#نفس_گرم
#پارت۴۲۷
اینجا چه خبر بود؟!
این فردین بازی شاهان بخاطر من بود یا منافع خودش؟
من که از خدام بود با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم اما نه اینجوری...نه از روی اجبار...
همیشه دوست داشتم یه ازدواج عاشقانه داشته باشم.
اینطوری میخواستم دردهای روحی که از نبود پدر و مادرم داشتم رو حداقل کمی مرهم ببخشم.
شاید هم من خیلی بدبینم و شاهان واقعا احساس خاصی نسبت بهم داره.
وگرنه دلیل اون نگاه تبدارش وقتی که بهم گفت حق نداری بری چی میتونست باش؟!
_ناهار آمادس آقا...میز رو بچینم؟
دسته ساکم رو چنگ زدم و آهسته کنار گوش شاهان گفتم:
_من باید باهات حرف بزنم!
بلند رو به حلیمه گفت:
_آره حلیمه خانم میز رو بچین نیما و غزلم میان تا چنددقیقه دیگه!
سپس دسته ساک رو از دستم گرفت و همون طور که به سمت پله ها میرفت گفت:
_نفس بیا بالا کارت دارم.
بااجازتون مامان جان...
از خدا خواسته لبخند دستپاچه ای به مریم جون زدم و پشت سرش راه افتادم.
در اتاقم رو باز کرد و وارد شد.
ساکم رو گوشه ای گذاشت و به طرفم چرخید؛
اخماش حسابی تو هم بود...متعجب نگاهش کردم که طلبکار گفت:
_یعنی اینقدر از ازدواج با من بدت میاد که تا مادرم حرفشو پیش کشید فوری مث اسفندِ رو آتیش شروع کردی به جلز ولز کردن و ساک جمع کردن و رفتن از این خراب شده؟!
خواستم چیزی بگم که دوباره گفت:
_واقعا فکر کردی فقط تویی که حاضر به همچین کاری نیس؟!
فقط تو ناراضی؟
نه دخترجون...منم نمیخوام منم مخالفم...
اما نه میتونم بذارم بری و همه نقشه هامون خراب شه نه میتونم با مادرم بحث کنم...
اون قلبش مریضِ و من نمیخوام کوچکترین مشکلی براش پیش بیاد.
#پارت۴۲۷
اینجا چه خبر بود؟!
این فردین بازی شاهان بخاطر من بود یا منافع خودش؟
من که از خدام بود با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم اما نه اینجوری...نه از روی اجبار...
همیشه دوست داشتم یه ازدواج عاشقانه داشته باشم.
اینطوری میخواستم دردهای روحی که از نبود پدر و مادرم داشتم رو حداقل کمی مرهم ببخشم.
شاید هم من خیلی بدبینم و شاهان واقعا احساس خاصی نسبت بهم داره.
وگرنه دلیل اون نگاه تبدارش وقتی که بهم گفت حق نداری بری چی میتونست باش؟!
_ناهار آمادس آقا...میز رو بچینم؟
دسته ساکم رو چنگ زدم و آهسته کنار گوش شاهان گفتم:
_من باید باهات حرف بزنم!
بلند رو به حلیمه گفت:
_آره حلیمه خانم میز رو بچین نیما و غزلم میان تا چنددقیقه دیگه!
سپس دسته ساک رو از دستم گرفت و همون طور که به سمت پله ها میرفت گفت:
_نفس بیا بالا کارت دارم.
بااجازتون مامان جان...
از خدا خواسته لبخند دستپاچه ای به مریم جون زدم و پشت سرش راه افتادم.
در اتاقم رو باز کرد و وارد شد.
ساکم رو گوشه ای گذاشت و به طرفم چرخید؛
اخماش حسابی تو هم بود...متعجب نگاهش کردم که طلبکار گفت:
_یعنی اینقدر از ازدواج با من بدت میاد که تا مادرم حرفشو پیش کشید فوری مث اسفندِ رو آتیش شروع کردی به جلز ولز کردن و ساک جمع کردن و رفتن از این خراب شده؟!
خواستم چیزی بگم که دوباره گفت:
_واقعا فکر کردی فقط تویی که حاضر به همچین کاری نیس؟!
فقط تو ناراضی؟
نه دخترجون...منم نمیخوام منم مخالفم...
اما نه میتونم بذارم بری و همه نقشه هامون خراب شه نه میتونم با مادرم بحث کنم...
اون قلبش مریضِ و من نمیخوام کوچکترین مشکلی براش پیش بیاد.