی را در ما شعله‌ور می‌سازد، و هر سفر ناآشنا، درسی از یافتن و بازگشت به خویشتن دارد.

✍ #هیله_اَمَر
#شما_فرستادید


شاید برای رسیدن به اهداف ات با همه دنیا بجنگی،اما دشوارترین نبرد با خانواده ات است و این جاست که شکست می خوری.

#هدیه _مهرا


عشق و ظلمت.pdf
4.7Мб
می‌گویند آدمی خود سرنوشت خویش را رقم می‌زند، اما این حرف برای ما برعکس بود، سرنوشت‌ِما را زدوخورد‌های زورگویان تعیین می‌کرد؛ ماهایی که از دلِ جنگ برخواستیم و حالا با همین جنگ سر به نیست خواهیم شد.

داستان کوتاه: عشق و ظلمت
نویسنده: دریا چکاوک🌱

داستان کوتاه و بی‌نظیر در مورد دوران اشغال‌گری روس‌ها و شورش‌های مجاهدین.


#شما_فرستادید 🫧

1k 0 16 1 19

                               *
دمیر_ عیاذ یک سوال بپرسم!
عیاذ_ بپرس اگر سوال به جای باشد پاسخ میدهم اگر نباشد، میزنم همینجا گور‌ ات میکنم!
دمیر_ نه خونسردی‌ات را حفظ کن، میگویم تو با هاکان چه ارتباطی داری اصلا مربوط به تو دارد!
نگاهی بدی به دمیر انداختم نفس عمیقی کشیدم، گفتم
عیاذ_ آنجلینا را اذیت میکند! آنجلینا نمی‌ خواهد!
دمیر_ خب انجلینا را به تو چه؟؟
عیاذ_ پسر، پس به تو چه مربوط است؟؟ دلم خواست به هرکسی کمک میکنم، اصلا انجیلنا کس نیست برای من!!
دمیر_ نه خب از روی کنجکاوی!
عیاذ_ نشو، نشو کنجکاو!
دمیر_ راست میگویی، خب اگر منم باشم کمک میکنم!
عیاذ_ نه من تو فرق میکنیم برادر گلم!
و یک جرعه از چای را نوشیدم
دمیر_ اصلا چه فرقی داریم؟؟
با خشم گفتم
عیاذ_ اصلا تو چرا اینقدر در فکر من هستی، برو رهایم کن با افکار خودم! دلم هر چه کردم!
دمیر_ نه  من فهمیدم ترا یک چیزی شده است!
عیاذ_ ها شده است، میگویم وای انجلینا، چه دختری نازی چه زیبای بیا برش قهرمانی کنم، ساعتم را بگذرانم!
دمیر_ نزدیک کردی!!!
اوفی کشیدم و هیچی نگفتم
دمیر_ عیاذ، فکرت را بگیر پسر تو نامزد داری!
سریع به او نگاه کردم دست به موهایم کشیدم و با قاطعیت گفتم
عیاذ_ نه نخیررررر! این حس را برای اولین بار دارم میدانی؟؟؟یک بد و بلای است دیگر یک عشق پشق اشتباهی!
دمیر که مات و مبهوت مرا می‌پایید
عیاذ_ اینطوری نگاه نکن! نکن نگاه!
دمیر_ ولا برایت چه بگویم عیاذ، رها کن آنجلینا عمرا اگر با تو....انجلینا.....
حرفش را بریدم و از جا برخاستم و گفتم‌
عیاذ_ حالا یک دهن لقی کرده برایت یک راز را گرفتم، امیدوارم پشیمان‌ام نکنی، و بعدش هم به تو مربوط نیست!
دمیر_ عیاذ عمرت به باد میرود رها کن این داستان را، پس آورانوس.....
عیاذ_ آرام‌ات میگیرد؟؟؟
و دمیر هیچی نگفت
عیاذ_ و ها از دهان الیام اینها چیزی نشنوم!
و راه افتادم رفتم
امشب را نمیدانستم کجا بمانم یا به خانه دمیر اینها میروم یا هم به خانه آروین پسر عمه‌ام؟!
اما بایست اول به خانه رفته شارژر و پول جیبی بگیرم بعد به یکجای بروم!
به خانه که رسیدم درب را گشودم هیچکسی در خانه نبود، یعنی این زن دیوانه کجا رفته؟ منم بیخیال شارژر و پول را گرفتم که به‌یاد آوردم میشود همینجا ماند!
اما‌ نه شاید حالا مانند بلا پیدایش شود!
از خانه بیرون شدم که بازم رد نگاهم به خانه آنجلینا رفت
لبخندی به لبانم نقش بست و خواستم امشب را خانه آنجلینا مهمان شوم!
با تردد درب را تک تک کردم که بعد از چند لحظه باز کرد

