ࡅ࣪ߺܦ߭ࡑ‌‌ ࡏަܝ‌ܩܢ‌‌️️🔥


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Telegram


عشق یعنی یه نفس عمیق در هوای تو🫀🫂
پارت گذاری به صورت روزانه(به جز روزهای تعطیل)
❌کپی پیگرد قانونی دارد❌

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Telegram
Статистика
Фильтр публикаций


عیدی من به شما❤🥰👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۴۲۷

اینجا چه خبر بود؟!
این فردین بازی شاهان بخاطر من بود یا منافع خودش؟
من که از خدام بود با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم اما نه اینجوری...نه از روی اجبار...

همیشه دوست داشتم یه ازدواج عاشقانه داشته باشم.
اینطوری میخواستم دردهای روحی که از نبود پدر و مادرم داشتم رو حداقل کمی مرهم ببخشم.

شاید هم من خیلی بدبینم و شاهان واقعا احساس خاصی نسبت بهم داره.
وگرنه دلیل اون نگاه تبدارش وقتی که بهم گفت حق نداری بری چی میتونست باش؟!

_ناهار آمادس آقا...میز رو بچینم؟

دسته ساکم رو چنگ زدم و آهسته کنار گوش شاهان گفتم:

_من باید باهات حرف بزنم!

بلند رو به حلیمه گفت:

_آره حلیمه خانم میز رو بچین نیما و غزلم میان تا چنددقیقه دیگه!

سپس دسته ساک رو از دستم گرفت و همون طور که به سمت پله ها میرفت گفت:

_نفس بیا بالا کارت دارم.
بااجازتون مامان جان...

از خدا خواسته لبخند دستپاچه ای به مریم جون زدم و پشت سرش راه افتادم.
در اتاقم رو باز کرد و وارد شد.
ساکم رو گوشه ای گذاشت و به طرفم چرخید؛

اخماش حسابی تو هم بود...متعجب نگاهش کردم که طلبکار گفت:

_یعنی اینقدر از ازدواج با من بدت میاد که تا مادرم حرفشو پیش کشید فوری مث اسفندِ رو آتیش شروع کردی به جلز ولز کردن و ساک جمع کردن و رفتن از این خراب شده؟!

خواستم چیزی بگم که دوباره گفت:

_واقعا فکر کردی فقط تویی که حاضر به همچین کاری نیس؟!
فقط تو ناراضی؟
نه دخترجون...منم نمیخوام منم مخالفم...
اما نه میتونم بذارم بری و همه نقشه هامون خراب شه نه میتونم با مادرم بحث کنم...
اون قلبش مریضِ و من نمیخوام کوچکترین مشکلی براش پیش بیاد.


پارت جدید❤👆🏻

282 0 0 10 17

#نفس_گرم
#پارت۴۲۶

به سختی به عقب چرخیدم که تو فاصله دوسانتیم دیدمش.

چهرش حسابی برافروخته و سرخ شده بود.
اخمای درهم و موهاش که معلوم بود در اثر چنگ زدن زیاد بهشون رو پیشونیش ریخته بود همه و همه دلم رو میلرزوند اما به سختی گفتم:

_بذار برم...این برای هردومون بهتره!

فک بهم فشرد و آروم غرید:

_کجا بری؟
میدونی به محض اینکه پاتو از خونم بذاری بیرون گونی پیچ تحویل داریوش میدنت؟

نفس هام تندتر شد و اشک از چشمم چکید اما لجبازانه گفتم:

_دیگه برام مهم نیس کجا ببرن...پیش کی ببرن!
بذار از اینجا برم نمیخوام بین تو و مادرت اختلاف پیش بیاد.
نمیخوام  مادرت منو به چشم یه دختر هرز...

با کوبیدن لبهاش رو لبم حرفم تو نطفه خفه شد و مات و مبهوت تو جام موندم.
اونقدر کارش سریع بود که فرصت هر گونه عکس العملی ازم گرفته شد.

بوسه ای سریع و محکم فقط برای خفه کردن من...

_حق نداری اون کلمه رو به خودت نسبت بدی!
حق نداری بری...

_اما م..من...

کمی ازم فاصله گرفت و نگاه داغشو رو تک تک اجزای صورتم چرخوند:

_عقدت میکنم!