آنجلینا

آنجلینا_ آها عیاذ خوش‌آمدی! بیا داخل
عیاذ_ ممنون آنجلی، خوبی!
آنجلینا_ تشکر خوب هستم!
داخل رفتم و بالا پوشم را بیرون کردم، روی مبل نشستم
آنجلینا_ پس هر شب سر یک وقت به اینجا می‌آیی!
عیاذ_ اهممم معذب شدم!
آنجلینا_ نه خوش آمدی، بیا همیشه بیا!
عیاذ_ اما امشب را باید تحملم کنی واقعا چون که جای برای رفتن ندارم! و مهمان تو هستم!
آنجلینا_ هاااا چرا خانه‌ات؟
عیاذ_ ها دنبال اینها نباش یک موضوعی است دیگر!!
آنجلینا_ خیلی خوب، نگران نباش میزبان خوبی هستم!
عیاذ_ چکار میکردی؟
آنجلینا_ هیچی آشپزی میکردم به کمکم نیاز داشتم.
عیاذ_ وااا پس خدا مرا فرشته کمکی روان کرده.

عیاذ با من وارد آشپزخانه شد
آنجلینا_ خوب در اصل داشتم یک دانه ساندویچ آماده میکردم اما حالا باید دو دانه بکنم
و طفلانه لب هایم را جمع کردم.
عیاذ_ هااا از آن مهمان های بیکار نیستم میتانم کمکت کنم زود شود.

با عیاذ آشپزی خیلی خوش گذشت و ساندویچ ها را داخل فر گذاشتیم
آنجلینا_ واقعا آشپز خیلی خوبی بودی. نمیدانستم
عیاذ_ اهممم شوهر با استعدادی هستم.
از حرف یکباره اش جا خوردم و با تته پته گفتم
آنجلینا_ ا.البته برای اورانوس خانم.
عیاذ ابرو بالا داد و بیخیال حرفم گفت
عیاذ_ خب اینها هم آماده شد بیا نوش جان کنیم!

یک میز دونفره خیلی ساده و زیبای چیده بودیم
دو ساندویچ، دو لیوان کولا، و دو آدم گرسنه!
آنجلینا_ عکسی میگرفتیم!
عیاذ_ باشد بگیریم، اما منتظر مسخره کردن همه هستم، چون میز ما خیلی فقیرانه است!
آنجلینا_ نه ولا من به نشستن سر میز سفره عادت ندارم البته بعد از مرگ پدرم، من غذا بر دست، هم میخورم و هم کار میکنم! ازین لحاظ خیلی عالی به نظر میرسد امشب!
عیاذ_ منم همچنان! هر دو باهم یک نقطه مشترک داریم!
آنجلینا_ نه شما با آورانوس که شام عالی و لاکچری حتما نوش جان میکنید!
عیاذ_ نه اشتباه کردی! خب بیخیال شخصی نرویم!
و چشمکی به سویم کرد
آنجلینا_ آهااا شخصی نمیروم، بی تربیت نیستم!
منم چشمکی کردم، موبایل را بر دست گرفته یک سلفی زیبا از هر دو گرفتم
و یک راست در استوری گذاشتم!
و شروع به تناول کردیم


#حس‌مبهم
قسمت بیست‌‌و‌هشتم
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده

                          -----------------------
                                 عشق اشتباهی

دمیر

آنجیلنا_ نه دمیر هرگز به آن‌شرکت پا نخواهم گذاشت من که کدام آدم بی‌ارزه نیستم از خودم عزت و غرور دارم هر کس حق ندارد آنرا پا مال کند!
دمیر_ هاااا آنجلینا تو خو یک آدم متواضع هستی، تو بخاطر این آورانوس فسقلی دیگر به این شرکت نمی‌آیی؟؟
آنجلینا_ نه دمیر چه ربطی دارد، خب واقعا در این مدت من خیلی صبر کردم!
دمیر_ اگر حق بگویم،  بخدا بی رنگ و بی نور است بدون تو شرکت!
آنجلینا_ نه آورانوس است!!!
آذرخش مارا به به خانه خودش دعوت کرده بود برای حل معضله!
آذرخش_ خب قهوه.ها هم رسید!
دمیر_ دستان‌ات بی‌درد ملکیم!
آذرخش_ خب درباره آورانوس حرف میزدید؟؟
دمیر_ بله، نمیدانستیم نیم دیگر آورانوس در زیر زمین بوده!
آذرخش_  نیم باقی‌مانده‌اش، چون خیلی بد ها کرده!
و از جا برخاسته مرا صدا زد
آذرخش_ بیا دمیر بیا، اینرا از آن سو اش محکم بگیر!
و تکه‌ی زرد رنگ چندین سانتی ‌متره را از لا باز کرد
رفتم و از یک شنگ‌اش محکم گرفتم
آذرخش_ خب پس به شرکت نمی‌آیی؟
قیچی را بند کرد و با یک حرکت برش داد که حتی دستم را نیز کمی خراشید
سریع دستم را دور کردم
دمیر_ آه آذرخش روانی..!
آنجلینا_ من که قسم خوردم آنجا نمی‌آیم‌
دمیر_ این دختر قانع نمی‌شود!
آذرخش_ بی‌جا کرده بی‌جا، از دست تو دختر احمق‌،‌ بی‌عقل، بی احساس، عیاذ من هم به شرکت نمی‌آید!
دهان انجلینا باز ماند
آنجلینا_ ممنونم آذرخش خانم، آفرین، حالا عیاذ تان را به من چه او که نمی‌آید حتما کدام مرگ‌اش شده او که در دم‌من بسته نیست!
دمیر_ به‌نظر میرسد بسته‌است!
آنجلینا_ خدایا توبه! حالا آن آورانوس را به جزای اعمالش نمی‌رسانند؟؟؟
آذرخش_ نه به شرکت که نمی‌آید نمی‌دانم حتما  عیاذ هم دعوا کرده عیاذ هم از خانه فرار کرده، آورانوس هم دیوانه زنجیری شده!
دمیر_ انشاء الله خداوند از دهانت بشنود!!
یک برش دیگری از طرف دیگر تکه زد
آنجلینا_ آذرخش خیلی ممنونم ازت که مرا از گیر زندان و بد و بلا نجات دادی اگر نه با توطئه آورانوس حالا زنده نبودم..!
دمیر_ هنوز ابتدا هایش است، تو آورانوس را نمیشناسی آنجلی خواهر، یکبار برو در گوگل سرچ کن سرچ، قاتل دیوانه زنجیری آورانوس داد کام! باز بخوان
آذرخش_ هههههه!
دمیر_ راستی آذرخش خبر شدی، آروین از ایران آمده‌ست!
آذرخش_ وااا راست میگویی شکر که بخیر رسید!
آنجیلنا دست خود را جلو چشمان ما دوتا تکان داد
دمیر_ چکار میکنی؟؟؟
آنجلینا_ چون میخواهم ببینم دیده میشوم یا خیر؟؟ با من چرا سخن نمیگویید؟؟؟
دمیر_ آروین، پسر عمه مرحوم ام است، جراح پلاستیک! از ایران دوباره به آمریکا آمده‌ست!
آنجلینا_ هااا! عمه هم داشتی! پسر عمه اصلی؟؟؟
دمیر_ نه فرعی‌... بله دیگر اصلی کاملا اصل بدون عوارض!
آنجلینا_ یا خداا! پس من‌بروم به به خانه‌ام آذرخش خانم ممنون از قهوه خوشمزه‌ات، کم کم عصر میشود باید به خانه بریم بای!
آذرخش_ خیلی خوب برو پیش راهت خوبی!
و انجلینا برخاست و رفت
منم از تعقیب‌اش بعد از چند دقیقه برخاستم تا به خانه بروم کافی‌بود!