بی توجه به قلب بی جنبم که حسابی رو دور تند رفته بود خواستم دوباره مخالفت کنم که بی توجه به عقب چرخید و رو به مادرش که تا حالا شاهد دیوونه بازی و بوسه حرص دار پسرش بود گفت:

_عقد میکنیم مامان!


پارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۴۲۵

ناباور به زن رو به روم نگاه کردم.
واقعا فکر نمیکردم این حرفو بزنه و بخواد همین حالا از اینجا برم.
شایدم حق باهاش بود و من نباید بیشتر از این برای پسرش دردسر درست کنم.

_ب...باش!

بی توجه به صدا زدنِ شاهان خیلی سریع از پذیرایی خارج شدم و خودمو به اتاقم رسوندم.

درو که بستم دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و با صدای بلند زیر گریه زدم.
انگار سرنوشت من همین بود.
انگار دنیا هرچی دوست داشتم و باید ازم میگرفت.

بی توجه به اشکایی که تند تند رو گونم میریخت ساک لباسم رو برداشتم و لباسام رو توش چپوندم.
حتی نمیدونستم باید کجا برم اما دیگه یه لحظه هم اینجا نمی موندم.

جلوی آینه قدی ایستادم و با نگاهی به سر و وضعم بی اختیار هینی کشیدم؛
تاپ شلوارک مشکی رنگم مثل خار تو چشمم رفت.

و اینجا واقعا حق رو به مادر شاهان میدادم که بخواد هرچه سریع تر منو از خونه پسرش دک کنه.
اونقدر حواسم پرت اومدنش شده بود که یادم رفت چی تنمه و با همون لباسا جلوی پسرش مانور دادم.

با این حساب اون حق داشت که فکرای ناجوری راجبمون بکنه.

این بار از خریت و حواس پرتی خودم زیر گریه زدم و به سختی لباس مناسبی پوشیدم.

ده دقیقه بعد حاضر و آماده ساکم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم.
مادر شاهان تو هال نشسته بود و به محض دیدن من از جا بلند شد؛

_بمون ناهار بخور بعد برو!

چه شخصیت عجیبی داشت.
نه به اون اشک و گریه برای بیرون انداختنم نه به این تعارف زدنش...

_نه ممنون بهتره هرچه زودتر برم!

اشک تو چشمام رو به سختی پس زدم و به سمت در رفتم؛
دستگیره در رو پایین کشیدم و هنوز بیرون نرفته بودم که دستی رو در نشست و با صدای بلندی بسته شد.

هینی از ترس کشیدم که صدای بمش کنار گوشم تنمو لرزوند:

_پاتو از این در بذاری بیرون اون رومو میبینی!


پارت جدید❤👆🏻


#نفس_گرم
#پارت۴۲۴

مات و مبهوت به هردوشون زل زدم؛
انگار تو این لحظه زمان برام ایستاده بود و تو خلاء به سر می بردم.

عقدش کن؟!
مگه میشه یه مادر بخواد به همین راحتی دختریو که تازه یه ساعتم نیس دیده به عقد پسرش در بیاره؟

_چی میگی مامان؟
اصلا این چه شرط عجیبیه؟

مریم جون که انگار پاشو تو یه کفش کرده بود با تحکم بیشتر گفت:

_تو یادگار شهرامِ خدابیامرزی...تو پسر اون مرد بزرگ و چشم پاکی!
حق نداری اینجوری تنشو تو گور بلرزونی!
تا حالا اگه ساکت بودم و چشم بستم رو کارات فقط بخاطر این بود که امید داشتم یه روز سر به راه میشی یه روز میرسه که با چشمای خودم ببینم اون قلب یخیت آب شده و مهر یه دختر افتاده توش...
اگه تا حالا زبون به دهن گرفتم واسه این بود که همه اون دخترا مهمون یه شبت بودن و قرار نبود بمونن...

مکثی کرد و با اشاره به من ادامه داد:

_اما این دختر فرق میکنه...این دختر مدت هاست که داره اینجا باهات زندگی میکنه!
حالا که ادعا داری دوسش داری پس عقدش کن و بذار هرچی بینتون پیش میاد حلال باش.
بذار روحِ پدرت آروم باش...