در راه بودم که الیام تماس گرفت
الیام_ سلام دمیر خان، پسر خوبی، ننه‌ات، پدرت، مادر اندرت، مادر اصلی‌ات، همه خوب هستند!
دمیر_ بسم‌الله‌الرحمن الرحیم، بلی همه خوب هستند!
الیام_ پسر، عیاذ  و بای فرند سابق آنجلینا به جان هم افتادند، این هاکانک هم‌ کدام آدم ایلایی نبوده
دمیر_ اووه صبر کن موتر را گوشه‌کنم حالا حادثه نشود، واقعا؟؟
الیام_ بله، عیاذ هم گیر داده که باید هاکان را از انجلینا دور کند و من اصلا مقصد این عیاذ  را نمی‌فهمم، آخر به این آدم چه که اینقدر دنبال انجیلنا‌ است!
دمیر_ خب الیام جان، جانم برادرم، به من چه؟؟؟
الیام_ یعنی منظورم اینست که از زیر زبان عیاذ حرف بکش، چکار با انجلینا دارد، و دوم اینکه اینقدر به جان هاکان نه‌افتد که این هاکان خطرناک آدم است!
دمیر_ برو لالا برو، به کار ات برس، عیاذ خودش هاکان را با یک سوف از دنیا محو میکند!
الیام_  خب به من‌گفته.است که باید هاکان را در نظر داشته باشم که دور و بر آنجیلنا نه پلکد!
دمیر_ خیر!  صحبت میکنم!
و تماس را قطع کردم و راهی خانه عیاذ شدم

عیاذ

با کمی از تحقیق و تجسس فهمیدم که هاکان یک باند مافیای مخفی است انگار اسلحه و تفنگ و اینها عرضه میکند،
حالا هم که آواره کوچه‌ها مانده بودم، اگر خانه بروم که آورانوس رهایم نمی‌کند!
پس همین پارک بهترین جای است که تماس دمیر برم آمد پاسخ دادم
دمیر_ کجایی تو آدم؟؟؟
عیاذ_ پارک هستم، چه میخواهی؟؟
دمیر_ حالا وقت پارک نشستن است؟؟؟
عیاذ_ بله دقیقا همین وقتش است چه مشکل است؟
دمیر_ کدام پارک هستی بگو بی‌آیم!




رمان : یاد می دارمت
پارت: هژدهم
نویسنده: بانو باور


ساحل_ دنیا به گپ هایم گوش نکرد
مه دوست نداشتم جگرخون اش کنم از روز اول که دنیا ره دیدم سیس اول نفرت داشتم ازش اما کم کم برش حس پیدا کردم و کم کم دوستش داشتم اما نباید هیچ کسی بفهمه

فونمه دیدم فردین زنگ اش روی صفحه نمایان بود
فردین_ الو کجاستی او بچه
ساحل_ داخل صنف
فردین _ چی کدام صنف د صنف خودما اونجه چی میکنی دیوانه شدی خو بگو ببرمت شفاخانه نزدیک امتحان ها اس تو د صنف کتی جن هایت گپ میزنی
ساحل_ نفس بگیر سر اصل مطلب برو چی میگی
فردین _ میایم پیشت درس بخوانیم
ساحل_ سیس بیا
فردین_ بعد از قطع تماس بطرف خانه ساحل شان حرکت کردم
ساحل_ با فردین چندین ساعت درس خواندیم واقعا که بخاطر درس خواندن آمده بود😐
فردین _ خر خوان بچیم امقه بس اس مه میرم سر مغز بیچاره ام زیاد فشار آمد
ساحل_ خو برو بخیر بری
فردین_ چقه مهمان نواز هستی
ساحل_ مه گفتم بیا 😒
فردین _حداقل پیش فامیل ات مره کم نیار تا پیش  دروازه خو همرایم بیا چی میشه
ساحل _ 😂بریم اوقه هم پیشم بی ارزش نیستی مهمان به زور
فردین_😐