صبر نکردم تا شاهان بخواد چیزی بگه پس خودم دست بکار شدم و از جا بلند شده و گفتم:

_ببخشید اما من مخالفم!

شاهان با اخم های در هم و مریم جون با ابروهای بالا رفته نگاهم کردن که بی توجه دوباره گفتم:

_من نمیتونم بخاطر همچین دلیلی عقد کنم!
واقعیتش من شرایط متفاوتی دارم؛
پدر و مادرمو خیلی سال پیش از دست دادم و حالا بخاطر یه سری مشکلات به پسر شما پناه آوردم.
اگه این خواسته شماست که من اینجا نباشم باش حتما تو اسرع وقت میرم.
اما لطفا نه من و نه پسرتون رو مجبور به همچین کاری نکنید.

شاهان عصبی صدام کرد:

_نفس!

نگاهی که کمی تار شده بود بهش دوختم که مریم جون گفت:

_باش هرجور راحتی!
اگه میشه همین امروز از اینجا برو...حضورِ بیشترت تو این خونه به نفع هیچ کس نیس...


پارت جدید❤👆🏻🥰

562 0 0 15 15

#نفس_گرم
#پارت۴۲۳

نفس تو سینم حبس شد؛
اون چی گفت؟!
منو دوس داره؟!
این حرفش واقعی بود یا صرفا برای دست به سر کردن مادرش؟
البته احتمال دوم بنظر درست تر میومد.

زن‌نگاه عجیبی به سمتم انداخت و پرسید:

_راس میگه؟

حیرون و مستاصل به شاهان نگاه کردم که لب زد:

_بگو آره!

_با توام دخترجون!
راس میگه؟

این بار مردمک های لرزونم رو به مادرش دوختم و آروم گفتم:

_ب..بله!

سری تکون داد و پس از مکث کوتاهی به یکباره از جا بلند شد و رو به شاهان گفت:

_خیلخب...حالا که بحث دلت وسطه قبول میکنم مامان جان!
این دختر میتونه اینجا بمونه تا هر وقتی که بخواین...

لبخندی رو لب شاهان نشست:

_قربونت برم مریم خانوم!
یدونه ای...

زن زیبای رو به روم که حالا فهمیدم اسمش مریمِ دستش رو بالا آورد و گفت:

_اما شرط داره پسرم!

اخم های شاهان کمی در هم رفت:

_چه شرطی؟

مریم جون نگاهش رو به من دوخت و محکم گفت:

_عقدش کن!
اگه میخوای از حرفم برنگردم این تنها راهشه...


۸پارت جدید آپ کردم خوشگلا❤👆🏻
ببخشید واقعا بدجور مریض شدم این مدت...
امروز تازه حالم بهتر شده🙏🌸😇

612 0 0 11 30

#نفس_گرم
#پارت۴۲۲

شاهان کلافه موهاش رو چنگ زد و با نگاهی خیره به من گفت:

_الان نمیتونم واضح بگم ولی بنا به دلایلی ازش خواستم یه مدت اینجا بمونه!

اخم های زن بدجور تو هم رفت:

_یعنی چی پسرم؟
نمیخوام تو کارت دخالت کنم ولی بهم حق بده نگران بشم...
چیزی بینتونه؟!

صداش رو پایین آورد جوری که فقط شاهان بشنوه اما گوش های تیز شده منم شنید:

_دوسش داری؟

مشتاقانه منتظر جواب شاهان شدم که با پاسخش بدجور زد تو پرم:

_نه مادرِ من...گفتم که یه سری دلایل دیگه باعث شده یه مدت باهم زندگی کنیم لطفا چیزِ دیگه ای نپرسین!

حسابی بادم خوابید و حس ناامیدی وجودم رو فرا گرفت.
دیگه چقد باید از در و دیوار نشونه میبارید تا من بفهمم که همه توجهاش دلیلی جز احساس و عاطفش نسبت به من بود؟

تو حال و هوای خودم بودم که صدای عصبی مادرش اومد:

_یعنی تو و یه دختر مجرد که از قضا خوش برو روهم هس زیر یه سقف زندگی میکنین؟!
من اینجوری تربیتت کردم؟
حالا که اینطوره و هیچ حسی بهش نداری راهیش کن بره من نمیتونم بپذیرم دوتا نامحرم بیست و چهار ساعت کنار هم باشن...
یا جای اون اینجاس یا دیگه فراموش کن یه گوشه از این دنیا مادری هم داری!