دنیا_ فردا روز اول امتحان های ما اس باید درس بخوانم نباید نمراتم ازو بچه مغرور کرده پایین باشه
زیاد تا نا وقت های شب بیدار بودم درس می‌خواندم و همتو روی کتاب هایم خوابم برده با صدای زنگ هشدار گوشیم صبح بیدار شدم وقت تر آماده پوهنتون رفتن شدم و یک درس های شب خوانده بودم مرور کردم و پایین شدم صالون رفتم به همه صبح بخیر گفته یک گیلاس قهوه نوشیدم چون بخاطر که سر حال شوم و از خانه بیرون شدم

_داخل صنف شدم همه شاگردا زیاد مضطرب استن چون عادی اس حتا که مه لایق هستم استرس داشتم و استاد آمد داخل صنف

استاد_ شاگردا نگران نباشین صنف شما در مجموع یک صنف لایق اس بدون هیچ گونه استرس به سوال هایتان توجه کنید

ساحل_شب زیاد با فردین درس خواندم صبح هم یک مرور کردم و بسم الله گفته از خانه بیرون شدم و رفتم پوهنتون

تعداد زیاد شاگردا ایستاده بودن و خیلی پریشان و هیجانی مه که اصلا تشویش نداشتم چون بالای خود باور دارم
امتحان به خوبی گذشت البته بری کس های که درس خواندن

دنیا_ امتحان مه هم خیلی خوب گذشت اول مه پارچه خوده دادم بعد ساحل هر دو بیرون منتظر بودیم او منتظر فردين مه منتظر مروه


ادامه دارد

#بانو_باور

971 0 6 88 52

رمان: یاد می دارمت
پادت: هفدهم
نویسنده : بانو باور


دنیا_ امروز میخواستم یک دختر خیلی قوی و پر انرژی باشم تا کسی ضعیف فکر نکنه
بعد نماز بامداد یک حمام پنچ دقیقه یی گرفتم خوده بسیار شیک میخواستم آماده کنم

مو هایمه خشک کردم و بلند زدم طرف آینه‌ دیدم حلقه های زیر چشمم به خوبی دیده میشه کمی میکاپ زدم و یک برس کشیدم به مژه هایم و بس
اهل آرایش هستم اما ایره در نظر میگیرم که در کجا چقسم آرایش کنم در پوهنتون بنظر مه آرایش کردن زیاد جالب نیس
یک حجاب ( چپن) به رنگ بنفش گرفتم از الماری که خیلی رنگش ره دوست دارم چادرش هم بنفش اس پوشیدم و آماده رفتن شدم
یک عادت دارم بالای مچ دستم عطر میزنم چون حساسیت ندارم و دوست دارم همیشه به مچ دستم عطر استفاده کنم
خب امروز صبحانه نخوردم دلم نمیشد تصمیم گرفتم با مروه در بوفه یگان چیز بخورم
پایین شدم با مادرم خداحافظی کرده پوهنتون رفتم
ساحل_ امروز میخواستم با دنیا گپ بزنم آماده شده پوهنتون رفتم اصلا از گپ های دیروز پشیمان شدم خواستم معذرت خواهی کنم