هاج و واج بهشون نگاه کردم؛
این زن چش بود؟!
البته از حجاب سفت و سختی که داشت مشخص بود که چقدر روی این مسائل حساس اما حقیقتا فکر نمیکردم مادر شاهان زن مذهبی باش.
بیشتر تصورم از مادرش یه زن سانتال مانتال امروزی بود.

_خیلخب ببخشید حق باشماست.
من دوسش دارم مامان...اون بیرون واسش خطرناکه منم ازش خواستم کنار خودم باش تا آبا از آسیاب بیفته.


#نفس_گرم
#پارت۴۲۱

با دیدن شاهان نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم که به موقع اومده بود‌.

شاهان به سمت مادرش رفت تا گونش رو ببوسه که مادرش از جا بلند شد و با صدای بغض دار و ناراحتی گفت:

_اینه رسمش پسرم؟!
مادرتو اونقدر قابل ندونستی بهش خبر بدی؟!
من باید از دهن بقیه بشنوم؟!

شاهان گیج نگاهی به صورت رنگ پریده من انداخت و پس از مکث کوتاهی دوباره خیره به مادرش گفت:

_چه خبری؟
از چی حرف میزنی مامان؟

زن نگاه اخم آلودی سمتم انداخت و با دست بهم اشاره کرد:

_این دختر جواب همه سوالاته!
دیشب نرگس بهم زنگ زد و همه چیو گفت...

به اینجای حرفش که رسید اشک ریخت و با گریه ادامه داد:

_گفت خواستگاری پسرم تو خونه پسرت بوده!
گفت دختره دوست عروس خودته...
داریم باهم فامیل میشیم!
بگو ببینم پسرم مگه من عروس دارم؟!


وااای....دیگه بدتر از این نمیشد.
حالا معنی نگاه هاش رو بهتر میفهمیدم و بهش حق میدادم که اینطور بهم بریزه!
هرکس دیگه ای هم بود همین قدر شوکه و عصبی میشد.

خواستم حقیقت رو بگم تا آروم بگیره اما شاهان پیشدستی کرد و گفت:

_مامان جان...تو که میدونی چقد عزیزی برام...
مگه میشه من همچین چیز مهمی رو بهت نگم.
ما مجبور شدیم جلوی خونواده نیما بگیم نامزدیم تا مراسم خواستگاریشون به خوبی انجام بشه.

مادرشاهان گریش بند اومد و بهت زده گفت:

_یعنی چی؟!
چرا باید همچین کاری کنی؟

شاهان به سمتش رفت و ابتدا گونش رو بوسید و سپس به آرومی شونش رو فشرد تا بشینه.
خودش هم کنارش نشست و شروع به توضیح دادن کرد:

_نیما مثل داداشم میمونه خواستم براش کاری انجام داده باشم.

زن نفس عمیقی کشید و سپس نیم نگاهی به منِ مشوش انداخت:

_پس این دختر اینجا چیکار میکنه؟!
خودش میگه تو شرکتت کار میکنه ولی من نمیتونم بفهمم چرا باید اینجا باش


#نفس_گرم
#پارت۴۲۰

زنِ زیبای رو به روم اونقدر جذبه داشت که بی اختیار دست و پام رو گم کردم.
جدا از اون نمیدونستم باید چی در جوابش بگم؟!

_خانم جان بفرمایید بشینید...خوب نیس اینقد سرپا وایسین.

نگاه عمیق و جستجوگرش رو یه دور از بالا تا پایین بهم انداخت و حین رفتن به سمت پذیرایی خطاب به من گفت:

_بیا اینجا ببینم بلدی حرف بزنی!

خجالت زده لب گزیدم و پشت سرش به پذیرایی رفتم.
قبل از نشستن روسری نقره ای رنگش رو از سر خارج کرد و موهای زیتونی خوش رنگش که حسابی به پوست سفیدش میومد رو به نمایش گذاشت.

با اینکه حداقل بالای ۵۰سال سن داشت اما بسیار شیک پوش و زیبا بود و مشخص بود که تو سن های جوونیش دافی بوده برای خودش...

روی مبل تک نفره روبه روش نشستم و خیره میز شدم؛
باید فکر میکردم تا یه دروغ درست حسابی بهش تحویل بدم اما تو این موقعیت و زیر نگاه نکته سنجش انگار چنین چیزی غیرممکن بود‌‌.

_نمیخوای حرف بزنی؟!

فورا سر بالا آوردم و تند تند گفتم:

_چرا...راستش من نفسم!
دانشجوی معماری...
خب من اینجا...

با یاداوری رشته تحصیلیم که مرتبط با یکی از شرکت های شاهان بود لبخندی رو لبم نشست و این بار محکم ادامه دادم:

_من تو شرکت آقا شاهان کار میکنم!

چشم های عسلی رنگش رو ریز کرد و مچ گیرانه پرسید:

_خب اینجا تو خونه پسر من چیکار میکنی؟!
نکنه پسرم تو خونش شرکت تاسیس کرده؟

آب دهنم رو قورت دادم و مستاصل و درمانده نگاهش کردم.
تو اون لحظه مغزم خوب کار نمی کرد و هیچ جوابی نداشتم بهش بدم.

_سلام مامان...از این ورا؟


#نفس_گرم
#پارت۴۱۹

گیج و پر از بهت به دهن حلیمه چشم دوختم.
چی گفته بود؟
مادرِ آقا؟!
یعنی مادر شاهان الان اومده بود اینجا؟!

دستپاچه به طرف پله ها رفتم تا خودمو تو اتاق مخفی کنم که در ورودی باز شد و راه فرار بسته...

پلکام رو محکم رو هم فشردم و با مکث به عقب چرخیدم؛

_خیلی خوش اومدین خانم جان؛
چقد خوشحال شدم دیدمتون...بفرمایید

زنی که انگار مادر شاهان بود با طمانینه داخل اومد و چادرش رو در اورد و به دست حلیمه داد.

_سلام حلیمه جان خوبی؟

_ممنون خانوم به مرحمت شما

زن که حالا تو این کت دامن سورمه ای رنگ حسابی می درخشید نگاهش رو چرخوند و به من که رسید اخم کمرنگی رو پیشونیش نشست.

_پس نرگس درست میگفت!

هول شده به سمتش رفتم و سلام کردم.

نگاهی دقیق به سرتاپام انداخت و پس از مکثی که قلبمو به تپش مینداخت گفت:

_معرفی نمیکنی؟!

بدجور گاوم زاییده بود!
حالا باید چی بهش میگفتم؟
بگم من کیم و به چه مناسبت تو خونه پسرش کنگر انداختم؟!

_ایشون نفس خانوم هستن خانم جان...

نگاهش رو ازم برنداشت:

_نفس خانوم کی هستن؟!
خودت زبون نداری دخترجون؟


#نفس_گرم
#پارت۴۱۸

کت و دامنم رو با لباس خواب راحتی عوض کردم و پس از تمیز کردن آرایش ملایمم رو تخت دراز کشیدم.

از صبح همش درحال کار کردن بودم و استراحتی نداشتم.
اما حالا با وجود کوفتگی و خستگی بیش از حدم خواب به چشمام نمیومد.

باوجود تعارف های پدر و مادر نیما اما طبق گفته شاهان قرار بر این شد که مراسم عقد آخر هفته همین جا برگزار بشه و من باید فکری برای لباسم میکردم.

تو همین افکار بودم که نفهمیدم کی به عالم بی خبری فرو رفتم و خوابم برد.


صبح با صدای آلارم گوشیم بی حال و کرخت پلکای سنگینم رو از هم فاصله دادم.
ساعت ۱۰صبح بود و با اون حجم از خستگی طبیعی بود تا این ساعت خوابم ببره.

با هر زور و زحمتی بود از جا بلند شدم و پس از رفتن به سرویس و مرتب کردن سر و وضعم به طبقه پایین رفتم.