دنیا_ داخل صنف شدم نگاه همه بسوی مه چرخید
شاگردا_😳
دنیا _چیشده شاگردا آدم ندیدین
از طرف بچه ها ساحل زیر لب گفت دیدیم اما نه به اندازه تو زیبا
دنیا_ شنیدم حرفش ره خوده به نفهمی گرفتم و رفتم پهلوی مروه شیشتم
مروه_ به به خانم وکیل امروز چه خوشگل شدن
دنیا _ چشمایت مقبول اس
مروه_🥰
دنیا_ساعت رخصتی شد همه بطرف خانه روان شدن با مروه خداحافظی کدم صنف کم کم خالی شد مه هم در حال گرفتن نوت درس از روی تخته بودم سر مه بالا کدم نوتم تمام شد دیدم صنف خالی اس جز ساحل که به طرف مه میبینه اول ترسیدم بعد با خود گفتم نترس از چی میترسی
آمد بطرفم
ساحل_ سلام
دنیا_ سلام
ساحل _ خوبستی دنیا
دنیا_ بفکرم به شما مربوط نمیشه محترم از جلوی چشمم گم شوین
ساحل_ پیش راهشه گرفتم
یکبار به گپ هایم گوش کو
دنیا_ بگو
ساحل_ ببخشی دیروز همرایت بد رفتار کدم
دنیا _ لبخند تلخی زدم و گفتم
هه مشکل نیس
ساحل_ اما دنیا
دنیا_ چاشت بخیر خداحافظ


رمان: یاد می دارمت
پارت: شانزدهم
نویسنده : بانو باور


دنیا_ سلام بیدر خوبستی
امید_ جان دنیا علیکم شکر خودت خوبستی
دنیا_ نی
امید _ وا چرا چیشده
دنیا_ از چاشت تا حال د اطاقم خواب بودم یک نفر خبر نگرفت ازم یعنی ایقدر بی ارزش هستم
از تو توقع داشتم بیایی بیدارم کنی😒
امید _ ههه مگم میشه خوار مقبولمه فراموش کنم چرا اول که از پوهنتون آمدم از مادرم پرسیدم گفت چند ساعت اس خواب اس بتشویش شدم آمدم دیدم زیاد معصوم خواب بودی دلم نشد بیدارت کنم
دنیا_ اوخ جانمه
امید_  دنیا 😐
دنیا_ عه😐
امید_ چطور اس او😐
دنیا_ کی🙄
امید _ او😐
دنیا_ کی😐
امید_ بیرون شو از اطاقم😒
دنیا_ ههه شکر خوب است مروه جان مروه ر کش دارم گفتم که باعث لبخند امید شد ....
خب دگه شب خوش
امید_ همچنان جاسوس من
دنیا_ لالا 😒

_امید مروه ره دوست داره زیاد اما فقط بمه گفته اما از مروه خبر ندارم که حسی د مقابل امید داره یا خیر
با مروه شان رفت و آمد فامیلی داریم مروه تک دختر فامیل اس خیلی خوب دختر اس

_بیرون شدم از اطاق اش اشتها نداشتم رفتم طهارت کردم نماز های که قضا شده بود ره خواندم آمدم خوابم نمی‌برد گروپ اطاق مه روشن کردم و شروع کدم به درس خواندن چون یک هفته به امتحانات ما مانده😕
تا ۲ شب درس خواندم‌ و سر مه در بالشت ماندم خوابم برد

ساحل_ از رفتار امروزم با دنیا د مقابل او همه نفر زیاد پشیمان شدم چون غرورش زیر پا شد
خواستم فردا همرایش گپ بزنم از یک طرف امتحان ما نزدیک بود کمی درس خواندم
خودمه بالای تخت ام انداختم  فونمه گرفتم به وایفای خانه وصل کردم یک عالم مسیج آمده نزدیک بود فونم انفجار کنه
بخش زیاد مسیج ها از گروه بچه های صنف ما بود نخواندم سین هم نزدم
رفتم یک نفرک زیاد مسیج داده ها دگه فردین اس🤧
(مهمان به زور) اسم فردین نزد ساحل

ساحل چرا همرای او دختر بیچاره او قسم رفتار کدی
زود فردا ازش معذرت بخواه
ساحل آنلاین شو
ساحل_ چی میگی برو بان ما