همون طور که حدس زده بودم تو این ساعت به جز حلیمه خانوم کسی تو ویلا نبود.
غزل به همراه نیما به خرید رفته بودن و شاهان هم احتمالا شرکتش بود.

صبحانه مختصری خوردم و همین طور بیکار جلوی تی وی نشستم.
اگه اون داریوشِ احمق تو راهرو و اتاق دوربین نذاشته بود میتونستم به کنجکاویم درباره اون اتاق که درِ سبزرنگ و خاصی داشت خاتمه بدم.
اما حیف که با وجود اون دوربینا حتی از یه قدمی اونجا هم نمیتونستم رد شم.

همون طور که قهوم رو مزه مزه میکردم و به فیلم روبه روم خیره بودم صدای زنگ آیفون تو سالن پیچید.
کنجکاو از جا بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.

زن چادری که به دوربین آیفون خیره بود بیشتر کنجکاوم کرد.

_بفرمایید؟!

_باز کن منم!

خواستم بگم نمیشناسم که حلیمه خانوم دکمه ورود رو زد و با لبخند گشاده ای گفت:

_وا نفس خانوم چرا درو باز نمیکنی؟!
مادر آقا اومدن...


#نفس_گرم
#پارت۴۱۷

سرها به سمت من و غزل کشیده شد.
من که هیچ نظری نمیتونستم بدم چون این حق غزل بود و خودش باید براش تصمیم میگرفت.

_راستش من مهریه خاصی مدنظرم نیس...یعنی چطور بگم من...

آقا فرهاد تبسم کوتاهی کرد و مهربون گفت:

_باش دخترم پس بذار ما مهرتو تعیین کنیم بااجازت!

غزل آروم و خجالت زده گفت:

_من مهرخاصی نمیخوام جز مهر و محبت نیما...

نیما نگاه شیفته ای به غزل انداخت:

_اون که خیالت راحت از همین حالا میتونم مهرتو ادا کنم...

_دخترم اون که سرجاشه و نیت قشنگتو میرسونه...اما ما دوست داریم ۲۰۰۰تا ربع سکه مهرتو بذاریم نظرت چیه؟!

_آخه خیلی زیاده!

آقا فرهاد دستش رو به نشونه نه بالا آورد و پدرانه گفت:

_نه دیگه خیلی هم خوبه!
به این چیزاش دیگه فکر نکن بسپرش به خودم...

غزل به نشونه رضایت سری تکون داد و این بار نرگس خانوم گفت:

_خب پس اینم از مهریه!
خوب نیس دوتا جوونو منتظر نگه داریم نظرتون چیه آخر هفته جشن عقدشون رو برگزار کنیم؟!

اقا فرهاد هم در تایید حرفای نرگس خانوم گفت:

_من که مشکلی ندارم خانوم ببین بچه ها چی میگن!
میتونیم مراسم رو تو یه تالار باغ برگزار کنیم.

شاهان که تا حالا سکوت کرده بود شروع به صحبت کرد:

_ببخشید من دخالت میکنم اما لطفا جشن رو همین جا بگیرید.
هم فضای کافی هست هم اینجوری نیاز به رزرو تالار و این چیزا نیس.

هدف شاهان این بود که مراسم عقد تحت کنترل و حفاظت خودش باش و الحق که تنها راهِ در امان موندن از داریوش همین محافظه کار بودنه.

پدر و مادر نیما نیم نگاهی به هم انداختن و نرگس خانوم مهربون گفت:

_واقعا برادریو در حق نیما تموم کردی پسرم...ما هم خیلی ممنونتیم ولی مزاحمت نمیشیم عزیزم ایشالا عروسی خودتو اینجا جشن بگیریم


#نفس_گرم
#پارت۴۱۶

شام مفصلی که تدارک دیده بودیم تو خنده و خوشحالی خورده شد.
به جز نگین بقیه از این اتفاق خیلی خرسند و راضی بودیم و تو همون دقایق راحتی و صمیمیت  خوبی بینمون ایجاد شد.

دقایقی از صرف شام گذشته بود که نرگس خانوم باکس کوچیکی رو به سمت نیما گرفت و با محبت گفت:

_عزیزم برو انگشتر نشونو بنداز دست عروسم از این به بعد همه بدونن دخترم مال توعه!

نیما فورا از جا بلند شد و باکس رو باز کرد؛
انگشتر تک نگین زیبایی رو بیرون آورد و همون طور که سمت غزل میرفت گفت:

_خب اینم از حلقه...ما دیگه بریم سر خونه زندگیمون!

پدر نیما بلند خندید و گفت:

_نه خیر پسرجان شما حالاحالاها باید صبر کنی!
من واسه بدست آوردن نرگس خانوم یه سال پاشنه خونشونو از جا کندم تا موفق شدم.
تازه یه سالم نامزد بودیم بعد ازدواج کردیم.

نیما به حالت نمایشی دست رو قلبش گذاشت:

_با من از این شوخیا نکن پدرِ من!
من یه هفته دیگه رو شاید بتونم صبر کنم ولی دوسال رو اصلاا نمیتونم...

غزل که مشخص بود حسابی خجالت میکشه آروم صداش کرد؛

_جانم عزیزم؟!
مگه دروغ میگم؟

_زشته نگو این حرفو...

نیما خونسرد فاصلش رو کم کرد با گرفتن دستش حلقه رو از باکس در آورد و با آرامش تو انگشتش جا داد.

صدای دست و کل زدن دوباره بالا رفت و بوسه ای که نیما رو دست غزل زد لبخندم رو عمق بخشید.

_بنظرم هرچه زودتر باید مراسم عقد رو بگیریم بچم خیالش راحت بشه.
آقا فرهاد شما هم اینقدر پسرمو اذیت نکن!

پدرنیما دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:

_چشم خانوم هرچی شما بگی...گردن ما از مو نازک تر...

نیما و غزل کنار هم نشستن و نرگس خانوم گفت:

_البته قبل از تعیین تاریخ عقد باید تکلیف مهریه مشخص بشه.


#نفس_گرم
#پارت۴۱۵

لبخند زوری رو به جمع زدم و زیر لب گفتم:

_نگرانمی؟!

_معلومه که آره!

شوکه به نیم رخش خیره شدم که با ادامه حرفش بادم خوابید و حسابی حرصم گرفت:

_به خودت برس تا پس نیفتی!
نه من بیکارم نه بنده خدا دکتر سلطانی که همش بیاد بالا سر خانوم!

بی توجه به لبخند موزی گوشه لبش فوری از جا بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت آشپزخونه رفتم؛

_مرتیکه گاو...مثلا میخوای بگی خیلی شاخی؟!
من اگه کاری نکنم تو به پام نیفتی از عشق زیاد التماسمو نکنی نفس نیستم که...

لیوان آبم رو سرکشیدم و پس از چند نفس عمیق به پذیرایی برگشتم.

اما این بار رو مبل تک نفره نشستم و مشغول صحبت با نرگس خانوم شدم.
از کار و درسم پرسید و من با صبر و حوصله جواب تک تک سوالاش رو دادم.

_واقعا خیلی خوشحالم از این وصلحت نفس جان!
هم بابت انتخاب نیما هم آشنایی با تو واقعا باعث مسرت و خوشحالیمه...

_منم همین طور نرگس خانوم...وقتی شما رو دیدم خیالم راحت شد از بابت خونواده جدید غزل و مطمئنم شما واسش مادری میکنین چیزی که آرزوی قلبیشه و هیچ وقت نتونست داشته باش.

نرگس خانوم سری به تایید تکون داد:

_مطمئن باش...از حالا به بعد غزل با نگین فرقی واسم نداره!

_ممنونم از محبتتون!

_به به بالاخره تشریف آوردین؟!
خب حالا میتونیم دهنمونو شیرین کنیم؟

غزل سر به زیر انداخت و زیر لب گفت:

_بله!

بلافاصله صدای دست و کل بلند شد.
نرگس خانوم با چشمای اشکی کل زد و از جا بلند شد و به نوبت هردو رو بغل کرد.

_مبارکه...ایشالا خوشبخت بشین!

من هم غزل رو بغل کردم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه آروم کنار گوشش گفتم:

_مبارک باش خواهری!


بچه ها ببخشید انفولانزای بدی گرفتم دیر ب دیر انلاین میشم🙏❤

894 0 0 16 37
Показано 20 последних публикаций.