فردین_ نو میخواستم خواب شوم که با  لرزش پیام کسی بیدار شدم
(خر خوان) اسم ساحل نزد فردین
فردین_ دیدم نوشته برو بان ما
ساحل😒
فردین_ کارت واقعا اشتباه بود
ساحل_ میفامم
فردین ها بر اولین بار گناه ته قبول کدی
ساحل _ سرم درد داره شب خوش فردا میبینمت
فردین تنکس گود نایت😴






سلام و درود آقای رمانتیک.
مرجو هستم احوال‌تان روبراه باشد.
من که حال‌ام خوب نیست. یک جورهای دگرگون و سیاه‌ مست شدم. و این اتفاق زمانی رخ داد که شما رفتید.
این چه کاری بود که شما اعمال‌اش کردید؟
به من از عشقی گفتید که سال‌ها درون سینه‌تان حبس بود و منتظر جواب من نشده فرار کردید. بعد هم دست در دست کرده به من سفارش کردید جوابی به شما بدهم؟ آن هم از طریق نامه؟
چه بنویسم؟ من مثل شما نمی‌توانم زیبا حرف بزنم اما می‌توانم یک نامه معمولی را ترقیم کنم.
شما برای من ابراز علاقه کردید.
من به شهامت شما می‌بالم و در نامهٔ که انتظار خواندن‌اش را دارید می‌نویسم:
بله، من هم در ازاء شما احساسی دارم. فراتر از مهربانی و نزدیک به عشق. چه می‌دانم شاید عشق یا شاید هم فراتر از خود عشق.
نوشتن این چند سطر به من دشوار است اما نه به‌سان اعتراف کردن در قبال چشمان‌تان.
من شما را دوست دارم. حتی بیش‌تر از خودم و تمامی کسانی‌که می‌شناسم شان‌.
شاید این‌طور افشا کردن‌اش درست نبود اما من بیم عمیق در دل‌ام داشتم از این‌که روزی شما را از حس خود آگاه نسازم و حرف‌های‌ام به آه و حسرت مبدل شوند.
من منتظر عاشقانه‌ها و خود شما هستم.

دوستدار شما: دختر فتنه‌گر



✍🏻#صدف_قاضی‌زاده


#شما_فرستادید 🫧



نظر شما درباره دوستی و رفاقت چیست
آیا به دوستی یا رفاقت مجازی باور دارین
یانی میتوان یک رفیق و دوست مجازی عالی داشت؟؟؟


هیچ یک از ما نمی دانیم چه اتفاق و چه حادثه یی در چه زمانی با چه کسی در زنده‌گی مان رخ می‌دهد!
بعضی ها شاید فکر کنند که همه اتفاقات و حادثات در زنده‌گی یک تصادف است...
بی خبر از اینکه همه اینها تقدیری است از سوی الله متعال و ما هیچ یک نمی‌دانیم که چه تقدیری را برایمان رقم‌ زده است.
در شهری که سنت و مدرنیته در هم تنیده‌اند، دختری محجبه با ایمانی عمیق و پسری آزاداندیش به شکل تصادفی به یکدیگر برمی‌خورند. دختر، با حجابی که نماد ارزش‌ها و اعتقادات خانوادگی‌اش است، در دنیای پر از احترام به سنت‌ها زندگی می‌کند. پسر، با روحیه‌ای آزاد و سبک زندگی مدرن، به دنبال تجربه‌های جدید و رهایی از قیودات گذشته است. عشق میان این دو نفر آغاز می‌شود، اما به تدریج، عشق دختر به ارزش‌های دینی و اخلاقی‌اش پسر را نیز تحت تأثیر قرار می‌دهد. پسر، که ابتدا بی‌اعتنا به این قیودات بود، به مرور زمان و با تأثیرات عمیق عشق، به فردی با ایمان و پایبند به اصول دینی تبدیل می‌شود. آیا این تحول درونی می‌تواند عشقی ماندگار و پیوندی عمیق میان آنها ایجاد کند؟

#دوشیزه_سادات


•••
رمان کاملا جدید و زیبا
موافق هستید تا نشر کنم؟


پدر....!
این روز ها چی دلتنگتم!!!!!!
امروز سه روز شد!
سه روز شد که در خانه نیستی!
سه روز است که صدایت را نشنیدم!
سه روز شده که در خانه و سر سفره جایت خالیست!
سه روز شده که ندیدمت و پدر گفته صدایت نکدم!
خیلی دلتنگتم پدر!
دلتنگ صدایت!
دلتنگ نگاهت!
دلتنگ صورتت!
دلتنگ لبخندت!
دلتنگ عشقت!
حتی دلتنگ غر زدن هایت....
لطفا پدر میشه برگردی!
وعده میتم دیگر هرگز ازت شکایت نکنم هر چقدر میخواهی دعوام کن.
فقد برگرد!
میدانم تو خیلی قوی هستی و هرگز تنهایم نمی گذاری.
تو با چی درد ها که جنگیدی و چی سختی های که به خاطر ما کشیدی!
این که چیزی نیست میدانم خیلی زود صحتمند شده و برمیگردی.
فقد زود برگرد خیلی دلتنگت هستم پدر جان!

دعا کنین دوست ها پدر جانم شفا پیدا کنن🤲

سدره


___★ آنافورا
__ می‌نویسیم چون ....
می‌نویسیم چون احساساتِ درون‌مان با نوشتن جریان می‌یابد.
می‌نویسیم چون با نوشتن نفس می‌کشیم.
می‌‌نویسیم چون یک نویسنده‌ی کوچک در وجودمان برای نوشتن خلق شده است.
می‌نویسیم چون دنیا با نوشتن زیباست.
می‌نویسیم چون با نوشتن انسان‌ها را می‌فهمیم.
می‌نویسیم چون قدرت کلام‌ ما در نوشتن شکل می‌گیرد.
می‌نویسیم تا به دنیا و اشیای درونش جان بخشیم.
می‌نویسیم تا قدرت واقعی قلم را به رخ بکشیم.
می‌نویسیم چون راه بهتر از نوشتن نداریم.
می‌نویسیم چون با نوشتن خاک گل آلود طعم می‌گیرد، باد حرف می‌زند، باران با اشک و لبخند می‌بارد و خورشید چشمک می‌زند.
می‌نویسیم تا درک کنیم زندگی یعنی چه؟
می‌نویسیم چون عاشق نوشتن هستیم.
می‌نویسیم چون یکی در درون ما فریاد می‌زند برای نوشتن: " بنویس شاید شاهکار تو زیبنده‌ی این جهان باشد و واژه‌ی تو درمان یک افسرده‌ی کنج ودنج اطاق تاریک باشد."
می‌نویسیم چون واژگان روح‌مان را مشعوف می‌کنند.
می‌نویسیم تا دنیا را از پنجره‌ی واقعی‌ و زیبا تماشا کنیم.
می‌نویسیم تا واژگان را به صدا در آوریم و با آوای واژگان، طنین لحظه‌های شاد و شنگول ما شود.
می‌نویسیم چون نوشتن روح ما را لمس و قلب صورتی رنگ‌ ما را قلقلک می‌دهد.
می‌نویسیم چون از این دیار ویران خسته شده‌ایم.
می‌نويسیم تا از آسیب‌های روحی سر باز زنیم.
می‌نویسیم از جهانِ غافل و تاریک سپیدی صبح تماشا کنم.
می‌نویسیم تا کنار چهچه‌ی پرندگان آواز بخوانیم.
می‌نویسیم تا با برگان سبز بروییم و با برگان پاییزی شکسته و از نو جوانه زنیم.
می‌نویسیم تا جیرجیرک‌ها مشتاقانه سوت بزنند و روحِ نویسنده‌ی درون‌مان را به نوشتن وا دارند.

----#عایشه_سلطانی


② سپکو


•|برف|•

برف با دامن سپید و گردش
رقصیده و چرخیده
خرامان و پر تجلی
زمین گِل آلود را می بوسد
می‌پوشاند، شاخچه‌های
شکست خورده‌ی پاییز را
با ردِ برفِ سپید.

🤍/#عایشه‌سلطانی

Показано 20 последних публикаций.